جدول جو
جدول جو

معنی رافز - جستجوی لغت در جدول جو

رافز
(فِ)
رگ جهنده. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). شریان. (ناظم الاطباء). نابض. رگ زننده. (از متن اللغه) : یقال: ما یرفز منه عرق، ای ما یضرب. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از رافع
تصویر رافع
(دخترانه)
بالا برنده، اوج دهنده
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از رافت
تصویر رافت
مهربانی، شفقت
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از رافع
تصویر رافع
بردارنده، بلند کننده، بالا برنده
تقدیم کنندۀ شکایت یا عریضه برای دادخواهی، شاکی
از نام های خداوند
جاسوس، خبرچین، کسی که اخبار و اسرار کسی یا اداره ای یا مملکتی را به دست بیاورد و به دیگری اطلاع بدهد، جستجوکنندۀ خبر، زبان گیر، منهی، آیشنه، ایشه، هرکاره، راید، متجسّس، خبرکش
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از رافض
تصویر رافض
ترک کننده، واگذارنده، دور کننده، دوراندازنده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از رافه
تصویر رافه
گیاهی بیابانی شبیه موسیر که پخته و بریان کردۀ آن خورده می شود
انجدان، گیاهی با ساقه های ستبر و میان تهی، برگ های سوراخ دار، گل های چتری، میوۀ سیاه و بدبو و ریشۀ راست و ستبر که از آن صمغی تلخ می گیرند، انگیان، انگژد، انگدان، انگوژه، انگژه
فرهنگ فارسی عمید
(یِ)
رائز. اسم فاعل از ریشه ’روز’. آزماینده چیزی را تا از آن آگاهی یابد چنانکه سنگ را برای داشتن وزن آن بیازماید، و یا پول را بیازماید تا قدر آن را بداند. ج، رازه. (ازاقرب الموارد) ، برپای دارنده. اصلاح کننده ضیعۀ خود. (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مُ)
رام اردشیرهرمز. رام هرمزاردشیر. رامهرمز. نام شهری است در خوزستان ایران و اصل نام شهر رامهرمز است و رامز مخفف آن است. اکنون هم عربی زبانهای خوزستان به آن رامز میگویند و فارسی زبانها رومز. (فرهنگ نظام). در فرهنگ سروری آمده است: در دفاتر رامهرمز را رامز می نویسند و یاقوت گوید: که رامز در تداول عامه اختصاری است از رامهرمز. رجوع به مجمل التواریخ و القصص ص 62 و یشتها ج 1 ص 41 و ترجمه سفرنامۀ ابن بطوطه چ 1337 تهران ص 180 و 181 و نزهه القلوب چ اروپا ج 3 ص 111 و نیز رجوع به رامهرمز شود
لغت نامه دهخدا
(مِ)
نشان کننده. (ناظم الاطباء). اما در مآخذ دیگر که در دسترس بود دیده نشد
لغت نامه دهخدا
(فِ)
جهنده. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(فَ)
دوائی است که به هندی ککرونده نامند. (فهرست مخزن الادویه) (الفاظالادویه)
لغت نامه دهخدا
(رَفْ فا)
نباض. زننده (رگ). (یادداشت مؤلف). رجوع به رفز شود
لغت نامه دهخدا
رفوگر، رجوع به راف و رافیه شود
لغت نامه دهخدا
(فَ / فِ)
گیاهی باشد مانند سیر که آن را بریان کرده بخورند. (آنندراج) (انجمن آرا) (شعوری ج 2ورق 14) (از فرهنگ سروری) (از فرهنگ رشیدی). گیاهی است مانند سیر که بریان کرده بخورندش. (شرفنامۀ منیری) (از فرهنگ مجهول). نباتیست مانند سیر کوهی و بویی ناخوش دارد. (فرهنگ اسدی). گیاهی است مانند سیر برادر پیاز و آن را بریان کرده بخورند بغایت لذید باشد. (برهان). یندق اوتی. (فرهنگ نعمه الله) :
ز عدل و رأفتش امکان آن نیست
که بادی بگذرد بر باد رافه.
