جدول جو
جدول جو

معنی ران - جستجوی لغت در جدول جو

ران
قسمت بالای پای انسان یا حیوان از لگن تا سر زانو، سرین، کفل، آلست، الست، آلر، آگر
پسوند متصل به واژه به معنای راننده مثلاً اتومبیل ران، ارابه ران، قایق ران
ران فشردن: کنایه از فشار آوردن بر اسب در سواری و برانگیختن و به تاخت درآوردن او
تصویری از ران
تصویر ران
فرهنگ فارسی عمید
ران
مخفف راننده، (آنندراج) (انجمن آرا) (رشیدی)، راننده و دفعکننده و ردکننده و نفی کننده، (ناظم الاطباء)، و همواره بصورت مزید مؤخر در ترکیبات صفت بکار رود:
- بادران، که باد را دور کند، که باد را دفع سازد،
- دزدران، که دزد را براند، که دزد را دور کند، که دزد را دفع کند:
روز صیادم بد و شب پاسبان
تیزچشم و صیدگیر و دزدران،
مولوی،
- مگس ران، آنکه یا آنچه مگس دور کند، آنکه یا آنچه مگس براند:
بر خوان عنکبوت که بریان مگس بود
شهپر جبرئیل مگس رانت آرزوست،
سعدی،
، سوق دهنده، روان کننده، روانه سازنده، راهی کننده بسوی ...
- آب ران، روانه کننده آب، جاری سازندۀ آب،
- ارابه ران، که ارابه را براند، که بکار رانندگی ارابه پردازد، رانندۀ ارابه،
- سیل ران، کنایه از چشم گریان و اشکریز:
از نسیم یار گندمگون یکی جوسنگ مشک
با دل سوزان و چشم سیل ران آورده ام،
خاقانی،
- تندران، تیزران، تند رانندۀ مرکب،
- تیزران، تندران، که تند براند،
- زورق ران، رانندۀ زورق، رانندۀقایق،
- قایق ران، رانندۀ قایق، زورق ران،
- قلبه ران، شخم کننده زمین جهت زراعت، (ناظم الاطباء)،
- کشتی ران، رانندۀ کشتی، ناخدا،
- گاوران، رانندۀ گاو، که گاو را براند،
- گله ران، شبان، چوپان، رمه بان، راعی، که گله را براند،
، انجام دهنده، اجراکننده، عمل کننده،
- حکمران، حاکم، فرمانده، فرمانروا، حکم دهنده، امیر، رئیس،
- دادران، دادگر، عادل، عدالت پیشه، که بعدالت و داد حکم و داوری کند،
- سلطنت ران، پادشاه، حاکم، سلطان:
یکی سلطنت ران صاحب شکوه
فروخواست رفت آفتابش بکوه،
سعدی،
- شهوت ران، که پیرو شهوت نفس است، که از هوای نفس پیروی کند، که کارها را از روی شهوت و هوی و هوس انجام دهد، عیاش،
-، که درامور جنسی زیاده روی کند، هوس ران، و رجوع به شهوت شود،
- غرض ران، غرض ورز، مغرض، که در گفتار یا کاری غرض شخصی بکار برد، که در بارۀ شخصی یا چیزی نیت بد داشته باشد، و رجوع به هوسران و کامران و غرض شود،
- کامران، کامیاب و متمتع و با عیش و عشرت، (ناظم الاطباء)، خوشبخت، کامیاب، کامگار، شادکام، که بکام و آرزوی خود برسد، که کار بکام خود دارد:
وگر کامرانی درآید ز پای
غنیمت شمارند فضل خدای،
سعدی،
عذر من خسته دل فروخوان
در حضرت کامران فرخ،
عباس اقبال آشتیانی،
و رجوع به شهوتران و هوس ران شود،
- هوس ران، شهوتران، بوالهوس، که کار از روی هوی و هوس کند، و رجوع به شهوتران و کامران و هوس شود،
، که سخن بگوید، که حرف زند،
- سخن ران، متکلم و خطاب کننده، (ناظم الاطباء)، ناطق، سخنگوی، نطاق، سخنور، که نطق کند،
-، کسی که سخن را دراز کند، (ناظم الاطباء)،
،
امر براندن، (آنندراج) (انجمن آرا) (رشیدی)، رجوع به راندن شود
