اسکندر. از نویسندگان نامی یونان بود که بسال 1810م. بدنیا آمد و در سال 1892م. درگذشت. او یکی از نویسندگانی است که قصد داشتند زبان یونانی جدید را زبانی ادبی بکنند که تا حدی شبیه بیونانی قدیم باشد
اسکندر. از نویسندگان نامی یونان بود که بسال 1810م. بدنیا آمد و در سال 1892م. درگذشت. او یکی از نویسندگانی است که قصد داشتند زبان یونانی جدید را زبانی ادبی بکنند که تا حدی شبیه بیونانی قدیم باشد
پندار، تصور، فکر و خیال، ظرف دسته دار فلزی که استکان، لیوان و امثال آن ها را در آن قرار می دهند، سرگذشت، طرحی که برای نقاشی تهیه شود، اندازه، مقیاس، حساب، دفتر حساب، نامۀ اعمال، برای مثال ز آن پیش که پیش آیدت آن روز پر از هول / بنشین و تن اندر ده و انگاره به پیش آر (لبیبی - شاعران بی دیوان - ۴۸۱)، افسانه
پندار، تصور، فکر و خیال، ظرف دسته دار فلزی که استکان، لیوان و امثال آن ها را در آن قرار می دهند، سرگذشت، طرحی که برای نقاشی تهیه شود، اندازه، مقیاس، حساب، دفتر حساب، نامۀ اعمال، برای مِثال ز آن پیش که پیش آیدت آن روز پر از هول / بنشین و تن اندر ده و انگاره به پیش آر (لبیبی - شاعران بی دیوان - ۴۸۱)، افسانه
آنچه به یک دانگ یعنی یک ششم درهم بیرزد، چیزی کم و نزدیک به یک دانگ، برای مثال گرچه مرا هست به خروار فضل / نیست ز دانگانه مرا یک تسو (کمال الدین اسماعیل - ۵۱۹)
آنچه به یک دانگ یعنی یک ششم دِرهم بیرزد، چیزی کم و نزدیک به یک دانگ، برای مِثال گرچه مرا هست به خروار فضل / نیست ز دانگانه مرا یک تسو (کمال الدین اسماعیل - ۵۱۹)
دهی است از دهستان لیریائی بخش پاپی شهرستان خرم آباد، واقع در 28 هزارگزی باختر سپیددشت و 18 هزارگزی باختر ایستگاه چم سنگر، ناحیه ای است کوهستانی و گرمسیری و مالاریایی، دارای 72 تن سکنه که شیعی مذهب و لری و فارسی زبانند، این ده از چشمه سار مشروب میشود و محصولاتش غلات، حبوبات و لبنیات است، اهالی به کشاورزی و گله داری گذران میکنند و راه مالرو میباشد، ساکنین آن از طایفه پاپی بوده به ییلاق و قشلاق میروند، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6) نام یکی از قلاع خمسۀ خوارزم است
دهی است از دهستان لیریائی بخش پاپی شهرستان خرم آباد، واقع در 28 هزارگزی باختر سپیددشت و 18 هزارگزی باختر ایستگاه چم سنگر، ناحیه ای است کوهستانی و گرمسیری و مالاریایی، دارای 72 تن سکنه که شیعی مذهب و لری و فارسی زبانند، این ده از چشمه سار مشروب میشود و محصولاتش غلات، حبوبات و لبنیات است، اهالی به کشاورزی و گله داری گذران میکنند و راه مالرو میباشد، ساکنین آن از طایفه پاپی بوده به ییلاق و قشلاق میروند، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6) نام یکی از قلاع خمسۀ خوارزم است
خانقاه. (شرفنامۀ منیری). بر وزن و معنی خانقاه است و آن خانه ای باشد که درویشان و مشایخ در آن عبادت کنند و بسر برند. خانقاه معرب آن و بحذف ’الف’ هم آمده است که ’خانگه’ باشد. (از برهان قاطع) : اما خانگاهی محتشم است کی همچون حرمی است از آن شیخ ابواسحاق شیرازی رحمه اﷲ. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 146). و خود موی بازمیکنم و به خانگاهی می شوم و به عذر گذشته مشغول. (بدایع الازمان) ، خانه: سه جادو مرمرا در خانگاهند که در نیرنگ جستن صد سپاهند. (ویس و رامین)
