جدول جو
جدول جو

معنی راعص - جستجوی لغت در جدول جو

راعص
(عِ)
برق راعص، برقی که لمعان و درخشندگی آن دارای تموج و حرکت است. (از تاج العروس) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از راعی
تصویر راعی
از صورت های فلکی نیمکرۀ شمالی، ذوالعنان، چوپان، کسی که قومی را رعایت و سرپرستی و راهنمایی می کند، امیر، والی، حاکم، نگه دارنده، حراست کننده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از راقص
تصویر راقص
رقص کننده
فرهنگ فارسی عمید
(عِ)
فاسد و زشت، احمق و نادان. (تفسیر ابوالفتوح رازی). رجوع به راعنا و راعناگوی شود
لغت نامه دهخدا
(تَ کَلْ لُ)
افشاندن و جنباندن و حرکت دادن و کشیدن. (از ناظم الاطباء) (از آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، پریدن پوست بدن. (از اقرب الموارد). مورمور شدن پوست بدن
لغت نامه دهخدا
(اَ صِنْ)
جمع واژۀ عصا، بمعنی چوب و چوب دستی. اعصاء. عصی ّ. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(عِ)
زمینی است: منها الحمام الراعبی، یعنی نوعی از کبوتر. (از تاج العروس). (منتهی الارب) (آنندراج). نام زمینی که کبوتر راعبی منسوب بدانجاست. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(عِ)
ترسان. ترسنده. (از المنجد) ، آن سیل که وادی برکند. ج، رواعب. (مهذب الاسماء). سیل راعب، سیلی که بعلت کثرتش هول انگیز باشد. (از المنجد). توجبه که پر کند رود را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، مرد سخن با سجع گوی. (از تاج العروس) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، ممتلی. انباشته. پر. (از متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
(عِ)
شبان و چوپان و گله بان. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(عِ)
ابر با بانگ. (ناظم الاطباء). (آنندراج). ابر غرندۀ بی باران. (آنندراج). ابر غرندۀ با باران. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(عِ)
مرتعش و افشان. (از تاج العروس) ، مردی که هنگام خواب سرش را تکان دهد. (از تاج العروس) ، بعیر راعس، شتری که هنگام راه رفتن سرش را تکان دهد. (ازتاج العروس)
لغت نامه دهخدا
(عِ)
شاعری از بنی صاهلۀ هذلی است مقریزی در امتاع الاسماع گوید: او اسلحۀ خود را آماده میکرد. زن وی گفت برای که سلاحت را آماده میکنی گفت بخاطر محمد و یارانش ! زن گفت: نمی بینم که برای محمد و یارانش چیزی برجای بماند. مرد گفت: بخدا سوگند آرزو میکنم یکی از آنان را بخدمت تو بگمارم. بعد شعری خواند، پس از آن در جنگ خندمه با صفوان و عکرمه و سهیل شرکت کرد ولی از خالد بن ولید شکست خوردند. او فراری شد تا به خانه اش رسید و به زنش گفت: در را بروی من ببند. زنش گفت کجاست آنچه میگفتی ؟ او در پاسخ این شعر را انشاد کرد:
انّک لو شهدت یوم الخندمه
اذفرّ صفوان و فرّ عکرمه
و استقبلتنا بالسیوف المسلمه
یقطعن کل ّ ساعد و جمجمه
ضرباً فلا تسمع الا غمغمه
لهم نهیت خلفنا و همهمه
لم تنطقی فی اللوم ادنی کلمه.
(از امتاع الاسمای ج 1 ص 378)
لغت نامه دهخدا
(عِ)
احمق. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(عِ)
خرمابنان تر یعنی بی بر یا بلایه بارآور. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، تخم ضعیف. (از تاج العروس) (از متن اللغه) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(راعی)
شبان. (فرهنگ نظام) (مهذب الاسماء) (دهار) (ترجمه علامۀ تهذیب عادل بن علی) (از المنجد). شبان یعنی چرانندۀ چهارپایان. (آنندراج) (غیاث اللغات). چراننده. چوپان. ج، رعاه، رعاء و رعیان. (منتهی الارب) : ملک معظم اتابک اعظم محمد بن الاتابک السعید ایلدیگز قدس اﷲ روحه که عماد مملکت و نظام دولت و راعی رمه و حارس همه بود بستۀ دام اجل شد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 3).
از آن مار بر پای راعی زند
که ترسد سرش را بکوبد بسنگ.
سعدی (گلستان).
