جدول جو
جدول جو

معنی راطم - جستجوی لغت در جدول جو

راطم
(طِ)
ملازم چیزی. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
راطم
هم بایست
تصویری از راطم
تصویر راطم
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از راحم
تصویر راحم
کسی که رحمت می آورد، رحم کننده، بخشاینده، آمرزنده، مهربان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از راقم
تصویر راقم
نویسنده، محرر، محرر کتاب یا نامه
فرهنگ فارسی عمید
(غِ)
راغم انف یا راغم الانف، ذلیل. ج، رغم الا نوف: لنا الفضل فی الدنیا وانفک راغم ٌ. (از اقرب الموارد). کسی که بینی او بکثافت مالیده شده باشد، در اصطلاح امروزی به کسی گویند که در کار یا مطلب مورد علاقه و اشتیاق خود بسختی شکست داده شود.
- راغم داغم، از اتباع است. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(سِ)
محمد افندی اگری قاپولی خطاط و شاعر عثمانی که در 1091 هجری قمری در استانبول بدنیا آمد و به سال 1169 هجری قمری درگذشت. (از قاموس الاعلام ترکی ج 3)
احمد راسم افندی فدوله چی زاده، شاعر عثمانی است که بسال 1270 هجری قمری درگذشته است. دیوان شعر مختصری دارد. (از قاموس الاعلام ترکی ج 3)
سید عمر راسم افندی شاعر عثمانی که بسال 1192 هجری قمری متولد شده و بسال 1267 درگذشته است. (از قاموس الاعلام ترکی ج 3)
لغت نامه دهخدا
(رُ)
بازداشت، اسم مصدر است از رطم البعیر. (از ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). به زندان کردن. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(رَءْمْ)
شتربچه. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، بوّ، گویند: اما لناقتکم من رأم، یعنی چیزی همچون بوّ یابچه ناقۀ دیگری که بدان انس گیرد و آن را دوست دارد. (از اقرب الموارد). پوست شتربچه و جز آن آکنده بکاه برای تسلی شتر ماده و غیر آن. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). بوّ بمعنی پوست بچه شتر پر از کاه و مانند آن برای گذاردن در جلوشتر ماده تا بدان مهر ورزد و بتوان آن را دوشید، یابچه ای که بجز مادرش او را دایگی کند و پرورش دهد:
کامهات الرأم أو مطافلا. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(رَءْمْ)
موضعی است. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). کوهی است در یمامه که سنگهای آسیاب را از آن میبرند، درمشرق یمامه واقع است و همچون حایلی میان این شهر و برّین و بحرین و دهناء میباشد. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(تَ قَزْ زُ)
سخت تاب دادن: رأم الحبل رأماً،رسن را سخت تاب داد. (از المنجد) (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، رأم ناقه بچه یا بوّ خود را، دوست داشتن و انس گرفتن و بدان مهربانی آوردن بر بچۀ خود و لازم گرفتن آن را. (از اقرب الموارد) (از المنجد) (از منتهی الارب) (از آنندراج). رأم چیزی، دوست داشتن آن را و الفت گرفتن بدان. (از ناظم الاطباء) ، فراهم آمدن سر ریش و نیکو و به گردیدن آن. (از منتهی الارب) (از المنجد) (از اقرب الموارد) (از آنندراج) (ناظم الاطباء). رئمان. (اقرب الموارد) ، به سریشم استوار کردن چیزی را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، اصلاح کردن تیر. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(زِ)
شتر بر زمین مانده از لاغری. ج، رزّام: ناقه رازم: ای ذات رزمه. (منتهی الارب) (آنندراج). شتری که از لاغری برنخیزد. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(طِ)
هلاک شده. ج، عطم. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(ذِ)
شتر ماده که شیر راند و کذا شاه راذم، آن که شیرش روان باشد از کثرت. (منتهی الارب) (آنندراج). ناقه راذم،ماده شتری که شیرش را دفع کند. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(قِ)
نویسنده. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (فرهنگ نظام) (از منتهی الارب). محرر کتاب. (ناظم الاطباء). محررنامه. کاتب. راسم.
- راقم الحروف. رجوع به راقم حروف شود.
- راقم حروف یا راقم الحروف، من نویسنده. (یادداشت مؤلف). نویسندۀ حروف و آنکه کاغذ را نوشته است. (ناظم الاطباء) : راقم حروف در جواب این سخن طعنه آمیز ایشان گفت که مرا این وقت چنین بخاطر میرسد... (مجمل التواریخ ابوالحسن گلستانه ص 195). و رجوع به ص 31 و 222 و 223 همان کتاب شود.
