جدول جو
جدول جو

معنی رخخه - جستجوی لغت در جدول جو

رخخه(رِ خَ خَ)
جمع واژۀ رخ ّ. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (منتهی الارب). رجوع به رخ ّ شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از رخنه
تصویر رخنه
راه و شکاف میان دیوار، سوراخ، کنایه از عیب و نقص، فساد
رخنه افکندن: در چیزی ایجاد رخنه و شکاف کردن، کنایه از اختلاف و نفاق و جدایی میان دیگران انداختن
رخنه کردن: شکافتن، سوراخ کردن، نفوذ کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از رخنه
تصویر رخنه
کاغذ، ماده ای که از چوب بعضی گیاهان به صورت ورقه های نازک ساخته می شود و برای نوشتن، نقاشی و مانند آن به کار می رود، قرطاس
فرهنگ فارسی عمید
(رَ شَ)
جنبش. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(رَ تَ / تِ)
مجروح و زخمدار و بیمار و دردمند. (ناظم الاطباء). بیمار. (فرهنگ ولف) (یادداشت مؤلف). خسته. (از شعوری ج 2 ص 15)
لغت نامه دهخدا
(رِخْ وَ / وِ)
رخوه. دردی است که اندام را سست گرداند و در اصل لغت به معنی نرمی وسستی است. (آنندراج) (از غیاث اللغات) :
ناخس و رخوه کاسر و ضاغط
و آن مفسح کز او عضل شد چاک
(از نصاب الصبیان ص 47)
و رجوع به رخوه شود
لغت نامه دهخدا
(رُخْ وَ)
رخوه. رخوه. رجوع به رخوه شود
لغت نامه دهخدا
(رَخْ وَ)
رخوه. رخوه. مؤنث رخو. نرم و سست از هر چیزی. (ناظم الاطباء). مؤنث رخو. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به رخوه در معنی وصفی شود
لغت نامه دهخدا
(تَ)
مصدر به معنی رخاوه. (ناظم الاطباء). سست و نرم شدن. (آنندراج) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به رخاوه شود
لغت نامه دهخدا
(رَ صَ)
مؤنث رخص. گویند: جاریه رخصه، دختر نازک اندام. و اصابع رخصه، انگشتان نرم و نازک. ج، رخائص (شذوذاً). (از منتهی الارب) (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(رُ نَ / نِ)
کاغذ. (ناظم الاطباء) (لغت محلی شوشتر نسخۀ خطی کتاب خانه مؤلف) (از لغت فرس اسدی) (از فرهنگ اوبهی) (فرهنگ جهانگیری) (آنندراج) (از برهان) (فرهنگ رشیدی) (فرهنگ سروری) (فرهنگ نظام). قرطاس. (لغت محلی شوشتر) (از برهان) :
ببیش و راز رخنه اشعار مرا
بیقدر مکن به گفت گفتار مرا.
شهید بلخی (از لغت فرس اسدی)
لغت نامه دهخدا
(رَ نَ / نِ)
راهی که در دیوار واقع شده باشد. (ناظم الاطباء) (از لغت محلی شوشتر نسخۀ خطی کتاب خانه مؤلف) (برهان). سوراخ دیوار و جز آن. (انجمن آرا) (از شعوری ج 2 ص 15) (آنندراج) (فرهنگ رشیدی) (فرهنگ سروری). راهی است در خانه. (فرهنگ اوبهی). سوراخ و شکاف دیوار. (فرهنگ نظام). روزنه. فتق. فرجه. (یادداشت مؤلف). سوراخ. (غیاث اللغات). سوراخ هر چیز. (ناظم الاطباء) (برهان) (لغت محلی شوشتر). ثلمه. (دهار) :
دانش به خانه اندر در بسته
نه رخنه یابم و نه کلیدستم.
ابوشکور بلخی.
گزند آید از پاسبان بزرگ
کنون اندرآید سوی رخنه گرگ.
فردوسی.
سوی رخنۀ دژ نهادند روی
بیامد دمان رستم جنگجوی.
فردوسی.
ز ترکان سپاهی بکردار کوه
بشد سوی رخنه گروهاگروه.
فردوسی.
از آن رخنۀ باغ بیرون شدند
که دانست کآن سرکشان چون شدند.
فردوسی.
ز خشتش در تن هر کینه خواهی رخنه ای بیحد
ز تیرش در بر هر جنگجویی دامنی پیکان.
فرخی.
از سنگ منجنیق... حصار رخنه شد و لشکر از چهار جانب روی به رخنه آورد و آن ملاعین جنگی کردند بر آن رخنه چنانکه داد بدادند که جان را می کوشیدند. (تاریخ بیهقی). حوضی که پیوسته آب بر وی می آید و آنرا بر اندازۀ مدخل مخرجی نباشد لاجرم از جوانب راه جوید و بترابد تا رخنۀ بزرگ افتد. (کلیله و دمنه).