ماشیه، یعنی چهارپایان از شتر و گاو و گوسفند، ج، رعاه و رعیان و رعاء و رعاء. (از المنجد)، مأنوس و رام، و آن درکبوتر معروف است. ج، رعاه و رعیان و رعاء و رعاء. (از اقرب الموارد)، نوعی از سمک است. (مخزن الادویه)، مجازاً هر نگهبان. (فرهنگ نظام). نگهبان. (آنندراج) (غیاث اللغات) : لیس المرعی کالراعی. (منتهی الارب)، والی. (لسان العرب). والی و امیر. (منتهی الارب)، هرکسی که سرپرستی و ریاست قومی را بعهده دارد. (از اقرب الموارد) (از لسان العرب). حاکم. (آنندراج) (غیاث اللغات). مجازاً هر حاکم. (فرهنگ نظام). قائد. سائس و حافظ قوم. ج، رعاه. (یادداشت مؤلف). در اصطلاح صوفیه کسی را گویند که بعلوم سیاسی مربوط بتمدن محیط ووارد باشد و بر تدبیر نظام جهان و اصطلاح کار جهانیان توانایی داشته باشد. (از کشاف اصطلاحات الفنون) : این پادشاه (مسعود) بزرگ و راعی و حقشناس است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 161). راعی و رعیت را بدین و مانند این نگاه تواند داشت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 457).
هر دو رکنند راعی دل من
عمران بین مراعی عمار.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 203).
، رهنما. رهبر. سرپرست:
گم آن شد که دنبال راعی نرفت.
خاقانی.
- راعی البستان، نوعی ازملخ است. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
- راعی الجوزا، راعی جوزا و راعی نعائم دو ستاره اند. (ازاقرب الموارد).
- راعی الشاء، دیگر صورت فلکی عواء است که آن را بؤرطیس حارس نیز خوانند. (مفاتیح العلوم خوارزمی).
- راعی النعائم، ستاره ای است. (از اقرب الموارد) .رجوع به راعی الجوزاء شود.
، کنایه از حضرت رسالت مآب (پیغمبر اسلام) . (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
نام شاعری، (منتهی الارب)، نام شاعری نصرانی بود، (از اقرب الموارد)، نام شاعری عرب، دیوان او را ابوسعید سکری و ابوعمر و شیبانی واصمعی گرد کرده اند، (از الفهرست ابن الندیم)، ابوجندل هوازنی، شاعر بزرگی است از سخن سرایان نامی عصر بنی امیه، از بس در وصف شتر داد سخن داد و آن را در اشعار خود ستود به لقب راعی مشهور گردید، او در سال 738 میلادی درگذشت، (از اعلام المنجد)، بیت زیر از اوست:
تلألأت الثریا فاستنارت
تلألؤ لؤلؤ فیه اضطمار،
(از کتاب الجماهر ص 126)،
و نیز رجوع به الجماهر ص 48 و 249و عیون الاخبار ج 1 ص 319 و مرصع ص 60 و آثارالباقیۀ چاپ ساخائو ص 15 شود
اسکندرانی، لقب علی بن مظفر بن ابراهیم کندی اسکندرانی نحوی که حاجی خلیفه آن را در ذیل ’تذکرهالراعی’ ذکر کرده ولی ظاهراً لقب این شخص ’وداعی’ است، رجوع به علاءالدین بن مظفر در همین لغت نامه شود
رئیس فرقه ای از یهود، (مفاتیح العلوم خوارزمی)
لغت نامه دهخدا
نام یکی از ستارگان ثابت، ابوریحان بیرونی در ضمن بحث در نامها و احوال ستارگان ثابت گوید: و برپای قیقاوس ستاره ای است او را شبان خوانند و سگ او ستاره یی است میان دوپای قیقاوس و گوسپندان آن ستارگانند که بر تن اوست، (از التفهیم ص 101)
لغت نامه دهخدا
(قِ)
ستاره ای است. (از اقرب الموارد). نام ستاره ای است که در دهان اژدهای جنگ واقع شده است. (آنندراج) (غیاث اللغات). رافض، در اصطلاح فلک صورتی که آن را ’جاثی علی رکبیه’ نیز نامند. (یادداشت مؤلف). رجوع به جاثی علی رکبیه در همین لغت نامه شود
لغت نامه دهخدا
(قِ)
رقص کننده. (اقرب الموارد) (آنندراج) (غیاث اللغات) (از منتهی الارب). رقصنده. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(عِنْ)
راعی. این کلمه اعلال شدۀ راعی است. رجوع به راعی در همین لغت نامه شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از راقص
تصویر راقص
رقص کننده، رقصنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از راعب
تصویر راعب
ترسان، ترسنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از راعد
تصویر راعد
تندر بی باران، پر گوی بی مایه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از راعف
تصویر راعف
تیزی تیزی بینی تیزه کوه، پیش اسپ پیش بر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از راعل
تصویر راعل
خرمای نر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از راعی
تصویر راعی
شبان، چوپان، نگهبان گله
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از راعی
تصویر راعی
چراننده گله، پشتیبان، نگهبان، حاکم، والی
فرهنگ فارسی معین
چوپان، رمه بان، شبان، گله بان، امیر، سرپرست، حامی، نگهبان
فرهنگ واژه مترادف متضاد