، خطدار. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(قِ)
شهری که به بنی ابن یامین تعلق داشت. و موقعش معلوم نیست. (قاموس کتاب مقدس)
لغت نامه دهخدا
(قِ)
محمد حسین متخلص به راقم و ملقب به افضل الشعراء شیرین سخن خان، او مؤلف فرهنگ فارسی ’بحر عجم’ میباشد که بسال 1268 هجری قمری بتألیف آن آغاز کرده است. (از مقدمۀ فرهنگ فارسی معین ص 43)
عثمانی. مصطفی افندی. از خطاطان نامی عثمانی و شاگرد یدی قلعه لی بود که بسال 1181 هجری قمری درگذشت و در گورستان مرکز افندی بخاک سپرده شد. (از قاموس الاعلام ترکی ج 3)
یکی از سلاطین مدیان که بنی اسرائیل ایشان را بقتل رسانیدند. (از قاموس کتاب مقدس)
مردی ازنسل یهودا و از بنی حبرون بود. (قاموس کتاب مقدس)
مردی از نسل مسنی. (از قاموس کتاب مقدس)
آناطولی. از قاضی عسکرهای آناطول بوده و در سال 1241 هجری قمری درگذشته و در جوار زنجیرلی قپو بخاک سپرده شده است. (از قاموس الاعلام ترکی ج 3)
لغت نامه دهخدا
(دُ)
یکی از شهرهای لهستان و دارای 62519 تن سکنه است. و حومه آن نیز 196200 تن جمعیت دارد، در این شهر کارخانه های ذوب آهن و ریسندگی و پوست پیرایی وجود دارد
لغت نامه دهخدا
(خِ)
ماکیان بیضه در زیر بال گرفته. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(حِ)
مهربانی کننده. (منتهی الارب). رحم کننده. (آنندراج). رحم کننده وبخشایشگر. (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) ، شاه راحم، گوسپند آماسیده زهدان. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(طِ)
شتربچۀ از شیر بازشده، ناقه فاطم، ناقه ای که سر یک سال بچه را از وی باز کنند، ناقه ای که بچه اش به وقت فطام رسیده باشد. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
رجوع به نفر (ایل) شود
لغت نامه دهخدا
(یِ)
رائم. شتر مادۀ مهربان بر بچه و پوست آکنده بکاه آن. (از آنندراج) (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب) (از المنجد) (ناظم الاطباء) ، اشتر که بر بچۀ دیگری آموخته بود. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(خُ طِ)
زن درآمده در سن یأس. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از تاج العروس) (از لسان العرب)
لغت نامه دهخدا
(بُ طِ)
مرد سطبرلب. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (آنندراج). برطام. (اقرب الموارد) ، افشاندن. پراکندن به هر سو. پاشیدن. پاشانیدن. (ناظم الاطباء) :
اگر همنبردش بود ژنده پیل
برافشان تو بر تارک پیل نیل.
فردوسی.
برآن کشته از کین برافشاند خاک
تنش را بخنجر همی کرد چاک.
فردوسی.
بوسه ای از دوست ببردم به نرد
نرد برافشاند و دو رخ سرخ کرد.
فرخی.
چو گنج گاو را کردی نواسنج
برافشاندی زمین هم گاو و هم گنج.
نظامی.
بیا تا گل برافشانیم و می در ساغر اندازیم
فلک را سقف بشکافیم وطرح نو در اندازیم.
حافظ.
- برافشاندن دست، کنایه از رقص نمودن. (آنندراج). رقصیدن. (ناظم الاطباء). رجوع به افشاندن شود.
، نثار کردن:
براو همگنان آفرین خواندند
بسی زر و گوهر برافشاندند.
فردوسی.
بشاهی برو آفرین خواندند
همه زر و گوهر برافشاندند.
فردوسی.
بشاهی بر او آفرین خواندند
زبرجد بتاجش برافشاندند.
فردوسی.
امیرا خسروا شاها هماناعهد کردستی
که گنجی را برافشانی چو بر کف بر نهی صهبا.
فرخی.
بر پنج فرض عمر بر افشان و دان که هست
شش روز آفرینش از این پنج بانوا.
خاقانی.
دعای تازه برخواندند هریک
نثار نو برافشاندند هریک.
نظامی.
بعشق روی تو گفتم که جان برافشانم
دگر بشرم در افتادم از محقر خویش.
سعدی.
به چه کار آید این بقیۀ عمر
که بمعشوق برنیفشانم.
سعدی.
جان برافشانم اگر سعدی خویشم خوانی
سر این دارم اگر طالع آنم باشد.
سعدی.
طریق شکرگزاری این حقوق این بود
که در رکاب تو نقد روان برافشانم.
صائب.
، بیرون کردن بفشار با جهش مایعی را از نای یا ماشوره ای. (یادداشت مؤلف) :
برافشاندم خدوآلود چله در شکاف او
چو پستان مادر اندر کام بچۀ خرد در چله.
عسجدی.
، برفتالیدن. (یادداشت مؤلف). بفتالیدن. رجوع به فتالیدن شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از فاطم
تصویر فاطم
از شیر باز شده از شیر باز شده (شتر بچه و مانند آن)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عاطم
تصویر عاطم
سیژیده (هلاک شده)
فرهنگ لغت هوشیار
خشمگینی، تار فامی شب، برهم خوردن خیزابه ها توفندگی، در دل نگاهداشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از راسم
تصویر راسم
آب روان، رویه ساز (رویه سطح)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از راغم
تصویر راغم
خشمگین، گریزنده، ناخشنود، ناپسنددان
فرهنگ لغت هوشیار
نویسنده، بافنده جامه نویسنده محرر محرر کتاب. یا راقم (این) سطور نویسنده از خود چنین تعبیر آورد، بافنده جامه جمع راقمین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از راحم
تصویر راحم
بخشاینده، آموزنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خراطم
تصویر خراطم
نومیدک (یائسه زن)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از براطم
تصویر براطم
پهن لب لفچ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از راقم
تصویر راقم
((قِ))
نویسنده، محرر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از راحم
تصویر راحم
((حِ))
رحم کننده، بخشاینده
فرهنگ فارسی معین