جدول جو
جدول جو

معنی ربحل - جستجوی لغت در جدول جو

ربحل
(رِ بَ)
پرگوشت درازبالا و تمام اندام یا بزرگ هیکل از مردم و شتر. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). پرگوشت و درشت هیکل. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از راحل
تصویر راحل
(دخترانه)
مهاجر
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از رحل
تصویر رحل
دو تختۀ متصل به هم که باز و بسته می شود و قرآن یا کتاب را موقع خواندن روی آن می گذارند، اسباب و اثاثی که در سفر با خود برمی دارند
رحل اقامت افکندن: کنایه از در جایی بار فرود آوردن و اقامت کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بحل
تصویر بحل
بخشیده، عفو شده، آمرزیده، برای مثال کس را به قصاص من مگیرید / کز من بحل است قاتل من (سعدی۲ - ۵۴۱)
بحل کردن: حلال کردن، از جرم و گناه کسی درگذشتن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ربح
تصویر ربح
نزول، بهره، نفع، سود
ربح قانونی: بهره ای که از نرخ قانونی تجاوز نکند
ربح مرکب: هرگاه بهره در آخر مدت معین داده نشود آن را بر اصل سرمایه می افزایند و مجموع را از آغاز مدت جدید سرمایه قرار می دهند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از راحل
تصویر راحل
کوچ کننده، کنایه از وفات یافته
فرهنگ فارسی عمید
(رِ)
نفع و سود که از تجارت حاصل می آید. (منتهی الارب) (آنندراج) (از غیاث اللغات). نفع و سود. (ناظم الاطباء). سود. (ترجمان جرجانی ترتیب عادل بن علی ص 51). مقابل خسر. (یادداشت مرحوم دهخدا). منفعت. (یادداشت مرحوم دهخدا). اسم است برای سودی که بدست آید. (از اقرب الموارد) :
هیچ عقدی بهر عین خود نبود
بلکه ازبهر مقام ربح و سود.
مولوی.
کرم زآن مانده است با او کو ندید
کاسه های خویش را ربح و مزید.
مولوی.
- ربح بردن، سود بردن. نفع کردن. منفعت کردن. بهره بردن.
، فرع. نفع. (یادداشت مرحوم دهخدا). در اصطلاح مرابحه، مبلغی که بر اصل سرمایه افزوده و به داین داده شود. بهره. (یادداشت مرحوم دهخدا). و اگر ربح مجهول باشد برای پیدا کردن آن سرمایه و نرخ و مدت را بهم ضرب کرده حاصل را بر صد تقسیم می نمایند.
- ربح ایرانی، در ربح ایرانی نرخ را ازقرار تومانی چند شاهی در ماه حساب کنند.
- ربح مرکب، ربح اندر ربح. در اصطلاح حساب عبارت از این است که مبلغی را در مدتی بکسی بمرابحه دهند و سود آن مبلغ را در آن مدت بسرمایه بیفزایند و مجموع آن دو را از آغاز مدت تازه سرمایه قراردهند و نسبت به مجموع، سودی در مدت جدید معین سازند
لغت نامه دهخدا
(تَ قَطْ طُ)
بسیار شدن شتران و اولاد آنها. (منتهی الارب) (آنندراج). بسیار شدن اموال و اولاد. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، بسیار شدن. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از تاج المصادر بیهقی). بسیار شدن تعداد. (از اقرب الموارد) ، رویانیدن زمین گیاه ربل را. (از منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) ، بسیار شدن درخت در زمین. (آنندراج). بسیار شدن درخت ربل در زمین. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(رَ)
گیاه که در آن وقت روید که زمین خشک شود. (مهذب الاسماء). نوعی از درختان که آخر تابستان بسردی شب و بدون باران برگ و بار آورد. ج، ربول. (منتهی الارب) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). درختی است مانند سرو که خزان ندارد. (از شعوری ج 2 ص 10). و ربل اربل مبالغه است. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(رُ بَ)
