جدول جو
جدول جو

معنی راهنه - جستجوی لغت در جدول جو

راهنه(هَِ نَ)
مؤنث راهن. ناف. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). ناف اسب و گرداگرد آن. (از متن اللغه) (منتهی الارب) ، گرداگرد ناف اسب. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) ، یکی از دو استخوان در پهلوی سینۀ اسب که هر دو راهنتان نامیده میشوند. (از منتهی الارب). و رجوع به راهنتان شود، دائم و همیشگی. (از اقرب الموارد). بر قرار و ثابت. (از متن اللغه).
- حاله الراهنه، آنچه اکنون ثابت و باقیست. (از متن اللغه).
، می و شراب. (ناظم الاطباء). می. (منتهی الارب) ، لاغر بسبب بیماری و جز آن. (از متن اللغه) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
راهنه
لاغر، استوار، کنونی
تصویری از راهنه
تصویر راهنه
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مراهنه
تصویر مراهنه
گرو گذاشتن، شرط بستن، شرط بندی در مسابقۀ اسب دوانی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از راهن
تصویر راهن
رهن دهنده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از راهبه
تصویر راهبه
مؤنث واژۀ راهب، آنکه در دیر به سر می برد و به عبادت مشغول است، پارسا و عابد نصاری، دیرنشین، خائف، ترسنده، ترسان
فرهنگ فارسی عمید
(لِ)
رانا. رانه ظاهراً همان راناست که بلغت هندی لقب شاهزادگان راجگانست. (لباب الالباب چ لیدن ج 1 ص 325). راجه. (ناظم الاطباء) :
بهرامشه بکینۀ من چون کمان کشید
کندم بکینه از کمر او کنانه را
پشتی خصم گرچه همه رای و رانه بود
کردم بگرز، خرد، سر رای و رانه را.
سلطان علاءالدین غوری (از لباب الالباب)
رانج. نارگیل. (ناظم الاطباء). جوزهندی باشد که آن را نارگیل نیز خوانند و معرب آن رانج است، گیاهی است شبیه سیر که میپزند و میخورند. (از شعوری ج 2ورق 14) (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(هَِ قَ)
تأنیث راهق. دختر ده تا یازده ساله. (از متن اللغه). دختری که به سن بلوغ نزدیک شده است. (از لسان العرب)
لغت نامه دهخدا
(نَ)
شهری بوده بناکردۀ حارث بن قیس (حارث الرایش) ملقب و معروف به تبع اول ازسلاطین یمن. (از حبیب السیر چ سنگی تهران ج 1 ص 92)
لغت نامه دهخدا
(نَ / نِ)
از این کلمه که مرکب از مفرد امر حاضر راندن است + هاء، علامت اسم آلت، چون کلمه مناسبی بر سر آن افزایند میتوان اسم آلت ساخت. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
شلوار و جامه ای که بر ران پوشند، (از شعوری ج 2 ورق 14)، شلوار، (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(هََ)
یکنوع درخت. (ناظم الاطباء). نام درختی است که به ترکی قزلجق گویند. (از شعوری ج 2 ورق 11). قرنوس. قرانیا. سرخک. طاقدانه. ال. (یادداشت مؤلف) ، یکنوع علف و یا ریشه که به اسب مانند دوا میخورانند. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(هَِ)
رهن کننده. (از اقرب الموارد) (از شعوری ج 2 ورق 11). گروکننده. (آنندراج) (مهذب الاسماء) (رشیدی). گروستاننده، ثابت. (متن اللغه) (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). دائم. (آنندراج).
- طعام راهن، طعام دائم. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
، آماده. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) ، لاغر از مردم و شتر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). لاغر. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(هََ / هَِ)
منسوب به راه. (ناظم الاطباء). راه مثل چارراهه. (فرهنگ نظام).
- آب راهه، راه آب و مجرای آب و نهر. (ناظم الاطباء).
