قسمت لوله ای شکل دستگاه گوارش مهره داران که بین معده و مخرج قرار دارد و عمل هضم و جذب در آن کامل می شود مرغ سر بریده و پر کنده، گوسفند و هر حیوان دیگری که پشم و موی آن را کنده و برای بریان کردن آماده کرده باشند، روذق درخت برگ ریخته رودۀ باریک: رودۀ کوچک، در علم زیست شناسی از قسمت های دستگاه گوارش که پس از معده قرار دارد و شامل دوازدهه، رودۀ صائم و ایلئوم است و طول آن در انسان از انتهای معده تا ابتدای رودۀ بزرگ نزدیک به هشت متر و قطرش ۳ سانتی متر است رودۀ بزرگ: رودۀ فراخ، در علم زیست شناسی از قسمت های دستگاه گوارش که در دنبالۀ رودۀ باریک قرار دارد و شامل بخش بالارونده، کولون و راست روده است. قطر آن ۷ سانتی متر و طولش ۵/۱ متر است. بخش ابتدایی آن رودۀ کور یا اعور نامیده می شود رودۀ صائم: در علم زیست شناسی قسمتی از رودۀ باریک که بین دوازدهه (اثناعشر) و ایلئوم قرار دارد و طول آن نزدیک به دو متر است رودۀ کور: رودۀ اعور، در علم زیست شناسی قسمت ابتدایی رودۀ بزرگ که شبیه کیسه است و در انتهای آن زائدۀ آپاندیس قرار دارد
قسمت لوله ای شکل دستگاه گوارش مهره داران که بین معده و مخرج قرار دارد و عمل هضم و جذب در آن کامل می شود مرغ سر بریده و پَر کَنده، گوسفند و هر حیوان دیگری که پشم و موی آن را کنده و برای بریان کردن آماده کرده باشند، روذق درخت برگ ریخته رودۀ باریک: رودۀ کوچک، در علم زیست شناسی از قسمت های دستگاه گوارش که پس از معده قرار دارد و شامل دوازدهه، رودۀ صائم و ایلئوم است و طول آن در انسان از انتهای معده تا ابتدای رودۀ بزرگ نزدیک به هشت متر و قطرش ۳ سانتی متر است رودۀ بزرگ: رودۀ فراخ، در علم زیست شناسی از قسمت های دستگاه گوارش که در دنبالۀ رودۀ باریک قرار دارد و شامل بخش بالارونده، کولون و راست روده است. قطر آن ۷ سانتی متر و طولش ۵/۱ متر است. بخش ابتدایی آن رودۀ کور یا اعور نامیده می شود رودۀ صائم: در علم زیست شناسی قسمتی از رودۀ باریک که بین دوازدهه (اثناعشر) و ایلئوم قرار دارد و طول آن نزدیک به دو متر است رودۀ کور: رودۀ اعور، در علم زیست شناسی قسمت ابتدایی رودۀ بزرگ که شبیه کیسه است و در انتهای آن زائدۀ آپاندیس قرار دارد
در نجاری، وسیله ای که با آن چوب و تخته را تراشیده و صاف و هموار می کنند، وسیله ای با سوراخ های لبه دار تیز از جنس فلز یا پلاستیک که برای ریزریز کردن برخی موادغذایی از آن استفاده می شود، آنچه به وسیلۀ رنده ریز شده باشد
در نجاری، وسیله ای که با آن چوب و تخته را تراشیده و صاف و هموار می کنند، وسیله ای با سوراخ های لبه دار تیز از جنس فلز یا پلاستیک که برای ریزریز کردن برخی موادغذایی از آن استفاده می شود، آنچه به وسیلۀ رنده ریز شده باشد
پناهگاهی است استوار در اندلس از اعمال تاکرنّا و این شهری است قدیم در کنار رودخانه و دارای کشت و زرع فراوانی است. و السلفی گوید: ابوالحسن سقی بن خلف بن سلیمان الاسدی الرندی گوید که رنده قلعه ای است بین اشبیلیه و مالقه. (از معجم البلدان). شهری است در اسپانیای جنوبی در ایالت مالقه در کنار رود گادالون و دارای 30000 تن جمعیت است. رجوع به اسپانیا و نیز رجوع به لاروس شود معقلی حصین به اندلس از اعمال تاکرنّا و آن شهریست قدیم بر ساحل نهر، دارای زراعت فراوان. (معجم البلدان)
پناهگاهی است استوار در اندلس از اعمال تاکُرُنّا و این شهری است قدیم در کنار رودخانه و دارای کشت و زرع فراوانی است. و السلفی گوید: ابوالحسن سقی بن خلف بن سلیمان الاسدی الرندی گوید که رنده قلعه ای است بین اشبیلیه و مالقه. (از معجم البلدان). شهری است در اسپانیای جنوبی در ایالت مالقه در کنار رود گادالون و دارای 30000 تن جمعیت است. رجوع به اسپانیا و نیز رجوع به لاروس شود معقلی حصین به اندلس از اعمال تاکُرُنّا و آن شهریست قدیم بر ساحل نهر، دارای زراعت فراوان. (معجم البلدان)
گاژۀ صیاد. (منتهی الارب). گازۀ صیاد. (ناظم الاطباء). کازۀ صیاد. (آنندراج). مغاک جهت شکار شیر و دد. (از اقرب الموارد) ، حلقه ای از مس و یا نقره که در دوال شمشیر باشد. ج، رصد. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (از آنندراج) (از اقرب الموارد)
