دهی از دهستان حومه بخش مرکزی شهرستان اهر. سکنۀ آن 8 تن. آب آن از چشمه. محصولات آن غلات و حبوب و صنایع دستی آنجا فرش و گلیم بافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
دهی از دهستان حومه بخش مرکزی شهرستان اهر. سکنۀ آن 8 تن. آب آن از چشمه. محصولات آن غلات و حبوب و صنایع دستی آنجا فرش و گلیم بافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
ماهر و نیک دانا در پالان نهادن و سوار شدن شتر. (ناظم الاطباء). نیک دانا و ماهر در پالان نهادن. (آنندراج) (منتهی الارب). نیک دانا و ماهر در پالان شتر ساختن. (از اقرب الموارد) ، کسی که پالان شتر سازد. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). آنکه پالان شترفروشد. (مهذب الاسماء) ، کسی که به این طرف و آن طرف سفر کند. (ناظم الاطباء). این نسبت به کثرت سیاحت و مسافرت دلالت دارد. (از انساب سمعانی)
ماهر و نیک دانا در پالان نهادن و سوار شدن شتر. (ناظم الاطباء). نیک دانا و ماهر در پالان نهادن. (آنندراج) (منتهی الارب). نیک دانا و ماهر در پالان شتر ساختن. (از اقرب الموارد) ، کسی که پالان شتر سازد. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). آنکه پالان شترفروشد. (مهذب الاسماء) ، کسی که به این طرف و آن طرف سفر کند. (ناظم الاطباء). این نسبت به کثرت سیاحت و مسافرت دلالت دارد. (از انساب سمعانی)
نوعی از فرش و گستردنی. (ناظم الاطباء). گستردنی یمنی. (آنندراج) (منتهی الارب). گستردنی یمنی یا آنکه در یمن ساخته شود. (از اقرب الموارد) ، جمع واژۀ رحل. (منتهی الارب). جمع واژۀ رحل. بارها. (حاشیۀ دیوان منوچهری چ دبیرسیاقی) ، جمع واژۀ رحل که به معنی کوچ کردن و پالان شتر است. (از آنندراج) (غیاث اللغات). رجوع به رحل شود، یا ابن ملقی الرحال، در شتم گویند. (ناظم الاطباء) ، آنچه برای سفر مهیا کنند: پس به گردونش نهاد او و عیال او گاو و گردون بکشیدند رحال او. منوچهری. او را بشکست و اموال و رحال و اثقال او برگرفت. (ترجمه تاریخ یمینی ص 390). فکندم رحال و زمام جنیبت و الهمت بالنحر و النحر واجب. (منسوب به حسن متکلم)
نوعی از فرش و گستردنی. (ناظم الاطباء). گستردنی یمنی. (آنندراج) (منتهی الارب). گستردنی یمنی یا آنکه در یمن ساخته شود. (از اقرب الموارد) ، جَمعِ واژۀ رَحْل. (منتهی الارب). جَمعِ واژۀ رَحْل. بارها. (حاشیۀ دیوان منوچهری چ دبیرسیاقی) ، جَمعِ واژۀ رحل که به معنی کوچ کردن و پالان شتر است. (از آنندراج) (غیاث اللغات). رجوع به رحل شود، یا ابن ملقی الرحال، در شتم گویند. (ناظم الاطباء) ، آنچه برای سفر مهیا کنند: پس به گردونش نهاد او و عیال او گاو و گردون بکشیدند رحال او. منوچهری. او را بشکست و اموال و رحال و اثقال او برگرفت. (ترجمه تاریخ یمینی ص 390). فکندم رحال و زمام جنیبت و الهمت بالنحر و النحر واجب. (منسوب به حسن متکلم)
جمع واژۀ رساله و رساله. (ناظم الاطباء) (از دهار) (از اقرب الموارد). مکتوبات و نامه ها. (آنندراج) (از غیاث اللغات). - دیوان رسائل، دیوان رسالت. دیوان انشاء. رجوع به ترکیب دیوان رسالت در ذیل مادۀ رسالت شود. ، همزبانان. (از آنندراج از لطایف) (غیاث اللغات). رجوع به رساله شود، در اصطلاح مسیحیان، نامه ای که همراه فرستادگان درباره مسائل دینی به مسیحیان، نوشته شود. (از اقرب الموارد)
