جمع واژۀ راقد. قوله تعالی: و تحسبهم ایقاظاً و هم رقود. (قرآن 18/18). (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از آنندراج) (از غیاث اللغات). جمع واژۀ راقد. خفتگان. (از ترجمان القرآن چ دبیرسیاقی ص 53). خواب کنندگان. (آنندراج) (از غیاث اللغات) : در سگ اصحاب خویی زآن رقود رفته تا جویای رحمان گشته بود. مولوی. همچو آن اصحاب کهف از راه جود می چرم زایقاظ نی بل هم رقود. مولوی. حال یزدان این بود بی خواب هم گفت یزدان هم رقودٌ زین مرم. مولوی. ، خواب. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (یادداشت مؤلف). رقد. رجوع به رقد شود
جَمعِ واژۀ راقِد. قوله تعالی: و تحسبهم ایقاظاً و هم رقود. (قرآن 18/18). (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از آنندراج) (از غیاث اللغات). جَمعِ واژۀ راقد. خفتگان. (از ترجمان القرآن چ دبیرسیاقی ص 53). خواب کنندگان. (آنندراج) (از غیاث اللغات) : در سگ اصحاب خویی زآن رقود رفته تا جویای رحمان گشته بود. مولوی. همچو آن اصحاب کهف از راه جود می چرم زایقاظ نی بل هم رقود. مولوی. حال یزدان این بود بی خواب هم گفت یزدان هم رقودٌ زین مرم. مولوی. ، خواب. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (یادداشت مؤلف). رَقد. رجوع به رقد شود
زمین پست و بلند و پشته پشتۀ پر آب و علف. (برهان) (آنندراج) (اوبهی) (جهانگیری) (از صحاح الفرس) (رشیدی) (از شرفنامۀ منیری) (فرهنگ اسدی) : فسیله به راود همی داشتی شب و روز در دشت بگذاشتی. فردوسی (از آنندراج). کبک دری گر نشد مهندس و مساح این همه آمد شدنش چیست به راود. منوچهری. ابر بهار بازکند مطرد سیاه هرگه که گرد خویش به راود کند همی. (منسوب به منوچهری). ز راود به راود ز بیدا به بیدا ز وادی به وادی ز کردر به کردر. ؟ (از سندبادنامه ص 265). الا تا زمی از کوه پدید است و ره از رمه بکوه اندر زر است و بره بر شخ راود. عسجدی (از فرس اسدی چ اقبال). ، آنجا که سبزه نورسته باشد و آبهای روان. (شرفنامۀ منیری). سبزه زار و چمن. (فرهنگ شاهنامه) ، ناصافی و تیرگی آب. (ناظم الاطباء) (برهان) (از شرفنامۀ منیری) ، در بیت زیر که صاحب لسان العجم (شعوری) در ذیل کلمه پیکند آورده اشتباه کرده است: هرآنچه راود آن را بسالها پیوست هر آنچه قارون آن را بعمرها پیکند. رودکی (از شعوری). و کلمه ’داود’است نه راود، و مفهوم بیت این است که هر آن حلقه های زرهی که حضرت داود پیغمبر بهم پیوست، چنانکه مولوی گوید: رفت لقمان سوی داود از صفا کو همی پیوست زرین حلقه ها. مولوی
زمین پست و بلند و پشته پشتۀ پر آب و علف. (برهان) (آنندراج) (اوبهی) (جهانگیری) (از صحاح الفرس) (رشیدی) (از شرفنامۀ منیری) (فرهنگ اسدی) : فسیله به راود همی داشتی شب و روز در دشت بگذاشتی. فردوسی (از آنندراج). کبک دری گر نشد مهندس و مساح این همه آمد شدنش چیست به راود. منوچهری. ابر بهار بازکند مطرد سیاه هرگه که گرد خویش به راود کند همی. (منسوب به منوچهری). ز راود به راود ز بیدا به بیدا ز وادی به وادی ز کردر به کردر. ؟ (از سندبادنامه ص 265). الا تا زمی از کوه پدید است و ره از رمه بکوه اندر زر است و بره بر شخ راود. عسجدی (از فرس اسدی چ اقبال). ، آنجا که سبزه نورسته باشد و آبهای روان. (شرفنامۀ منیری). سبزه زار و چمن. (فرهنگ شاهنامه) ، ناصافی و تیرگی آب. (ناظم الاطباء) (برهان) (از شرفنامۀ منیری) ، در بیت زیر که صاحب لسان العجم (شعوری) در ذیل کلمه پیکند آورده اشتباه کرده است: هرآنچه راود آن را بسالها پیوست هر آنچه قارون آن را بعمرها پیکند. رودکی (از شعوری). و کلمه ’داود’است نه راود، و مفهوم بیت این است که هر آن حلقه های زرهی که حضرت داود پیغمبر بهم پیوست، چنانکه مولوی گوید: رفت لقمان سوی داود از صفا کو همی پیوست زرین حلقه ها. مولوی
یکی از حکمای سریانی است که فیثاغورس در شهر دیلون به دیدار او رفته و تا هنگام مرگش نزد او بوده است، رجوع به عیون الانباء فی طبقات الاطباء جزء 1 ص 39 شود
یکی از حکمای سریانی است که فیثاغورس در شهر دیلون به دیدار او رفته و تا هنگام مرگش نزد او بوده است، رجوع به عیون الانباء فی طبقات الاطباء جزء 1 ص 39 شود