خانقاه. (شرفنامۀ منیری). بر وزن و معنی خانقاه است و آن خانه ای باشد که درویشان و مشایخ در آن عبادت کنند و بسر برند. خانقاه معرب آن و بحذف ’الف’ هم آمده است که ’خانگه’ باشد. (از برهان قاطع) : اما خانگاهی محتشم است کی همچون حرمی است از آن شیخ ابواسحاق شیرازی رحمه اﷲ. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 146). و خود موی بازمیکنم و به خانگاهی می شوم و به عذر گذشته مشغول. (بدایع الازمان) ، خانه: سه جادو مرمرا در خانگاهند که در نیرنگ جستن صد سپاهند. (ویس و رامین)
برزیگر صاحب سامان. سوداگر صاحب مایه. (از برهان قاطع). برزگری محتشم. (فرهنگ اسدی نخجوانی). برزیگری بود که او را سرمایه نیک بود و رهیان و کارکنان بسی بودش. (فرهنگ سروری). این کلمه را در فرهنگ اسدی نخجوانی بدین صورت برزگری ضبط کرده و در برهان نیز انگشبه بدین معنی است. سایر فرهنگهای دسترس من نیز جز رشیدی انگشبه ثبت کرده اند ولی در نسخۀ اسدی پاول هورن نسخه بدل انگشته دارد و در برهان نیز انگشته را باز در جای خود به همین معنی ضبط کرده. در رشیدی تنها انگشته دارد و بی شک انگشته با تاء مثناه صحیح است چه گذشته از اینکه این دو صورت، انگشبه و انگسبه در زبان ما گران و سنگین و دور از روح و چم فصاحت فارسی است، کلمه انگشت را در قافیۀ نظامی بهمین معنی آورده است در این صورت جای شبهه ای در مصحف بودن انگشبه و انگسبه نمی ماند. (یادداشت مؤلف). و رجوع به انگشته و انگشت شود
برزیگر صاحب سامان. سوداگر صاحب مایه. (از برهان قاطع). برزگری محتشم. (فرهنگ اسدی نخجوانی). برزیگری بود که او را سرمایه نیک بود و رهیان و کارکنان بسی بودش. (فرهنگ سروری). این کلمه را در فرهنگ اسدی نخجوانی بدین صورت برزگری ضبط کرده و در برهان نیز انگشبه بدین معنی است. سایر فرهنگهای دسترس من نیز جز رشیدی انگشبه ثبت کرده اند ولی در نسخۀ اسدی پاول هورن نسخه بدل انگشته دارد و در برهان نیز انگشته را باز در جای خود به همین معنی ضبط کرده. در رشیدی تنها انگشته دارد و بی شک انگشته با تاء مثناه صحیح است چه گذشته از اینکه این دو صورت، انگشبه و انگسبه در زبان ما گران و سنگین و دور از روح و چم فصاحت فارسی است، کلمه انگشت را در قافیۀ نظامی بهمین معنی آورده است در این صورت جای شبهه ای در مصحف بودن انگشبه و انگسبه نمی ماند. (یادداشت مؤلف). و رجوع به انگشته و انگشت شود
مجمع و انجمن بازیگران و قصه خوانان. هنگامه. (از برهان قاطع) (از ناظم الاطباء). مجمع و انجمن بازیگران و قصه خوانان و هرجا که محل اجتماع باشد و بر محل جنگ نیز اطلاق کنند. (انجمن آرا) (آنندراج). هنگامه. (صحاح الفرس) : انگامه ایست گرم ز شکر عواطفت هرکوی و برزنی که من آنجا فرارسم. کمال اسماعیل (از انجمن آرا).
مجمع و انجمن بازیگران و قصه خوانان. هنگامه. (از برهان قاطع) (از ناظم الاطباء). مجمع و انجمن بازیگران و قصه خوانان و هرجا که محل اجتماع باشد و بر محل جنگ نیز اطلاق کنند. (انجمن آرا) (آنندراج). هنگامه. (صحاح الفرس) : انگامه ایست گرم ز شکر عواطفت هرکوی و برزنی که من آنجا فرارسم. کمال اسماعیل (از انجمن آرا).