گاژۀ صیاد. (منتهی الارب). گازۀ صیاد. (ناظم الاطباء). کازۀ صیاد. (آنندراج). مغاک جهت شکار شیر و دد. (از اقرب الموارد) ، حلقه ای از مس و یا نقره که در دوال شمشیر باشد. ج، رُصَد. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (از آنندراج) (از اقرب الموارد)
اوزاری است که درودگران دارند. (اوبهی). افزاری باشد که درودگران چوب و تخته را به آن هموار کنند. (برهان قاطع). آلتی که نجاران چوب را بدان آلت تراشند و صاف و هموار کنند. (آنندراج). منحات. (دهار). منحت: ای نه به خامه نگاشته چو تو مانی وی نه به رنده گذارده چو تو آزر. مسعودسعد. چهره اش آینه ست و صیقل حسن رانده بر وی ز آفرین رنده. سوزنی. نگار صورت آن بت به هندوچین در هم شکسته خامۀ مانی و رندۀ آزر. سوزنی. قلم را رندۀ دیوان نسازی دل و جان ضعیفان را نرندی. سوزنی. رندی که ز رنده ام برآید بر عارض حور، زلف شاید. خاقانی. ، صفحه ای است پهن و غالباً مستطیلی شکل از حلبی یا فلزی دیگر که در آن سوراخها تعبیه شده و خیار و زردک و پیاز و امثال آن رابر آن بسایند و از سوراخها خرده خرده بیرون شود. افزاری است خانگی برای رنده کردن و ریزریز کردن، بزرگ. (اوبهی). بزرگ و عظیم. (برهان قاطع) (جهانگیری). مصحف زنده است که به معنی ژنده باشد. (از حاشیۀ برهان چ معین) ، گیاهی است بهاری که اکثر حیوانات خصوصاً گوسپند به خوردن آن فربه شود. (فرهنگ جهانگیری). گیاهی است بهاری که اکثر چرندگان خصوصاً گوسفند به چریدن آن فربه گردد. (برهان قاطع) (آنندراج) : رفتم به ماه روزه بازار مرسمنده تا گوسفند آرم فربه کنم به رنده. ابوالعباس (از آنندراج). ، چرمی باشد سیاه رنگ. (فرهنگ جهانگیری). نوعی از چرم باشد سیاه رنگ. (برهان قاطع). لغتی است فارسی در لهجۀ مردم فیروزآباد، و آن قسمی چرم سیاه رنگ است که از آن موزه کنند و معرب آن ارندج و یرندج است. (یادداشت مؤلف) ، سیاهی که بدان موزه سیاه کنند. (یادداشت مؤلف) ، ریزه هایی که از تراشیدن چوب و مس و آهن و امثال آنها بریزد. تراشه. خراشه. رندش. رجوع به رندش شود: چو جوشنده دریا بدی سندروس بخارش همه رندۀ آبنوس. اسدی (گرشاسب نامه)
اوزاری است که درودگران دارند. (اوبهی). افزاری باشد که درودگران چوب و تخته را به آن هموار کنند. (برهان قاطع). آلتی که نجاران چوب را بدان آلت تراشند و صاف و هموار کنند. (آنندراج). مِنْحات. (دهار). مِنْحَت: ای نه به خامه نگاشته چو تو مانی وی نه به رنده گذارده چو تو آزر. مسعودسعد. چهره اش آینه ست و صیقل حسن رانده بر وی ز آفرین رنده. سوزنی. نگار صورت آن بت به هندوچین در هم شکسته خامۀ مانی و رندۀ آزر. سوزنی. قلم را رندۀ دیوان نسازی دل و جان ضعیفان را نرندی. سوزنی. رندی که ز رنده ام برآید بر عارض حور، زلف شاید. خاقانی. ، صفحه ای است پهن و غالباً مستطیلی شکل از حلبی یا فلزی دیگر که در آن سوراخها تعبیه شده و خیار و زردک و پیاز و امثال آن رابر آن بسایند و از سوراخها خرده خرده بیرون شود. افزاری است خانگی برای رنده کردن و ریزریز کردن، بزرگ. (اوبهی). بزرگ و عظیم. (برهان قاطع) (جهانگیری). مصحف زنده است که به معنی ژنده باشد. (از حاشیۀ برهان چ معین) ، گیاهی است بهاری که اکثر حیوانات خصوصاً گوسپند به خوردن آن فربه شود. (فرهنگ جهانگیری). گیاهی است بهاری که اکثر چرندگان خصوصاً گوسفند به چریدن آن فربه گردد. (برهان قاطع) (آنندراج) : رفتم به ماه روزه بازار مرسمنده تا گوسفند آرم فربه کنم به رنده. ابوالعباس (از آنندراج). ، چرمی باشد سیاه رنگ. (فرهنگ جهانگیری). نوعی از چرم باشد سیاه رنگ. (برهان قاطع). لغتی است فارسی در لهجۀ مردم فیروزآباد، و آن قسمی چرم سیاه رنگ است که از آن موزه کنند و معرب آن اَرَنْدَج و یرندج است. (یادداشت مؤلف) ، سیاهی که بدان موزه سیاه کنند. (یادداشت مؤلف) ، ریزه هایی که از تراشیدن چوب و مس و آهن و امثال آنها بریزد. تراشه. خراشه. رندش. رجوع به رندش شود: چو جوشنده دریا بدی سندروس بخارش همه رندۀ آبنوس. اسدی (گرشاسب نامه)