جدول جو
جدول جو

معنی ردمشت - جستجوی لغت در جدول جو

ردمشت
(رَ ؟)
نام قدیم قلعۀ کواش به موصل. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از رامشت
تصویر رامشت
رامش، آرامش، آسودگی، فراغ و سکون، سرود و آواز، شادی و عیش و طرب،
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گردمشت
تصویر گردمشت
پنجۀ دست که آن را جمع و گره کنند و به کسی بزنند، قبضۀ کمان و گرفتن آن
فرهنگ فارسی عمید
(اَ دُ مُ)
قلعه ایست حصین قریب جزیره ابن عمر در جهت شرقی دجلۀ موصل واقع در کنار کوه جودی و یاقوت گوید: اکنون متعلق بصاحب موصل است و زیر آن دیرالزعفران واقع است که آنهم قلعه ایست. اهل اردمشت بر معتضدباﷲ عصیان کردند و در قلعه متحصن شدند تا خلیفه خود قصد آنجا کرد و مردم اردمشت، قلعه را تسلیم کردند و آن به امر خلیفه خراب گردید و اکنون بکواشی معروف است و آن را رستاقی بزرگ نیست و سه ضیاع داردو گویند چون معتضد پس از کوشش بسیار سپاهیان او، قلعه را بگشود و دخل اندک آن مشاهد کرد، بفرمود تا آنرا خراب کردند و پس از تخریب قلعه، ناصرالدوله ابوتغلب احمد بن حمدان بتجدید بنای آن پرداخت و اکنون در عصر ما معمور و جزو مملکت صاحب موصل بدرالدین لؤلؤ مملوک نورالدین مسعود بن عزالدین بن قطب الدین بن زنگی است. (معجم البلدان). و رجوع بقاموس الاعلام ترکی شود
لغت نامه دهخدا
(گِ مُ)
قبضۀ مدور. مشت گرد، هر چیز گرد، مانند: قبضۀ مشت:
بود لیقه اش با سیاهی درشت
دواتش زند بر قلم گردمشت.
ملاطغرا (از آنندراج).
، مجازاً نوعی از قبضۀ کمان و گرفتن آن. (آنندراج) :
اگر قبضۀ شه بود گردمشت
دهد ناوکش داد خصم درشت.
ملاطغرا (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(دَ مُ)
مرکّب از: در + مشت، ترجمه ضبط است. (آنندراج)، در تحت تصرف. در دست. در ید اقتدار. (ناظم الاطباء)،
- درمشت کردن، ضبط کردن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(رَ مِ)
دهی است از دهستان گاورود بخش کامیاران شهرستان سنندج در 52هزارگزی شرق کامیاران و 2هزارگزی شمال امیرآباد. ناحیه ای است کوهستانی و سردسیر. دارای 671 تن سکنه است. آب آن از چشمه تأمین می شود. محصول عمده اش غلات و لبنیات و شغل اهالی زراعت و گله داری و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
تصویری از رامشت
تصویر رامشت
رامش آرامش، روز چهارم از خمسه مسترقه سال ملکی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گردمشت
تصویر گردمشت
((گِ مُ))
مشت، پنجه جمع شده، قبضه، قبضه کمان
فرهنگ فارسی معین