مالۀ گچ مالی. (ناظم الاطباء). مالۀ بناها. انداوه. (از شعوری ج 1 ورق 129 ب) : بامچه اندودن کس را بدوغ خواست ز من عاریت اندابه کیر. سوزنی (از فرهنگ شعوری) ، قیاس کردن. حدس زدن. (از ناظم الاطباء). (فرهنگ فارسی معین). مقدار و حد چیزی سنجیدن: یکی کار پیش آمد اکنون شگفت که از دانش اندازه نتوان گرفت. فردوسی. عجب ماند و نیست جای شگفت کزان برتر اندازه نتوان گرفت. فردوسی. بتوران نماندبر و بوم رست ز تخت من اندازه گیرد نخست. فردوسی. همی گفت هر کس که اینت شگفت کزین هرگز اندازه نتوان گرفت. فردوسی. اندازه میگیرد اشیاء را بدانایی و تدبیر. (تاریخ بیهقی). گر از نعلش هلال اندازه گیرد فلک را حلقه در دروازه گیرد. نظامی. چون اندازه زچشم خویش گیرد بر آهویی صد آهو پیش گیرد. نظامی. ، بمجاز، تعبیر کردن: دلم دوش دیده ست خوابی شگفت ندانم چه اندازه باید گرفت. شمسی (یوسف و زلیخا). ، شمردن. حساب کردن. (از ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین)، عبرت گرفتن. پند گرفتن. تجربه گرفتن. (از یادداشت مؤلف) : نخستین ز اغریرث اندازه گیر که بر دست او کشته شد خیرخیر برادر ز یک کالبد بود و پشت چنان پرخرد بی گنه را بکشت. فردوسی. دگر منزل اکنون چه بینم شگفت کزین جادو اندازه باید گرفت. فردوسی. ز پرویزت اندازه باید گرفت چو دفتر بخوانی بمانی شگفت. فردوسی. جهان پرشگفت است چون بنگری ندارد کسی آلت داوری که جانت شگفت است و تن هم شگفت نخست از خود اندازه باید گرفت. فردوسی. بکشتند هرکس که بد نامدار همی تاخت با ویژگان شهریار (اردشیر) خروش آمد از پس که از بخت گرم که رخشنده بادا سر تخت گرم همی هرکسی گفت اینت شگفت کزین هرکس اندازه باید گرفت. فردوسی. تو از کار کیخسرو اندازه گیر کهن گشته کار جهان تازه گیر. فردوسی. ز هر سالخوردی و هر تازه ای بگیرم بقدر وی اندازه ای. فغانی (از آنندراج). - اندازه اندرگرفتن، اندازه گرفتن: ازومانده بد شاه توران شگفت وزان کار اندازه اندرگرفت. فردوسی. - اندازه برگرفتن،سبر. (تاج المصادر بیهقی). اندازه گرفتن: ز پیکارش اندازه ها برگرفت غمین گشت و زو ماند اندر شگفت. فردوسی. بدو ماند کاوس کی در شگفت ز کردارش اندازه ها برگرفت. فردوسی. و رجوع به اندازه شود
مالۀ گچ مالی. (ناظم الاطباء). مالۀ بناها. انداوه. (از شعوری ج 1 ورق 129 ب) : بامچه اندودن کس را بدوغ خواست ز من عاریت اندابه کیر. سوزنی (از فرهنگ شعوری) ، قیاس کردن. حدس زدن. (از ناظم الاطباء). (فرهنگ فارسی معین). مقدار و حد چیزی سنجیدن: یکی کار پیش آمد اکنون شگفت که از دانش اندازه نتوان گرفت. فردوسی. عجب ماند و نیست جای شگفت کزان برتر اندازه نتوان گرفت. فردوسی. بتوران نماندبر و بوم رست ز تخت من اندازه گیرد نخست. فردوسی. همی گفت هر کس که اینت شگفت کزین هرگز اندازه نتوان گرفت. فردوسی. اندازه میگیرد اشیاء را بدانایی و تدبیر. (تاریخ بیهقی). گر از نعلش هلال اندازه گیرد فلک را حلقه در دروازه گیرد. نظامی. چون اندازه زچشم خویش گیرد بر آهویی صد آهو پیش گیرد. نظامی. ، بمجاز، تعبیر کردن: دلم دوش دیده ست خوابی شگفت ندانم چه اندازه باید گرفت. شمسی (یوسف و زلیخا). ، شمردن. حساب کردن. (از ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین)، عبرت گرفتن. پند گرفتن. تجربه گرفتن. (از یادداشت مؤلف) : نخستین ز اغریرث اندازه گیر که بر دست او کشته شد خیرخیر برادر ز یک کالبد بود و پشت چنان پرخرد بی گنه را بکشت. فردوسی. دگر منزل اکنون چه بینم شگفت کزین جادو اندازه باید گرفت. فردوسی. ز پرویزت اندازه باید گرفت چو دفتر بخوانی بمانی شگفت. فردوسی. جهان پرشگفت است چون بنگری ندارد کسی آلت داوری که جانت شگفت است و تن هم شگفت نخست از خود اندازه باید گرفت. فردوسی. بکشتند هرکس که بد نامدار همی تاخت با ویژگان شهریار (اردشیر) خروش آمد از پس که از بخت گرم که رخشنده بادا سر تخت گرم همی هرکسی گفت اینت شگفت کزین هرکس اندازه باید گرفت. فردوسی. تو از کار کیخسرو اندازه گیر کهن گشته کار جهان تازه گیر. فردوسی. ز هر سالخوردی و هر تازه ای بگیرم بقدر وی اندازه ای. فغانی (از آنندراج). - اندازه اندرگرفتن، اندازه گرفتن: ازومانده بد شاه توران شگفت وزان کار اندازه اندرگرفت. فردوسی. - اندازه برگرفتن،سبر. (تاج المصادر بیهقی). اندازه گرفتن: ز پیکارش اندازه ها برگرفت غمین گشت و زو ماند اندر شگفت. فردوسی. بدو ماند کاوس کی در شگفت ز کردارش اندازه ها برگرفت. فردوسی. و رجوع به اندازه شود
هر چیز ناتمام. (برهان قاطع) (آنندراج) (ناظم الاطباء). نقش ناتمام خواه سایه دار باشد و خواه بی سایه چنانکه تصویر. (آنندراج). نقش ناتمام و نقشه و دول تصویر و هر چیز ناتمام. (غیاث اللغات). نقاشی و حجاری ناتمام. (ناظم الاطباء). طرح. زمینه. نقشه. (یادداشت مؤلف) : چون این صندوق شد انگارۀ عاج تبسم نقل، شکرخنده تاراج. زلالی (از آنندراج).
هر چیز ناتمام. (برهان قاطع) (آنندراج) (ناظم الاطباء). نقش ناتمام خواه سایه دار باشد و خواه بی سایه چنانکه تصویر. (آنندراج). نقش ناتمام و نقشه و دول تصویر و هر چیز ناتمام. (غیاث اللغات). نقاشی و حجاری ناتمام. (ناظم الاطباء). طرح. زمینه. نقشه. (یادداشت مؤلف) : چون این صندوق شد انگارۀ عاج تبسم نقل، شکرخنده تاراج. زلالی (از آنندراج).
رخت و متاع خانه. (برهان) (غیاث). متاع و کالا. (لغت محلی شوشتر نسخۀ خطی) : ای در جوال عشوه علی وار ناشده از حرص دانگانه بگفتار روزگار. انوری. این تشنیع بر شیعه میزد بطمع ناموس و بازارچه و دانگانه. (کتاب النقض ص 442)
رخت و متاع خانه. (برهان) (غیاث). متاع و کالا. (لغت محلی شوشتر نسخۀ خطی) : ای در جوال عشوه علی وار ناشده از حرص دانگانه بگفتار روزگار. انوری. این تشنیع بر شیعه میزد بطمع ناموس و بازارچه و دانگانه. (کتاب النقض ص 442)
از: دانگ + انه،. صاحب آنندراج گوید اصل کلمه دانگ گانه است یعنی یک عدد دانگ. و یک گاف را حذف کرده اند. (آنندراج)، در اصطلاح سهمی که هر کس دهد در مهمانی و غیره. آن باشد که چون جمعی بسیر و گشت روند هر یک زری بدهند تا از آن سرانجام خوردنی و مایحتاج آن سیر کنند. (از برهان). آن باشد که چون جمعی بسیر و گشت روند هر کدام زری بدهند تا از آن سرانجام خوردنی کنند. (غیاث). آن باشد که چیزی چند نفر شریک شوند و هر یک دانگی دهند و آن چیز را خرند و با خود بصحرا و باغ برندو باتفاق خورند. (از آنندراج). طعامی