لغت نامه دهخدا
ران
موزه مانندی است و درازتراز آن مگر قدم ندارد، (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)، اصل آن رین است که الف بیاء بدل شده است، (از اقرب الموارد)، در تداول صوفیان، آن حجاب و پردۀ حائل است بین قلب و عالم قدس بواسطۀ استیلای هیأت نفسانی بر آن، و رسوخ ظلمات جسمانی در آن، تا آنجا که مانع وصول انوار ربوبیت باشد، (اصطلاحات الصوفیه) : اعوذ باﷲ من الرین و الران ، مثل است، (از اقرب الموارد)، و رجوع به رین شود
لغت نامه دهخدا
ران
کشوری بسرحد آذربایجان، (ناظم الاطباء)، شهری است بسرحد آذربایجان و عراق و آن غیر اران است، از آن شهر است ابوالفضل احمد رانی بن حسن و ولید رانی بن کثیر، (منتهی الارب)، شهری است در بین مراغه و زنجان، گویند در این مکان زر و سرب یافت شود، (از معجم البلدان)
حصن ران نام قلعه ای است در سرزمین روم، (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
ران
قسمتی از پای از بالای زانو تا کشال، از بیخ کمر تا زانو، (یادداشت مؤلف)، فخذ و آن جزئی از بدن انسان و دیگر حیوانات که در مابین کمر و زانو واقع شده، (ناظم الاطباء)، بعربی فخذ گویند، (برهان) (از شعوری ج 2 ورق 11) (از آنندراج)، فخذ، (دهار) (منتهی الارب)، سمت فوقانی پا در حیوان یا انسان یا حشرات که مابین زانو و کشال واقع شده است:
دو بازو بکردار ران هیون
برش چون برشیر و چهرش چو خون،
فردوسی،
بیاویخت بر نیزه ران بره
ببست اندر اندیشه دل یکسره،
فردوسی،
بپرسید رستم که این اسب کیست ؟
که از داغ روی دو رانش تهیست،
فردوسی،
ران گوران خورد آنکس که رود از پی شیر
درگه شاه پی شیر است اینت درگاه،
فرخی،
خان بخواری و بزاری بازگشت
از طپانچه لعل کرده روی و ران،
فرخی،
بر و گردن ضخم چون ران پیل
کف پای او گرد چون اسپری،
منوچهری،
بیک پنجه ران تکاور ببرد
بزد بر زمین گردنش کرد خرد،
اسدی،
برفتن همچو بندی لنگ از آنی
که بند ایزدی بستست رانت،
ناصرخسرو،
در بیشه گوزن از پی داغ تو کند پاک
هم سال نخست از نقط بیهده ران را،
انوری،
لاجرم زابلق چرب آخور چرخ
دلدلی داشت خم ران اسد،
خاقانی،
ران خورشید را بدان آتش
داغ شاه جهان کنید امروز،
خاقانی،
دو شیر گرسنه است و یک ران گور
کباب آنکسی راست کو راست زور،
نظامی،
سر خسته را بر سر ران نهاد
شب تیره بر روز رخشان نهاد،
نظامی،
افجی، آنکه میان هر دو ران یا زانو یا ساقش دوری باشد، اغضب، مابین زه تا ران، جباء، زن باریک ران، جخر،لاغرران، جخور، لاغری ران، درع، سیاهی ران گوسپند، فخذ، بر ران کسی زدن، فودج، بن ران ناقه، لفاء، ران سطبر، مجدح، داغی است که بر ران شتر کنند، مقاء، ران بی گوشت، ناسله، ناشله، ران کم گوشت، (منتهی الارب)،
- از ران خود کباب خوردن، کنایه از مشقت خود چیزی حاصل کردن، (آنندراج)،
- بزیر ران درآوردن، سوار شدن،
-، بمجاز، مطیع ساختن، مرکوب قرار دادن، باطاعت واداشتن، فرمانبردار کردن، فرمانبر ساختن، مطیع و منقاد گردانیدن:
تو نیز بزیر ران درآری
آن رخش تکاور هنرمند،
خاقانی،
- بزیر ران شدن، مطیع گشتن، زیر فرمان درآمدن:
بزیر ران شده اسب مرادش