جَمعِ واژۀ رِساله و رَساله. (ناظم الاطباء) (از دهار) (از اقرب الموارد). مکتوبات و نامه ها. (آنندراج) (از غیاث اللغات). - دیوان رسائل، دیوان رسالت. دیوان انشاء. رجوع به ترکیب دیوان رسالت در ذیل مادۀ رسالت شود. ، همزبانان. (از آنندراج از لطایف) (غیاث اللغات). رجوع به رِسالَه شود، در اصطلاح مسیحیان، نامه ای که همراه فرستادگان درباره مسائل دینی به مسیحیان، نوشته شود. (از اقرب الموارد)
رحائل. جمع واژۀ رحاله. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). جمع واژۀ رحاله، به معنی زین یا زین چرمین سخت بی چوب که جهت سخت تاختن آن را نهند. (آنندراج). رجوع به رحاله شود
رحائل. جَمعِ واژۀ رِحاله. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). جَمعِ واژۀ رِحاله، به معنی زین یا زین چرمین سخت بی چوب که جهت سخت تاختن آن را نهند. (آنندراج). رجوع به رحاله شود
رذایل. جمع واژۀ رذیله. (ناظم الاطباء). جمع واژۀ رذیله، به معنی ناکسی وفرومایگی. (آنندراج). رجوع به رذایل و رذیله شود. - ام الرذائل، کنایه از جهل و نادانی است، مقابل ام الفضائل، که کنایه از علم و دانایی است. (آنندراج)
رذایل. جَمعِ واژۀ رَذیله. (ناظم الاطباء). جَمعِ واژۀ رذیله، به معنی ناکسی وفرومایگی. (آنندراج). رجوع به رذایل و رذیله شود. - ام الرذائل، کنایه از جهل و نادانی است، مقابل ام الفضائل، که کنایه از علم و دانایی است. (آنندراج)
نعت فاعلی از حول و حیل، متغیراللون، شتربچۀ ماده همینکه از شکم مادر آماده برآمده باشد، و نر را سقب گویند، خرمابن که سالی بار آرد و سالی نیارد، اشتر ستاغ. شتر نازا. ناقۀ حائل، آنکه باردار نشده باشد از گشن یافتن یا آنکه باردار نشود یک سال یا دو سال یا سالها. مقابل حامل، نازاینده از هر حیوان. زنی که آبستن نیست. مقابل حامل. ج، حیال، حول، حوّل، حولل، میش که نزاید، بازداشت: برزخ، حائل و بازداشت میان دو چیز. (منتهی الارب). مانع. حاجز. بازدارنده میان دو چیز. حوال. حول. حول: پرده چه باشد میان عاشق و معشوق سد سکندر نه مانع است و نه حائل. سعدی. ، میانجی، چون الف تأسیس را لازم دارند حرف دخیل را حائل نامند. (المعجم فی معاییر اشعار العجم) ، صاحب کشاف اصطلاحات الفنون آرد: نزد بعض از شعراء عجم اسم دخیل است و شرح آن در ضمن معنی لفظ دخیل گفته آید، انشاء اﷲتعالی
نعت فاعلی از حول و حیل، متغیراللون، شتربچۀ ماده همینکه از شکم مادر آماده برآمده باشد، و نر را سقب گویند، خرمابن که سالی بار آرد و سالی نیارد، اشتر ستاغ. شتر نازا. ناقۀ حائل، آنکه باردار نشده باشد از گشن یافتن یا آنکه باردار نشود یک سال یا دو سال یا سالها. مقابل حامل، نازاینده از هر حیوان. زنی که آبستن نیست. مقابل حامل. ج، حیال، حول، حُوّل، حولل، میش که نزاید، بازداشت: برزخ، حائل و بازداشت میان دو چیز. (منتهی الارب). مانع. حاجز. بازدارنده میان دو چیز. حِوال. حُوَل. حَوَل: پرده چه باشد میان عاشق و معشوق سد سکندر نه مانع است و نه حائل. سعدی. ، میانجی، چون الف تأسیس را لازم دارند حرف دخیل را حائل نامند. (المعجم فی معاییر اشعار العجم) ، صاحب کشاف اصطلاحات الفنون آرد: نزد بعض از شعراء عجم اسم دخیل است و شرح آن در ضمن معنی لفظ دخیل گفته آید، انشاء اﷲتعالی