جدول جو
جدول جو

معنی رخنک - جستجوی لغت در جدول جو

رخنک
تلنگر، فضولی کردن
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از رخنا
تصویر رخنا
(دخترانه)
زیبارو
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از رخک
تصویر رخک
(دخترانه)
مرکب از رخ (چهره، صورت) + ک (نشانه تحبیب)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از خنک
تصویر خنک
مقابل گرم، دارای سرمای ملایم و مطبوع مثلاً آب خنک، کنایه از خجسته، خوب وخوش، برای مثال نیک وبد چون همی بباید مرد / خنک آن کس که گوی نیکی برد (سعدی - ۵۲)، در طب قدیم دارای طبیعت سرد، کنایه از ناپسند مثلاً رفتار خنک
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از رخنه
تصویر رخنه
راه و شکاف میان دیوار، سوراخ، کنایه از عیب و نقص، فساد
رخنه افکندن: در چیزی ایجاد رخنه و شکاف کردن، کنایه از اختلاف و نفاق و جدایی میان دیگران انداختن
رخنه کردن: شکافتن، سوراخ کردن، نفوذ کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از رخنه
تصویر رخنه
کاغذ، ماده ای که از چوب بعضی گیاهان به صورت ورقه های نازک ساخته می شود و برای نوشتن، نقاشی و مانند آن به کار می رود، قرطاس
فرهنگ فارسی عمید
(رَ نَ)
دهی از دهستان مرکزی بخش فریمان شهرستان مشهد. سکنۀ آن 693 تن. آب آن از چشمه. محصول آنجا غلات و چغندر. راهش در تابستان اتومبیل رو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(رَ عَنْ نَ کَ)
لغتی است در لعلّک . (منتهی الارب). گویند رعنک و اراده کنند لعلک، و رغنّک و لعنّک نیز گفته اند. (از نشوء اللغه ص 20). رجوع به لعلک شود
لغت نامه دهخدا
(رَ نَ)
جنگ رخنه، جنگی است که به سال 385 هجری قمری بین سپاهیان سبکتکین و محمود با سیمجوریان در نیشابور درگرفت و بوعلی سیمجور در آن به محمود و سبکتکین شکست داد. ابوالفضل بیهقی گوید: عامۀ شهر پیش بوعلی سیمجور رفتند و به آمدن وی شادی کردند و سلاح برداشتند و روی به جنگ آوردند و جنگ رخنه آن بود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 202). و بدیشان (سیمجوریان) اسیران خود و پیلان را که در جنگ رخنه گرفته بودند بازستدند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 203)
لغت نامه دهخدا
(سَ خُ نَ)
دهی از دهستان شاخنات بخش درمیان شهرستان بیرجند. دارای 438 تن سکنه. آب آن از قنات و محصول آن غلات و میوه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(رَ نَ / نِ)
راهی که در دیوار واقع شده باشد. (ناظم الاطباء) (از لغت محلی شوشتر نسخۀ خطی کتاب خانه مؤلف) (برهان). سوراخ دیوار و جز آن. (انجمن آرا) (از شعوری ج 2 ص 15) (آنندراج) (فرهنگ رشیدی) (فرهنگ سروری). راهی است در خانه. (فرهنگ اوبهی). سوراخ و شکاف دیوار. (فرهنگ نظام). روزنه. فتق. فرجه. (یادداشت مؤلف). سوراخ. (غیاث اللغات). سوراخ هر چیز. (ناظم الاطباء) (برهان) (لغت محلی شوشتر). ثلمه. (دهار) :
دانش به خانه اندر در بسته
نه رخنه یابم و نه کلیدستم.
ابوشکور بلخی.
گزند آید از پاسبان بزرگ
کنون اندرآید سوی رخنه گرگ.
فردوسی.
سوی رخنۀ دژ نهادند روی
بیامد دمان رستم جنگجوی.
فردوسی.
ز ترکان سپاهی بکردار کوه
بشد سوی رخنه گروهاگروه.
فردوسی.
از آن رخنۀ باغ بیرون شدند
که دانست کآن سرکشان چون شدند.
فردوسی.
ز خشتش در تن هر کینه خواهی رخنه ای بیحد
ز تیرش در بر هر جنگجویی دامنی پیکان.
فرخی.
از سنگ منجنیق... حصار رخنه شد و لشکر از چهار جانب روی به رخنه آورد و آن ملاعین جنگی کردند بر آن رخنه چنانکه داد بدادند که جان را می کوشیدند. (تاریخ بیهقی). حوضی که پیوسته آب بر وی می آید و آنرا بر اندازۀ مدخل مخرجی نباشد لاجرم از جوانب راه جوید و بترابد تا رخنۀ بزرگ افتد. (کلیله و دمنه).