همه کام جهان او دست دادش،
میرنظمی (از شعوری)،
- داغ برران، نشانه دار، علامت دارنده،
-، بمجاز، مطیع، فرمانبردار، مهرخورده، که تحت اختیار و حکم کسی باشد:
جز بنام تو داغ برران نیست
مرکب بخت زیر ران ملوک،
خاقانی،
لگام فلک گیر تا زیر رانت
کبود استری داغ برران نماید،
خاقانی،
- دست در زیر ران گذاردن، کنایه از ضمانت شخص سوگند خورنده است که این کار را انجام میدهد برای اطاعت و وفاداری و امانت در سوگند، (از قاموس کتاب مقدس)،
- ران افشردن، فشردن زانو بر دو پهلوی اسب تند رفتن را ... و رجوع به مادۀ ران افشردن در همین لغت نامه شود،
- ران فشاردن، ران افشردن، ران فشردن، و رجوع به مادۀ ران فشاردن و ران فشردن و ران افشردن شود،
- ران فشردن، ران افشردن، ران فشاردن، و رجوع به این دو ماده در همین لغت نامه شود،
- ران گشادن، اسب سواری کردن، تاختن، و رجوع به مادۀ ران گشادن در همین لغت نامه شود،
- ران ملخ، کنایه از بی ارزو بی ارج، چیز بیمقدار و بی بها، هدیۀ ناچیز،
- ران ملخ پیش سلیمان بردن (یا بخوان جم بردن)، کنایه از هدیۀ ناچیزی ببزرگی دادن، خدمت بیمقداری برای مردبلندقدری انجام دادن، کار بی ارزشی برای مردی مهم کردن:
ران ملخی پیش سلیمان بردن
عیب است ولیکن هنر است از موری،
؟
حدیث ثنای من و حضرتت
چو ران ملخ باشد و خوان جم،
ابوالفرج رونی،
- زیر ران بودن، مرکوب بودن:
شاه را بین کعبه ای بر بوقبیس
چون کمیتش زیر ران آمد به رزم،
خاقانی،
کانکه دزدید اسب ما را کو و کیست ؟
اینکه زیر ران تست ای خواجه چیست ؟
مولوی،
-، بمجاز، مطیع و منقاد بودن، فرمانبردار بودن، زیر اطاعت بودن:
صدر تو میدان کرامات باد
و اسب سعادات، ترا زیر ران،
خاقانی،
اگر چه اسب زیر ران خاقانی است
هنوز داغ بنام تواست رانش را،
خاقانی
درخت انغزه، (آنندراج) (انجمن آرا)، درخت انگوزه، (برهان) (لغت محلی شوشتر)، درخت انغوزه، (ناظم الاطباء)، درخت انگوژه، (شرفنامۀ منیری) (فرهنگ رشیدی)، انگوزه که حلتیت (حلتیث) باشد، (ازبرهان) (لغت محلی شوشتر)، انغوزه، (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
ران
(نِنْ)
اعلال شدۀ رانی: رجل ران، مرد پیوسته نگرنده بسوی چیزی. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
ران
راننده و دفع کننده، رد کننده و نفی کننده
تصویری از ران
تصویر ران
فرهنگ لغت هوشیار
ران
در ترکیب به معنی «راننده» آید، کالسکه ران، سخنران، قایقران
تصویری از ران
تصویر ران
فرهنگ فارسی معین
ران
قسمتی از پا یا اندام خلفی جانوران که بین مفصل زانو و مفصل خاصره قرار دارد، فخذ، آلست
فرهنگ فارسی معین
ران
آلست، پا، لنگ
فرهنگ واژه مترادف متضاد
ران
اگر بیند رانهایش به ریسمان بر یکدیگر بسته شد، دلیل که از خویشان جدا نگردد و پیوستگی کند به نکاح. اگر بیندگوشت ران خود را می خورد، دلیل کند که به قدر آن مال خویش خورد. جابر مغربی
ران راست، دلیل کند بر خویشان پدری، ران چپ، دلیل بر خویشان مادری کند. اگر بیند که ران او باریک شد، دلیل بود که خویشان او ضعیف شوند. اگر بیند ران او پاره شد، دلیل بود که خویشان او را از مهتری اندوه و خواری برسد. اگر بیندگوشت رانهای او افتاده بود، دلیل است که مال خویشانش ضایع شود. جابر مغربی