شتربچه. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). ج، رباح، ربح، رابح. (ناظم الاطباء) ، مرغی است. (آنندراج) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). نام مرغی است شبیه کلاغ. (ناظم الاطباء) ، بزغاله. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، میمون. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(رَ بَ)
نباتیست سخت سبز و آن در دیار بلبیس بسیار باشد، دو درهم از آن تریاق است مر زهر مار را. (منتهی الارب) (آنندراج). گیاهی است سخت سرسبز. (از اقرب الموارد). یک نوع گیاه سخت سبز که تریاق زهر مار است. (ناظم الاطباء). نوعی از افسنتین است لیکن کوهی بود. (از اختیارات بدیعی). نوعی جبلی افسنتین است و گویندنوعی از برنجاسف و قیصوم است و دو درهم او جهت رفع زهر هوام مجرب دانسته اند. (تحفۀ حکیم مؤمن) (مخزن الادویه). و رجوع به ربل و افسنتین و اقحوان شود
لغت نامه دهخدا
(رَ بِ)
ربل. ربل. مرد بسیارگوشت. (از اقرب الموارد). مرد فربه بسیارگوشت. (ناظم الاطباء). و رجوع به ربل و ربل شود
لغت نامه دهخدا
(رِ)
یک نوع گیاهی و یا بومادران. (ناظم الاطباء). نوعی از افسنتین است که بوی مادران باشد و به عربی اقحوان گویند. (برهان) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(رِ)
ربل. ربل. مرد فربه بسیارگوشت. (منتهی الارب) (ناظم الاطبا) (آنندراج). و رجوع به ربل و ربل شود
لغت نامه دهخدا
(اِ)
سخت راندن کسی را. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بِ حِ)
از ب + حل، (ح ل ل و در تداول فارسی ح ل) کلمه ای است که در طلب آمرزش و مغفرت و معذرت و عذرخواهی استعمال می کنند. (ناظم الاطباء). بخشیدن جرم. عفو کردن گناه. (آنندراج). معاف. (آنندراج). صاحب غیاث اللغات گوید: چون در فارسی حای حطی نیامده ظاهراً بحل لفظ عربی باشد و حال آنکه در لغات معتبرۀ عربی مثل صراح و قاموس و منتخب و غیره مادۀ بحل بهیچ معنی نیامده، از این معلوم شد که در اصل بهل بوده باشد به فتح اول و کسر های هوز، صیغۀ صفت مشبهه بمعنی ترک کرده شده و بمراد گذاشته شده و مجازاً بمعنی معاف مستعمل مأخوذ از بهل بالفتح که مصدراست بمعنی ترک کردن و گذاشتن بمراد کما فی صراح و القاموس. پس از غلط کاتبان قدیم و از عدم التفات اهل تعلم و تعلیم به حای حطی شهرت گرفته، یا اینکه در اصل بهل به کسرتین باشد صیغۀ امر از هلیدن بمعنی گذاشتن که در بعضی محل بمعنی اسم مفعول مستعمل میگردد. پس بهر تقدیر به های هوز درست می باشد مگر آنکه بودن حای حطی به ابدال باشد چنانکه در حیز و حال که در اصل هیز و هال بوده ولکن این قسم دعوی ابدال خالی از ضعف نمی نماید. و می تواند که بحل بفتحتین و تشدید لام باشد بمعنی بحلال شدن، چه بای موحدۀ مفتوحه برای ظرفیت یا معیت باشد به قاعده فارسی و حل بالفتح و تشدید لام مصدر بمعنی حلال شدن، چنانکه در منتخب است، سروری که شارح گلستان است به عربی همین توجیه آخر را اختیار نموده، بهر تقدیر با لفظ کردن مستعمل است. (غیاث اللغات) : یوسف ایشان را گفته بود لاتثریب علیکم الیوم یغفراﷲ لکم، گفت، خدای شما را بیامرزد و بدانکه با من کردید از من بحل آید. (ترجمه طبری).
چه کنم دل که همه درد و غم من ز دل است
دل که خواهد ببرد گو ببر از من بحل است.
فرخی.
خواجه (احمدحسن) آب در چشم آوردو گفت از من بحلی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 182).
هرکه او خیره سار و مستحل است
گر بدزدد ز شعر من بحل است.
سنائی.
کس را به قصاص من مگیرید
کز من بحل است قاتل من.
سعدی.
اقرار کنم برابر دشمن و دوست
کانکس که مرا بکشت از من بحل است.
سعدی.
ملک از گفتۀ دلبر خجل شد
اجل گردیده تقصیرش بحل شد.