زماهش صد قصب را رخنه یابی
چو ماهش رخنه ای بر رخ نیابی.
خاقانی.
پل آبگون فلک باد رخنه
که در جویش آب رضایی نبینم.
خاقانی.
رخنه ز دست هیبتش ناخن شیر آسمان
ناخن دست همتش بحر عطای ایزدی.
خاقانی.
زلزال فنا گر بدرد سقف جهان را
تو سد همه رخنۀ زلزال فنایی.
خاقانی.
شبی بیامد و نزد رخنۀ شارستان مترصد بنشست، چون روباه از رخنه درآمد رخنه محکم کرد. (سندبادنامه ص 326). بر لب چشمۀ سنانش تزاحم وراد فتوح است و بر سواد دل و جگر اعداش رخنه های جروح. (المضاف الی بدایع الازمان ص 34).
چون صدا رخنه را کلید آمد
از سر رخنه در پدید آمد.
نظامی.
رخنه کاوید تا به جهد و فسون
خویشتن را ز رخنه کرد برون.
نظامی.
هر خلل کاندر عمل بینی ز نقصان دل است
رخنه کاندر قصر یابی از قصور قیصر است.
جامی.
این است کزاو رخنه به کاشانۀ من شد
تاراجگر خانه ویرانۀ من شد.
وحشی بافقی (از ارمغان آصفی).
در این زمان که بزرگان پناه کس نشوند
ندانم از چه به خود داده اند رخنۀ عار.
اثر شیرازی (از ارمغان آصفی).
تفریض، رخنه نمودن. فرض، رخنۀ کمان که سوفار و جای چله است. فرضه، رخنه ای که از آن آب کشند. مفروض، رخنه کرده شده از هر چیزی. مفرض، آهنی که بدان رخنه کنند و برند. (منتهی الارب)، دریچه و شکاف و چاک و مانند آن. (ناظم الاطباء) (از لغت محلی شوشتر) (از برهان). شکافی به درازا. شکافی به درازا در چوبی یا دیوار و مانند آن. ترک. درز. (یادداشت مؤلف). شکاف باریک. (لغت فرس اسدی) : پیلغوش گلی است آسمان گون و در کنارش رخنگکی دارد. (لغت فرس اسدی) :
ز آتش دل چو رسد دود سوی روزن چشم
از سوی رخنۀ لب جان به شرر بازدهید.
خاقانی.
علاج رخنۀ دل به از این نمی باشد
دوباره کاوش یک نیشتر دریغ مدار.
خاقانی.
هر یک ره است سوی تو غمگین دل مرا
این رخنه ها که بر تنم از تازیانه ماند.
فغانی شیرازی.
- رخنه بهم آمدن، بسته شدن سوراخ. بهم آمدن شکاف. مسدودگشتن چاک و شکاف:
رخنۀ منقار بلبل زود می آید بهم
هست اگر این چاشنی با خنده چون گلپوش گل.
صائب (از ارمغان آصفی).
- رخنۀ شمشیر، زخم شمشیر. بریدگی که از ضرب شمشیر پیدا آید:
محبت می نماید از طلسم خود مرا راهی
که بوی خون از آن چون رخنۀ شمشیر می آید.
سلیم (از آنندراج).
بعضی رخنۀ شمشیر را دندانۀ شمشیر گفته اند ولی معنی اولی صحیح است. (از آنندراج). فل ّ، رخنۀ روی شمشیر. (منتهی الارب).
،
{{صفت}} ترکیده. شکافته. سوراخ شده. (یادداشت مؤلف) :
آنکه ز تأثیر عین نعل سمندش
قلعۀ بدخواه ملک رخنه چو سین است.
انوری.
عمر پلی است رخنه سر، حادثه سیل پل شکن
کوش که نارسیده سیل از پل رخنه بگذری.
خاقانی.
ساخت دل عین را تیره تر از قلب نون
کرد سر قاف را رخنه تر از فرق سین.
سلمان ساوجی.
،
{{اسم}} عیب و فساد. (ناظم الاطباء) (غیاث اللغات). خله یا خلت. خلل. (منتهی الارب) (یادداشت مؤلف) :
ای یار رهی ! ای نگار فتنه !
ای دین خردمند را تو رخنه.
رودکی.
و فراهم کند (قادر باﷲ) آنچه پراکنده شده است از کار و دریابد سستی را و رخنه را. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 311).
ز چشم کافر تو هر زمانی
هزاران رخنه در ایمان می آید.
خاقانی.
گیتی ز دست نوحه به پای اندرآمده
رخنه به سقف هفت سرای اندرآمده.
خاقانی.