حکایت: چنین گوید که: مردی نزد محمدبن سیرین آمد و گفت: به خواب دیدم که گوشت ران من سرخ شده بود و بر وی موی رسته بود، به کسی گفتم تا آن موی بتراشید. محمدبن سیرین گفت: تو وام داری و یکی از خویشان تو وامت را بگذارد. پس هم در آن ماه، مبلغ دویست دینار وام او را کی از خویشان او بگذارد. محمد بن سیرین
ران در خواب دیدن، برچهار وجه است. اول: اهل بیت. دوم: دوستان که بر ایشان اعتماد باشد. سوم: خشم. چهارم: مال.
فرهنگ جامع تعبیر خواب
ران
سرپرست، گرداننده ی کار
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از رانا
تصویر رانا
(دخترانه)
مصحف رایای انار
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از آران
تصویر آران
(پسرانه)
دشت نسبتا گرم و صاف، دارای طبیعت گرم، اسم شهری قدیمی که قباد ان را بنا کرد
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از بران
تصویر بران
برنده، تیز
فرهنگ فارسی عمید
(اَرْ را)
اقلیمیست در آذربایجان، همانجا که امروز از راه تسمیۀ جزء به اسم کل روسها بدان نام آذربایجان داده اند. صاحب برهان قاطع گوید: ولایتی است از آذربایجان که گنجه و بردع از اعمال آنست. گویند معدن طلا و نقره در آنجاست و بی تشدید هم گفته اند - انتهی. ولایتی است کثیرالأطراف در شمال غربی رود ارس و آنکه این سوی رود ارس باشد مقابل اران، ابخاز نامند بتقدیم باء بر خاء. نام ولایت بزرگی است که بردع و گنجه و شمکور و بیلقان از شهرهای آنست و بین آن و آذربایجان رود ارس جاریست. امروزه قسمتی است از قفقازیۀ روس مشتمل بر دو شهر ایروان و نخجوان و در سال 1828 میلادی روسها بر این ناحیه تسلطیافتند. این شهر بدست سلمان بن ربیعه الباهلی بسال 25 هجری قمری فتح شد و در اواخر قرن پنجم در قلمرو حکومت سلجوقیان درآمد و در اواسط قرن ششم گرجیان بعض شهرهای آن را تصرف کردند و در اواخر قرن ششم پهلوانان بر آن استیلا یافتند و متناوباً تاتارهای گرجیان بر آن میتاختند تا بسال 620 هجری قمری جلال الدین بر آن مسلط شد. و ابن الاثیر گوید که زلزله ای شدید بسال 534 هجری قمری بسیاری از ابنیۀ این ولایت را خراب کرد و خلقی کثیر در حدود 230 هزار تن بمردند. (ضمیمۀ معجم البلدان). دمشقی در نخبهالدهر گوید: و یقال ان قباد و نوشروان بنیا فی سهل ارّان مایزید علی ثلاثین مدینه و ارّان فی ارمینیه و بانیها ارّان بن کشلوجیم بن لیطی. و صاحب حدود العالم گوید: ناحیتی است که شهر بردع قصبۀآنست و شهرک بیلقان و باژگاه و شهر گنجه و شمکور و ناحیت خنان و شهر وردوقیه و قلعه و تفلیس و شکی و ده مبارکی و شهر سوق الجبل و سنباطمان و ناحیت صنار و شهر بردیج و ناحیت شروان و خرسان و لیزان و شهرک کردوان و شاوران و دربند شروان و دربند خزران از این ناحیت است. و این ناحیتی است بسیارنعمت با آبهای روان و میوه های نیکو و از وی کرم قرمز و شلواربند و زیلوهای قالی و چوب و ابریشم و تود و روناس و شاه بلوط و کرویا و قندز و جامه های پشمین و نفط خیزد. - انتهی.