؟
و رجوع به بحل کردن شود
لغت نامه دهخدا
(رَ بَ)
سود. (از منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). ج، ارباح. (المنجد) (ناظم الاطباء). ج، ارباح، رباح. (منتهی الارب). سود. منفعت. (ناظم الاطباء). اسم است برای سودی که بدست آید. (از اقرب الموارد) ، اسبان و شتران که از شهری به شهری برند برای فروختن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، پیه شتران ریزه. رابح، یکی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، سودی که از قمار بدست آید. (از اقرب الموارد) ، بچه شتر از مادر جداشده. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(رَ)
ربل. مرد فربه بسیارگوشت. (ناظم الاطباء). بسیارگوشت. (مهذب الاسماء). و رجوع به ربل و ربل شود، شتر فربه. (مهذب الاسماء). و رجوع به ربل شود
لغت نامه دهخدا
(تَ قَصْ صی)
سود کردن. (تاج المصادر بیهقی) (ترجمان جرجانی ترتیب عادل بن علی ص 51) (ناظم الاطباء) (دهار). سود بردن، جستن و بدست آوردن. (از اقرب الموارد) ، بسته شدن سخن بر مردم، بوی یافتن. (مصادر زوزنی)
لغت نامه دهخدا
(حِ)
کوچ فرما. ج، رحّل. (منتهی الارب) (آنندراج). کوچ کننده: این چه خطب و خطر بود که نازل گردید و چه نصر وظفر بود که راحل گشت ؟ (ترجمه تاریخ یمینی ص 443)
لغت نامه دهخدا
نام پادشاه جابلسا، شهری خرافی
لغت نامه دهخدا
(رَ)
نام جد ابوعمر حفص بن عمر. محدث بود. (از انساب سمعانی) (از منتهی الارب). در اصطلاح علم حدیث، محدث به فردی گفته می شود که احادیث صحیح را از سایر روایات تمیز می دهد و آن ها را به دقت به نسل های بعدی منتقل می کند. به عبارت دیگر، محدث کسی است که روایت های پیامبر اسلام را جمع آوری کرده، بررسی و تطبیق می کند و در صورت صحت، آن ها را نشر می دهد. این کار نیازمند دقت در بررسی سند، متن، و شرایط راویان است.
لغت نامه دهخدا
(رِبْ بی)
برادر جمال اسدی است، آن دو را آثاری است در جنگ قادسیه. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(رَ)
دزد خبیث که تنها در پی دزدی باشد و بی سپر جنگ نماید. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(رُ)
جمع واژۀ ربل، بمعنی نوعی از درختان که در آخر تابستان بسردی شب بی باران برگ و بار بیرون آرد. (از اقرب الموارد) (آنندراج). ج ، ربل. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). و رجوع به ربل شود
لغت نامه دهخدا
این واژه راعمید در پیوند باحلال تازی دانسته محمد معین آن را در فرهنگ فارسی خود نیاورده واژه نامه های تازی به گفته فراهم آورنده غیاث هیچ یک این واژه رانیاورده اند و به درستی نیز نشان داده است که این واژه همان بهل پارسی برابربا} رها کن و بگذر {است بهل
فرهنگ لغت هوشیار
نفع و سود که از تجارت حاصل میاید، منفعت، سودی که از قمار بدست می آید
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ربل
تصویر ربل
درخت راج
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سبحل
تصویر سبحل
فربه، ستبر، دراز و تنومند زن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از راحل
تصویر راحل
کوچ کننده
فرهنگ لغت هوشیار
ترک کردن شهری را، کوچ کردن منزل، ماوی، رخت و اسباب و اثاث که در سفر با خود بردارند، پالان شتر، و نیز بمعنای دو تخته وصل به هم را گویند که باز و بسته می شود و کتاب یا قرآن را در موقع خواندن روی آن می گذارند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ربح
تصویر ربح
((رِ))
سود، جمع ارباح
فرهنگ فارسی معین
تصویری از رحل
تصویر رحل
اسباب و اثاث، منزل، مأوا، پالان شتر، وسیله ای که قران یا کتاب را هنگام خواندن روی آن می گذارند، جمع رحال
فرهنگ فارسی معین
تصویری از رحل
تصویر رحل
((رَ))
کوچ کردن، رحلت کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از راحل
تصویر راحل
((حِ))
کوچ کننده، رحلت کننده، جمع راحلین
فرهنگ فارسی معین