، گذرگاه سیل، سیلاب
لغت نامه دهخدا
(فِ نَ)
زن فیرنده بناز خرامان. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(قِ نَ)
زن خوش و نیکو رنگ. (از متن اللغه) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) ، زن خضاب کرده. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(هَِ نَ)
یک شاخه خرمابن که نزدیک تنه باشد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(هَِ بَ)
به روایت شیرویه پسر شهردار در کتاب ’التجلی فی المنامات’ نام زن پارسایی بوده است که در هنگام مرگ روی بسوی آسمان کرد و گفت: ای آنکه اعتماد من بر تست در زندگی و مرگم، مرادر دم مرگ خوار نگردان و در گور دچار وحشت مساز. پس آنگاه که مرد پسری داشت که هر شب جمعه بر گور وی حاضر میشد و آیه ای چند از قرآن کریم میخواند. پسر شبی راهبه و شبی دیگر مردگان همجوار وی را در خواب دید، همگی از این عمل وی سپاسگزاری کردند و گفتند ما را از این رهگذر شادی و آسایشی است. (از شدالازارص 33)
لغت نامه دهخدا
(هَِ بَ)
مؤنث راهب. زن ترسای پارسا و گوشه نشین. (ناظم الاطباء) ، زن عابد و گوشه نشین. ج، راهبات. رواهب. (از اقرب الموارد). مؤنث راهب. زنی که از مردم ببرد و برخدای روی آرد و در دیر خود بعبادت خدای بپردازد. ج، راهبات. رواهب. (اقرب الموارد) ، حالتی که از آن ترسند. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(هَِ)
نام قصبه ای است در سیام واقع در 375هزارگزی شمال باختری بانکوک، چون اطراف این قصبه بسیار سبز و خرم و حاصلخیز است از اینروی راه آهنی آنرا به ساحل مربوط می کند و از این رهگذر بر رونق بازرگانی آن افزوده است. (از قاموس الاعلام ترکی ج 3)
لغت نامه دهخدا
(یَ)
نعت فاعلی از ریشه رهو. زنبور عسل را گویند بسبب سکون و کندی که در پرواز دارد. (از اقرب الموارد) (از متن اللغه). زنبور عسل. (ناظم الاطباء) (آنندراج) ، می. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(مُ هَِ نَ / نِ)
رجوع به مراهنه شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از فراهنه
تصویر فراهنه
فراهت در فارسی زیرکی، استادگی، نیک رفتاری، شادمانی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مراهنه
تصویر مراهنه
شرط بستن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از راقنه
تصویر راقنه
رنگ کرده، خوش آب و رنگ زن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از راهیه
تصویر راهیه
مونث راهی کبت (زنبور عسل)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از راهن
تصویر راهن
رهن کننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از راهبه
تصویر راهبه
زن دیر نشین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رافنه
تصویر رافنه
خرامنده زن
فرهنگ لغت هوشیار
کاهنه در فارسی مونث کاهن: کندا: زن، زبان آور مونث کاهن، جمع کاهنات: (کعب بران غرفه بخلوتگاه نشسته بود و دختر عم خویش... و عروس بود و آن دختر عم کاهنه بود) (کشف اسرار)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از واهنه
تصویر واهنه
مونث واهن سست، بازو، مهره گردن، دنده فرودین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مراهنه
تصویر مراهنه
((مُ هِ نِ))
گرو گذاری، شرط بندی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از راهبه
تصویر راهبه
((هِ بِ))
زن ترسای پارسا، جمع راهبات
فرهنگ فارسی معین
تصویری از راهن
تصویر راهن
((هِ))
گرو گذارنده، رهن گذارنده، ثابت، دایم
فرهنگ فارسی معین
تصویری از رانه
تصویر رانه
محرک
فرهنگ واژه فارسی سره
بردوباخت، شرطبندی، گروبندی، شرط بستن، گروگذاشتن
فرهنگ واژه مترادف متضاد