یاقوت گوید: ارّان بفتح و تشدید راء و الف و نون، اسمی است اعجمی که بولایتی وسیع و بلاد بسیار اطلاق شود از جمله جنزه که عامه آنرا گنجه گویند و برذعه و شمکور و بیلقان. و بین آذربیجان و ارّان نهریست که آنرا ارس گویند و مواضعی که در مغرب و شمال آن واقع شده جزو ارّان محسوب میشود و آنچه در جهت مشرق واقع شده جزو آذربایجان است. نصر گوید ارّان از اصقاع ارمینیه است و با نام سیسجان ذکرشود. (معجم البلدان) :
یکی دیگر به ارّان رفت و ارمن
فکند اندر دیار روم شیون.
(ویس و رامین).
شهری که به از هزار ارّان باشد
کی لایق همچو توگران جان باشد
سرمه چه کنی که در صفاهان باشد
.................... فراوان باشد.
شرف الدین شفروه (در هجو مجیر بیلقانی).
از فتح ارّان نام را، زیور زده ایام را
فتح عراق و شام را وقتی مهیا داشته.
خاقانی.
کجا گریزم سوی عراق یا ارّان
کجا روم سوی ابخاز یا بباب الباب.
خاقانی.
ارّان بتو شد حسرت غزنین و خراسان
چون گفتۀ من رشک معزی و سنائی.
خاقانی.
همه اقلیم ارّان تا به ارمن
مسخر گشته در فرمان آن زن.
نظامی.
و رجوع به حبط ج 1 ص 170 و 384 و حبط ج 2 ص 25، 35، 47، 59، 69، 75، 78، 82، 83، 171، 186، 196، 197، 333، 335، 347، 353، 357 و لباب الالباب ج 1 ص 41 و نخبهالدهر دمشقی ص 189، 265 و تاریخ مغول ص 322، 330، 331، 332، 345، 356، 357، 358، 359، 365، 453، 457، 461، 462، 508، 532، 562، 570 و معجم البلدان یاقوت و حدودالعالم ص 23، 32، 92، 93، 94 و مجمل التواریخ ص 50، 101 و 462 و حدائق السحر ص 27 و ایران باستان ص 2402، 2478، 2642 و 2640 شود، مکر. حیله. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، زشتی و بدی. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) ، حاجت. ج، آراب. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، دین و وام. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، عضو: قطعت الذبیحه ارباً ارباً، لاشۀ ذبح شده را قطعه قطعه کردم، شرمگاه زن. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(نِ)
خرماییست سیاه، نرم و تابان. (ازاقرب الموارد) (از منتهی الارب) (از آنندراج). خرمای املس. (یادداشت مؤلف). یکنوع خرمایی تابان سیاه. (ناظم الاطباء) ، جوز هندی. (از اقرب الموارد). جوز هندی، یعنی چارمغز که بهندی اخروت است. (منتهی الارب) (آنندراج). نارگیل است که آنرا جوز هندی گویند. (برهان). جوز هندی که نارجیل نامند. (رشیدی). نارگیل. (داود ضریر انطاکی ص 170) (از شعوری ج 2ورق 3). جوز هندی. (المعرب جوالیقی). نارگیل و جوز هندی. (ناظم الاطباء). جوز
لغت نامه دهخدا
(اِ)
تخت مرده یا تابوت آن. جنازه چوبین. جنازه. (مهذب الاسماء).