زماهش صد قصب را رخنه یابی
چو ماهش رخنه ای بر رخ نیابی.
خاقانی.
پل آبگون فلک باد رخنه
که در جویش آب رضایی نبینم.
خاقانی.
رخنه ز دست هیبتش ناخن شیر آسمان
ناخن دست همتش بحر عطای ایزدی.
خاقانی.
زلزال فنا گر بدرد سقف جهان را
تو سد همه رخنۀ زلزال فنایی.
خاقانی.
شبی بیامد و نزد رخنۀ شارستان مترصد بنشست، چون روباه از رخنه درآمد رخنه محکم کرد. (سندبادنامه ص 326). بر لب چشمۀ سنانش تزاحم وراد فتوح است و بر سواد دل و جگر اعداش رخنه های جروح. (المضاف الی بدایع الازمان ص 34).
چون صدا رخنه را کلید آمد
از سر رخنه در پدید آمد.
نظامی.
رخنه کاوید تا به جهد و فسون
خویشتن را ز رخنه کرد برون.
نظامی.
هر خلل کاندر عمل بینی ز نقصان دل است
رخنه کاندر قصر یابی از قصور قیصر است.
جامی.
این است کزاو رخنه به کاشانۀ من شد
تاراجگر خانه ویرانۀ من شد.
وحشی بافقی (از ارمغان آصفی).
در این زمان که بزرگان پناه کس نشوند
ندانم از چه به خود داده اند رخنۀ عار.
اثر شیرازی (از ارمغان آصفی).
تفریض، رخنه نمودن. فرض، رخنۀ کمان که سوفار و جای چله است. فرضه، رخنه ای که از آن آب کشند. مفروض، رخنه کرده شده از هر چیزی. مفرض، آهنی که بدان رخنه کنند و برند. (منتهی الارب)، دریچه و شکاف و چاک و مانند آن. (ناظم الاطباء) (از لغت محلی شوشتر) (از برهان). شکافی به درازا. شکافی به درازا در چوبی یا دیوار و مانند آن. ترک. درز. (یادداشت مؤلف). شکاف باریک. (لغت فرس اسدی) : پیلغوش گلی است آسمان گون و در کنارش رخنگکی دارد. (لغت فرس اسدی) :
ز آتش دل چو رسد دود سوی روزن چشم
از سوی رخنۀ لب جان به شرر بازدهید.
خاقانی.
علاج رخنۀ دل به از این نمی باشد
دوباره کاوش یک نیشتر دریغ مدار.
خاقانی.
هر یک ره است سوی تو غمگین دل مرا
این رخنه ها که بر تنم از تازیانه ماند.
فغانی شیرازی.
- رخنه بهم آمدن، بسته شدن سوراخ. بهم آمدن شکاف. مسدودگشتن چاک و شکاف:
رخنۀ منقار بلبل زود می آید بهم
هست اگر این چاشنی با خنده چون گلپوش گل.
صائب (از ارمغان آصفی).
- رخنۀ شمشیر، زخم شمشیر. بریدگی که از ضرب شمشیر پیدا آید:
محبت می نماید از طلسم خود مرا راهی
که بوی خون از آن چون رخنۀ شمشیر می آید.
سلیم (از آنندراج).
بعضی رخنۀ شمشیر را دندانۀ شمشیر گفته اند ولی معنی اولی صحیح است. (از آنندراج). فل ّ، رخنۀ روی شمشیر. (منتهی الارب).
،
{{صفت}} ترکیده. شکافته. سوراخ شده. (یادداشت مؤلف) :
آنکه ز تأثیر عین نعل سمندش
قلعۀ بدخواه ملک رخنه چو سین است.
انوری.
عمر پلی است رخنه سر، حادثه سیل پل شکن
کوش که نارسیده سیل از پل رخنه بگذری.
خاقانی.
ساخت دل عین را تیره تر از قلب نون
کرد سر قاف را رخنه تر از فرق سین.
سلمان ساوجی.
،
{{اسم}} عیب و فساد. (ناظم الاطباء) (غیاث اللغات). خله یا خلت. خلل. (منتهی الارب) (یادداشت مؤلف) :
ای یار رهی ! ای نگار فتنه !
ای دین خردمند را تو رخنه.
رودکی.
و فراهم کند (قادر باﷲ) آنچه پراکنده شده است از کار و دریابد سستی را و رخنه را. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 311).
ز چشم کافر تو هر زمانی
هزاران رخنه در ایمان می آید.
خاقانی.
گیتی ز دست نوحه به پای اندرآمده
رخنه به سقف هفت سرای اندرآمده.
