جدول جو
جدول جو

معنی رخشنده - جستجوی لغت در جدول جو

رخشنده
(دخترانه)
تابان، کنایه از خورشید است، درخشنده، دارای عظمت و شکوه
تصویری از رخشنده
تصویر رخشنده
فرهنگ نامهای ایرانی
رخشنده
روشنایی دهنده، درخشنده، تابنده
تصویری از رخشنده
تصویر رخشنده
فرهنگ فارسی عمید
رخشنده
پرتو انداز، تابنده، تابان
تصویری از رخشنده
تصویر رخشنده
فرهنگ لغت هوشیار
رخشنده
((رَ شَ دِ))
درخشنده، تابنده
تصویری از رخشنده
تصویر رخشنده
فرهنگ فارسی معین
رخشنده
تابان، تابناک، تابنده، درخشان، منور، نورانی
متضاد: تیره، تار
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از درخشنده
تصویر درخشنده
(دخترانه)
دارای درخشش، روشن و تابان
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از رخشیده
تصویر رخشیده
(دخترانه)
رخشید
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از لخشنده
تصویر لخشنده
آنکه بلخشد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بخشنده
تصویر بخشنده
عطا کننده، دارای داد و دهش بسیار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از درخشنده
تصویر درخشنده
تابنده، فروغ دهنده، پرتوافکن، درخشان
فرهنگ فارسی عمید
(دُ / دَ / دِ رَ شَ دَ / دِ)
تابنده. (آنندراج). پرتواندازنده. آنچه می درخشد. درخشان. تابان. نورانی. روشن. تابدار. (ناظم الاطباء). اجوج. الّق. براق. بریق. دملص. لامح. لامع. لمّاح. لموح. متلألی ٔ. مشعشع. وهّاج:
به کف برنهاد آن درخشنده جام
نخستین ز کاوس کی برد نام.
فردوسی.
روان چنان شهریار جهان
درخشنده بادا میان مهان.
فردوسی.
سیاهش دو چنگ و به منقار زرد
چو زرّ درخشنده بر لاجورد.
فردوسی.
ندیدم سرافراز بخشنده ای
به گاه کیان بر درخشنده ای.
فردوسی.
یکی تخت پیروزه چون آسمان
به گوهر درخشنده چون اختران.
فردوسی.
همانگاه کوهی برآمد ز آب
درخشنده و زرد چون آفتاب.
فردوسی.
چنین تا شب تیره سر برکشید
درخشنده خورشید شد ناپدید.
فردوسی.
یکی نامه خواهم براو مهر شاه
همان خط او چون درخشنده ماه.
فردوسی.
چو برق درخشنده از تیره میغ
همی آتش افروخت از هردو تیغ.
فردوسی.
چنین شهریاری و بخشنده ای
به گیتی ز شاهان درخشنده ای.
فردوسی.
چونکه زرین قدحی در کف سیمین صنمی
یا درخشنده چراغی بمیان پرنا.
منوچهری.
پرّ پروانه بسوزد با درخشنده چراغ
چون چخیدن با چراغ روشن زهرا کند.
منوچهری.
چه رای امام مرحوم القادرباللّه... ستاره ای بود درخشنده. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 310). خذروف، برق درخشنده در ابر که از ابر جدا شود. هفاف، پیراهن تنک شفاف و براق و درخشنده و سبک. (منتهی الارب).
- امثال:
هر درخشنده ای طلا نبود. (امثال و حکم)
لغت نامه دهخدا
آنکه چیزی بخشد داد و دهش کننده عطا کننده. داده عطا شده، معاف عفو شده، قسمت شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از درخشنده
تصویر درخشنده
پرتو اندازنده، روشن کننده، تابنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شخشنده
تصویر شخشنده
لغزنده فرو خیزنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رخشیده
تصویر رخشیده
تابیده شده پرتو انداخته روشن گشته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شخشنده
تصویر شخشنده
((شَ شَ دَ یا دِ))
لغزنده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از درخشنده
تصویر درخشنده
((دَ یا دِ رَ شَ دِ))
تابنده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از درخشنده
تصویر درخشنده
براق
فرهنگ واژه فارسی سره
تابان، تابنده، درخشان، رخشان، ساطع، وهاج
متضاد: بی نور
فرهنگ واژه مترادف متضاد
تصویری از بخشنده
تصویر بخشنده
Forgiving
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از بخشنده
تصویر بخشنده
pardonneur
دیکشنری فارسی به فرانسوی
تصویری از بخشنده
تصویر بخشنده
סולח
دیکشنری فارسی به عبری
تصویری از بخشنده
تصویر بخشنده
क्षमा करने वाला
دیکشنری فارسی به هندی
تصویری از بخشنده
تصویر بخشنده
pemaaf
دیکشنری فارسی به اندونزیایی
تصویری از بخشنده
تصویر بخشنده
ให้อภัย
دیکشنری فارسی به تایلندی
تصویری از بخشنده
تصویر بخشنده
vergevend
دیکشنری فارسی به هلندی
تصویری از بخشنده
تصویر بخشنده
宽恕的
دیکشنری فارسی به چینی
تصویری از بخشنده
تصویر بخشنده
perdonador
دیکشنری فارسی به اسپانیایی
تصویری از بخشنده
تصویر بخشنده
perdonante
دیکشنری فارسی به ایتالیایی
تصویری از بخشنده
تصویر بخشنده
perdoador
دیکشنری فارسی به پرتغالی
تصویری از بخشنده
تصویر بخشنده
wybaczający
دیکشنری فارسی به لهستانی
تصویری از بخشنده
تصویر بخشنده
прощаючий
دیکشنری فارسی به اوکراینی
تصویری از بخشنده
تصویر بخشنده
verzeihend
دیکشنری فارسی به آلمانی
تصویری از بخشنده
تصویر بخشنده
прощающий
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از بخشنده
تصویر بخشنده
許す
دیکشنری فارسی به ژاپنی