لغت نامه دهخدا
(قَ دَ خوا / خا)
ارن. ارین. شادی. نشاط. شادان شدن
لغت نامه دهخدا
(بَ)
پسوند مکانی مانند: بلم بران. ملبران. خابران. شابران. طابران. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
صفت بیان حالت از بردن. در حال بردن. رجوع به بردن شود
لغت نامه دهخدا
(بُ)
برنده، پستان بند زنان چه بر بمعنی پستان هم آمده است و آنرا بعربی لبیبه خوانند. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج) ، پارچۀ دراز و کم پهنا یا نواری به پهنای چهار انگشت و بیشتر که طفل را چون در گهواره خوابانند بدان بندند تا نیفتد. (یادداشت بخط مؤلف). قماط. حزام، بربند اسب. لبب. کمربند اسب. سینه بند اسب: و اسبی بلند برنشستی بناگوش و بربند و پاردم و ساخت آهن سیم کوفت. (تاریخ بیهقی) ، ماهر. شخصی که در کاری مهارت تمام داشته باشد میگویند که فلانی در این کار بربند است. (آنندراج) ، مجموع و فراهم کرده شده، قابل تکمیل. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بُرْ را)
تیز و برّنده. قطعکننده. برّا. (آنندراج). قاطع. برنده. سخت برنده. حاد. صارم. باتک. بتار: سیف خضام، شمشیر بران. حربه حذباء، بسیار بران که زخم را فراخ کند. (منتهی الارب) :
شنیدم که باشد زبان سخن
چو الماس بران و تیغ کهن.
ابوشکور.
چه چیز است آن رونده تیر خسرو
چه چیز است آن بلالک تیغ بران
یکی اندر دهان حق زبانست
یکی اندر دهان مرگ دندان.
عنصری.
یکی پران تر از صرصر یکی بران تر از خنجر
سیم شیرین تر از شکّر چهارم تلخ چون دفلی.
منوچهری.
فرمانهای ایشان چون شمشیر بران است. (تاریخ بیهقی).
غارت بحر آمده ست غایت جودش چنانک
آفت بیشه شده ست تیشۀ بران او.
خاقانی.
ز آسمان کآن کبودکیمختی است
تیغ برانش را قراب رساد.
خاقانی.
چون باران تیغهای بران میرسانیدند. (ترجمه تاریخ یمینی).
سپر نفکند شیر غران ز چنگ
نیندیشد از تیغ بران پلنگ.
سعدی.
تیغهای کشیدۀ بران و پیکانهای آبدار چون باران. (ترجمه محاسن اصفهان).
بی دلان گرچه بدشنام ندانند گریز
خنجر تجربه بران تر از این میباید.
شانی تکلو (از آنندراج).
- امثال:
حق شمشیر بران است.
رجوع به برا شود
لغت نامه دهخدا
نام رودخانه ای است در فرانسه که در دینان جریان دارد و پس از پیمودن 100هزار گز راه بدریای مانش میریزد، (از لاروس) (قاموس الاعلام ترکی ج 3)
لغت نامه دهخدا
بمعنی راجه عموماً و لقب راجه های اودیپور که ملکی است بین مالوه و اجمیر و گجرات و رانا خصوصاً، (از آنندراج) (از غیاث اللغات)، راجۀ هند، (ناظم الاطباء)، حاکم، (ناظم الاطباء)، لقب راجۀ چیت پور، (آنندراج) (غیاث اللغات)
لغت نامه دهخدا
انار که بعربی رمان خوانند، (برهان) (آنندراج)، انار، (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از حران
تصویر حران
تشنه، عطشان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خران
تصویر خران
مطیع و فرمانبردار و رام
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بران
تصویر بران
برنده قاطع برا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آران
تصویر آران
آرنج، مرفق
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دران
تصویر دران
روباه، جمع درن، ریمناک ها، جامه های کهنه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رانج
تصویر رانج
نارگیل، گوز هندی چار مغز از گیاهان نارگیل نارجیل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از راند
تصویر راند
دور بازی، مرحله ای از یک مسابقه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بران
تصویر بران
((بُ رّ))
دارای خاصیت یا توانایی بریدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از رانت
تصویر رانت
درآمدی که از فرصت ها و موقعیت های برتر به دست آمده باشد، ثروت حاصل از کار غیرتولیدی و بادآورده
فرهنگ فارسی معین