شمس فخری (از رشیدی).
ترسم که روز بگذرد و ژاژ بررسد
و ز خانه آب رافه نیارد مرا حکیم.
ابوالعباس عباسی (از اسدی).
و رجوع به احوال و اشعار رودکی ج 3 ص 1165 شود، بزباز. (فرهنگ جهانگیری) (فرهنگ رشیدی). انجدان است که صمغ آن حلتیت است. (از برهان). انگدان. (یادداشت مؤلف). طرثوث. (دهار).
- شکوفۀ رافه، نکعه. (منتهی الارب).
، بیخ درخت انجدان. (برهان) ، بمعنی گناه است. (شعوری ج 2ورق 14) :
که تأدیب فلک نبود گزافه
که صادر می شده زو جرم و رافه.
میرنظمی (از شعوری)
لغت نامه دهخدا
(فِ)
موضعی بشمال قرطبه
لغت نامه دهخدا
(فِ)
درخشنده. (آنندراج) (غیاث اللغات)
لغت نامه دهخدا
(فِ)
زندگی فراخ و خوش. ج، روافغ. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از المنجد)
لغت نامه دهخدا
(فِ)
طائی، ابن عمیره الطائی مکنی به ابوالحسن، او از تابعان بود و به خالد بن ولید در عزیمت به شام راهنمایی کرد. وفات وی بسال 23 هجری قمری روی داد. رجوع به عیون الاخبار ج 1 ص 142 و قاموس الاعلام ترکی ج 3 شود
مرنی، ابن عمرو بن هلاک مرنی صحابی بود و با برادرش عائد درک فیض حضور حضرت رسول کرد و سپس در بصره سکونت گزید و برخی از احادیث شریف روایت کرد. رجوع به الاصابه ج 2 قسم اول و قاموس الاعلام ترکی ج 3 شود
ابن ثابت... که به مصر رفته است. ابن منده میان او و رویفعبن ثابت فرق گذاشته ولی بنوشتۀ ابونعیم هر دو یک تن بوده اند. (از الاصابه ج 2 قسم چهارم). و رجوع به رافع مصری ابن ثابت یا ’رویفعبن ثابت’ شود
خزرجی انصاری. ابن رفاعۀ خزرجی انصاری محدث بود و برخی از احادیث از وی نقل شده است. ولی دراینکه درک صحبت حضرت را کرده یا نه اختلاف است. رجوع به الاصابه ج 2 قسم اول و قاموس الاعلام ترکی ج 3 شود
ابن ظهیر. برادر اسیدبن ظهیر بود، و ابن حجر در الاصابه حدیثی به این عبارت: ’انه نهی عن کراء الارض’ از حضرت رسول بوسیلۀاو نقل کرده است. رجوع به الاصابه ج 2 قسم اول شود
خزاعی مولای ایشان بود ابن اسحاق در مغازی گوید: وقتیکه خزاعه در روز فتح بمکه وارد شدند در خانه بدیل بن و رقاء و رافع مولای خویش سکنی گزیدند. (از الاصابه ج 2 قسم اول)
مولی عمر، حمداﷲ مستوفی او را مولای عمر خوانده و در شرح کشته شدن خلیفۀ ثانی گوید: اول کسی که دره داشت او (رافع) بود. رجوع به تاریخ گزیده چ لندن ص 185 شود
ابن رفاعه بن رافع عجلان. وی تابعی بود، ولی برخی او را همان ابن رفاعۀ انصاری دانسته و احادیث نبوی را بوی نسبت داده اند. رجوع به الاصابه ج 2 قسم اول شود
خزاعی، ابن بدیل بن ورقاء خزاعی. او از صحابۀ حضرت رسول بود و در وقعۀ معونه شهید شد. رجوع به الاصابه ج 2 قسم چهارم و قاموس الاعلام ترکی ج 3 شود
سلمی، ابن بشر سلمی. ابن حجر گوید: برخی از راویان نام او را قلب کرده و او را بشر بن رافع نامیده اند. رجوع به الاصابه ج 2 قسم چهارم شود
آزادشدۀ حضرت عائشه رض که راوی حدیث شریف: ’عادی الله من عادی علیاً’ میباشد. و رجوع به الاصابه ج 2 قسم اول و قاموس الاعلام ترکی شود
ابن حبیر مطعم. که دینوری داستانی را که بین او و علأ بن عبدالرحمان خرمی گذشته است نقل میکند. رجوع به عیون الاخبار ج 1 ص 270 شود