چو موسیی که مقامات دین و رخنۀ کفر
ز مار مهره و از مهره مار می سازد.
خاقانی.
ابوعلی آن رخنه برگرفت و از غواوی شرو غوایل ضر نصر فارغ شد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 216).
ترا من دوست می دارم خلاف هرکه در عالم
اگر طعنه ست درعقلم و گر رخنه ست در دینم.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(رُ نَ / نِ)
کاغذ. (ناظم الاطباء) (لغت محلی شوشتر نسخۀ خطی کتاب خانه مؤلف) (از لغت فرس اسدی) (از فرهنگ اوبهی) (فرهنگ جهانگیری) (آنندراج) (از برهان) (فرهنگ رشیدی) (فرهنگ سروری) (فرهنگ نظام). قرطاس. (لغت محلی شوشتر) (از برهان) :
ببیش و راز رخنه اشعار مرا
بیقدر مکن به گفت گفتار مرا.
شهید بلخی (از لغت فرس اسدی)
لغت نامه دهخدا
(نِ)
قبیله ای است. (منتهی الارب). ابن عباد گفته است آن قبیله ای است ولی معلوم نشد که از عرب یا عجم است گمان میرود که ازعجم باشد. در هند گروهی از کفار هست که رانا نامیده می شوند شاید منسوب بدانان باشد با افزودن کاف بر قیاس قاعده آن زبان. (از تاج العروس در مادۀ رنک)
لغت نامه دهخدا
از مورخان نامی آلمان که بسال 1795م، در شهر ویه بدنیا آمد و بسال 1886م، درگذشت، رانک در تاریخ آلمان تا زمان رفرم کتابی در 36جلد تألیف کرد و از لحاظ روشن ساختن وقایع تاریخی خدمت بسزایی بدان کشور انجام داد و از این رهگذر شهرت عظیمی بدست آورد، (از قاموس الاعلام ترکی) (لاروس)
لغت نامه دهخدا
نام کوهی است در ترکستان که دارای معادن طلا ونقره است، (از نزهه القلوب ج 3 ص 195 و 201 و 202)
لغت نامه دهخدا
(خَ رَ)
نام وی محمد و او از رؤسا و امیران غور بوده و درشجاعت چون رستم. امیر علاءالدین محمد خوارزمشاهی وی را در مرو بحکومت گذاشت. (جهانگشای جوینی ج 2 ص 52)
لغت نامه دهخدا
(بُ نَ)
بخنق. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (آنندراج). رجوع به بخنق شود، بادام کوهی. (یادداشت مؤلف). نامی است که در فارس به بادام دهند. (از جنگل شناسی کریم ساعی ج 2 ص 227). رجوع به ارزن و ارجان و بادام شود، مغز هستۀ تلخ که شیرین کنند. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
خوشا بحال، نیک و خرم باد سرد، ضد گرم سرد مطبوع هوای خنک، خوب خوش نیک، تر تازه، صفت تحسین را رساند خوشا، نیکا، حبذا، خنکا خ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رخنه
تصویر رخنه
راهی که در دیوار واقع شده باشد، سوراخ دیوار، روزنه، سوراخ هر چیز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رنک
تصویر رنک
پارسی تازی گشته آرنگ (شعار پادشاهان و دبیران ترک ممالیک مصر)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رخنه
تصویر رخنه
((رِ نِ))
سوراخ، شکاف
فرهنگ فارسی معین
تصویری از رخنه
تصویر رخنه
((رُ نَ یا نِ))
کاغذ
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خنک
تصویر خنک
((خُ نَ))
سرد مطبوع، خوب، خوش
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خنک
تصویر خنک
((خُ نُ))
خوشا، آفرین
فرهنگ فارسی معین
تصویری از رخنه
تصویر رخنه
رهیافت
فرهنگ واژه فارسی سره
سرایت، نفوذ، ثقبه، ثلمه، چاک، درز، روزن، سوراخ، شقاق، شکاف، منفذ
فرهنگ واژه مترادف متضاد
تصویری از خنک
تصویر خنک
Cool
دیکشنری فارسی به انگلیسی
ناخنک
فرهنگ گویش مازندرانی
شکاف، سوراخ، ریشه
فرهنگ گویش مازندرانی
کسی که اغلب اسهال دارد، اسهالی
فرهنگ گویش مازندرانی
حالت غلتاندن
فرهنگ گویش مازندرانی
تصویری از خنک
تصویر خنک
прохладный
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از خنک
تصویر خنک
kühl
دیکشنری فارسی به آلمانی
تصویری از خنک
تصویر خنک
прохолодний
دیکشنری فارسی به اوکراینی
تصویری از خنک
تصویر خنک
chłodny
دیکشنری فارسی به لهستانی