که هر چند کس بحصه و نصیب قیمت و مصالح آن بدهند و دنگادنگی نیز گویند. زری را گویند که چون جمعی به سیر و گشت باغ و بهار روند هر یک قدری زر دهند تا از آن سرانجام خوردنی و مایحتاج آن مهیا شود. (لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی). سهمی که هر کس در خرید چیزی یا هزینۀ سفری و یا مهمانی دهد. دانگ. دنگادنگی. نهد (ن / ن ) . نفقه و هزینه که در سفر هر یک از رفیقان برابر یکدیگرند برآورند. (منتهی الارب). توشی، ضیافت کردن اطفال باشد یکدیگر را و این را در خراسان دانگانه گویند. (برهان). توژی، آن باشد که اطفال هر کدام چیزی بیاورند و طعامی پزند و یکدیگر را ضیافت کنند و آنرا بعربی توزیع خوانند. (برهان)، پول. پول خرد. وشاید همان دانگ (دانق) شش یک درهم باشد: همه در جستجوی دانگانه از شریعت بجمله بیگانه. سنائی. چو شد خنب خالی بشکرانه ای درونش نهادیم دانگانه ای. نزاری (دستورنامه چ روسیه ص 66). با کف دربار تو هر دم ز ننگ ابر زند بر رخ دریا تفو... گرچه مرا هست بخروار فضل نیست ز دانگانه مرا یک تسو. کمال اسماعیل. ، چیزی قلیل نزدیک به یک دانگ، آنچه بدانگی ارزد: مارگیر آن اژدها را برگرفت سوی بغداد آمد از بهر شگفت اژدهایی چون ستون خانه ای میکشیدش از پی دانگانه ای. مولوی
از: دانگ + انه،. صاحب آنندراج گوید اصل کلمه دانگ گانه است یعنی یک عدد دانگ. و یک گاف را حذف کرده اند. (آنندراج)، در اصطلاح سهمی که هر کس دهد در مهمانی و غیره. آن باشد که چون جمعی بسیر و گشت روند هر یک زری بدهند تا از آن سرانجام خوردنی و مایحتاج آن سیر کنند. (از برهان). آن باشد که چون جمعی بسیر و گشت روند هر کدام زری بدهند تا از آن سرانجام خوردنی کنند. (غیاث). آن باشد که چیزی چند نفر شریک شوند و هر یک دانگی دهند و آن چیز را خرند و با خود بصحرا و باغ برندو باتفاق خورند. (از آنندراج). طعامی که هر چند کس بحصه و نصیب قیمت و مصالح آن بدهند و دنگادنگی نیز گویند. زری را گویند که چون جمعی به سیر و گشت باغ و بهار روند هر یک قدری زر دهند تا از آن سرانجام خوردنی و مایحتاج آن مهیا شود. (لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی). سهمی که هر کس در خرید چیزی یا هزینۀ سفری و یا مهمانی دهد. دانگ. دنگادنگی. نهد (ن ِ / ن َ) . نفقه و هزینه که در سفر هر یک از رفیقان برابر یکدیگرند برآورند. (منتهی الارب). توشی، ضیافت کردن اطفال باشد یکدیگر را و این را در خراسان دانگانه گویند. (برهان). توژی، آن باشد که اطفال هر کدام چیزی بیاورند و طعامی پزند و یکدیگر را ضیافت کنند و آنرا بعربی توزیع خوانند. (برهان)، پول. پول خرد. وشاید همان دانگ (دانق) شش یک درهم باشد: همه در جستجوی دانگانه از شریعت بجمله بیگانه. سنائی. چو شد خنب خالی بشکرانه ای درونش نهادیم دانگانه ای. نزاری (دستورنامه چ روسیه ص 66). با کف دربار تو هر دم ز ننگ ابر زند بر رخ دریا تفو... گرچه مرا هست بخروار فضل نیست ز دانگانه مرا یک تسو. کمال اسماعیل. ، چیزی قلیل نزدیک به یک دانگ، آنچه بدانگی ارزد: مارگیر آن اژدها را برگرفت سوی بغداد آمد از بهر شگفت اژدهایی چون ستون خانه ای میکشیدش از پی دانگانه ای. مولوی