رفیق اسلم... ابن حجر گویداحتمال دارد وی همان ابوالبهی باشد. رجوع به الاصابهج 2 قسم اول و رافع ابوالبهی در همین لغت نامه شود
غلام سعد... که ابونعیم بسلسلۀ اسناد این حدیث نبوی: ’الجار احق بسقبه’ را از قول او روایت کرده است. (از الاصابه ج 2 قسم اول)
شامی، ابن عمیر از مردم شام بود، و یک حدیث از حضرت رسول روایت کرد. رجوع به الاصابه ج 2 قسم اول و قاموس الاعلام ترکی ج 3 شود
قرظی. ابن حجرگوید: برحسب نوشتۀ ابن شاهین وی از بنوزنباع و سپس از بنوقریظه بود. رجوع به الاصابه ج 2 قسم اول شود
مدنی، ابن حفص مدنی راوی بوده و از عمر بن عبدالعزیز روایتی آورده است. رجوع به سیرۀ عمر بن عبدالعزیز ص 281 شود
غلام غزیه بن عمرو... که بقول ابوعمرو درغزوۀ احد شهید شده است. (از الاصابه ج 2 قسم اول)
غلام عبید بن عمیر اسلمی... (از الاصابه ج 2 قسم اول)
لغت نامه دهخدا
(فِ)
جائی که دوتا میشود کنج دهان بجانب روی. (منتهی الارب) ، اول کار. (مهذب الاسماء) ، حالت اصلی، خلقت اولی
لغت نامه دهخدا
(فِ)
تارک و ماننده. (منتهی الارب) (آنندراج) (از المنجد). ترک کننده چیزی. (ناظم الاطباء). ترک کننده. (فرهنگ نظام) :
من ترا اندر دو عالم حافظم
طاغیان را از حدیثت رافضم.
مولوی.
، اندازنده آنکه می اندازد: رفض الشی ٔ، انداخت آن چیز را. ج، رافضون، رفضه، و رفّاض. (از المنجد). مرد سنگ انداز. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) :
اذا بالحجاریااعلقن طنت
بمیثاء لا یألوک رافضها صخراً.
باهلی (از منتهی الارب).
، شتر بچرا شده با راعی. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از رافت
تصویر رافت
سخت و بسیار مهربان، مهربانی شدید
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رافث
تصویر رافث
فحش دهنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رافد
تصویر رافد
یاری کننده، عطا کننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رافر
تصویر رافر
جهنده رگ جهنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رافض
تصویر رافض
تارک و مانده، ترک کننده چیزی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رافع
تصویر رافع
بردارنده، بلند کننده، فرازنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رافغ
تصویر رافغ
زندگی فراخ و خوش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رافف
تصویر رافف
درخشنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رافق
تصویر رافق
کار سودمند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رافه
تصویر رافه
تن آسان مرد، آسان و فراخ زندگی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رائز
تصویر رائز
آزمون آزماینده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از راجز
تصویر راجز
گاوتاز گویتاز خودستا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رافض
تصویر رافض
((فِ))
ترک کننده، رهاکننده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از رافع
تصویر رافع
((فِ))
بالابرنده، بلند کننده، بردارنده قصه به شاه یا امیر، عرض حال دهنده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از راجز
تصویر راجز
آنکه شعری از بحر رجز بخواند، کسی که رجز خواند، ارجوزه خوان
فرهنگ فارسی معین