خاقانی.
چو موسیی که مقامات دین و رخنۀ کفر
ز مار مهره و از مهره مار می سازد.
خاقانی.
ابوعلی آن رخنه برگرفت و از غواوی شرو غوایل ضر نصر فارغ شد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 216).
ترا من دوست می دارم خلاف هرکه در عالم
اگر طعنه ست درعقلم و گر رخنه ست در دینم.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(رَ نَ)
دهی از دهستان مرکزی بخش فریمان شهرستان مشهد. سکنۀ آن 693 تن. آب آن از چشمه. محصول آنجا غلات و چغندر. راهش در تابستان اتومبیل رو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(رَ نَ)
جنگ رخنه، جنگی است که به سال 385 هجری قمری بین سپاهیان سبکتکین و محمود با سیمجوریان در نیشابور درگرفت و بوعلی سیمجور در آن به محمود و سبکتکین شکست داد. ابوالفضل بیهقی گوید: عامۀ شهر پیش بوعلی سیمجور رفتند و به آمدن وی شادی کردند و سلاح برداشتند و روی به جنگ آوردند و جنگ رخنه آن بود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 202). و بدیشان (سیمجوریان) اسیران خود و پیلان را که در جنگ رخنه گرفته بودند بازستدند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 203)
لغت نامه دهخدا
(اِ تِ)
مصدر به معنی رخم و رخم. (ناظم الاطباء). بیضه را زیر بال گرفتن مرغ. (منتهی الارب). رجوع به مترادفات کلمه شود، (از باب سمع) نرم کردن چیزی را. (ناظم الاطباء)
مهربانی نمودن بر کسی و محبت کردن: رخمه رخمهً. (منتهی الارب). رجوع به رخم شود
لغت نامه دهخدا
(رِ لَ)
رخل. رخل. برۀ ماده. ج، ارخل، رخال، رخال، رخلان، رخله، رخله. (از منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) (از متن اللغه) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(رِ خَ لَ)
جمع واژۀ رخل و رخل. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) (متن اللغه). رجوع به رخل شود
لغت نامه دهخدا
(تَ قَوْ وُ)
یا رخصه. آسان فرمودن کاری را، دستوری دادن خدای بنده را در تخفیف کاری. (آنندراج) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، نوبت آب دادن. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(رُ صَ / صِ)
رخصه. رخصت. اجازه. پروانه:
باد را زو رخصه بادا تا ز خاک درگهش
توتیای چشم خاقانی به شروان آورد.
خاقانی.
چون نیست رخصه سوی خراسان شدن مرا
هم باز پس شوم نکشم پس بلای ری.
خاقانی.
گر شدن زانسو کسی را رخصه نیست
رخصه بایستی شدن باری مرا.
خاقانی.
و رجوع به رخصت و رخصه شود
لغت نامه دهخدا
(رُ خُ صَ)
رخصه. (ناظم الاطباء). رجوع به رخصه شود
لغت نامه دهخدا
(رَ تَ خَ)
گل تنک سخت. (آنندراج) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). قطعه ای از گل و لای. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(رُ خَ / رِ مَ خَ)
غورۀ خرما. ج، رمخ، رمخ. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(رَ خَ لَ)
رخله. جمع واژۀ رخل و رخل. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (متن اللغه). رجوع به رخل و رخل شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از رمخه
تصویر رمخه
پارسی تازی گشته به روش (قلب) خرما غوره خرما
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رخته
تصویر رخته
مجروح و زخمدار و بیمار و دردمند، خسته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رخصه
تصویر رخصه
بارداد لهی - پروانه دستوری، آسانی کار، پستای آب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رخفه
تصویر رخفه
تنکی: خاز (خمیر) مسکه (چربی شیر) گل، شکنندگی تردی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رخمه
تصویر رخمه
کرکس لاشخوار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رخنه
تصویر رخنه
راهی که در دیوار واقع شده باشد، سوراخ دیوار، روزنه، سوراخ هر چیز
فرهنگ لغت هوشیار
سستی کرخی، نرم در تازی به سیزده وات نرم (حروف الرخوه) گفته می شود ثاء حاء خاء ذال زای ظاء صاد ضاد غین فاء سین شین هاء
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رتخه
تصویر رتخه
گلاب، گل و لای
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رخمه
تصویر رخمه
((رَ مِ))
کرکس، لاشخوار
فرهنگ فارسی معین
تصویری از رخنه
تصویر رخنه
((رِ نِ))
سوراخ، شکاف
فرهنگ فارسی معین
تصویری از رخنه
تصویر رخنه
((رُ نَ یا نِ))
کاغذ
فرهنگ فارسی معین
تصویری از رخنه
تصویر رخنه
رهیافت
فرهنگ واژه فارسی سره