راغم انف یا راغم الانف، ذلیل. ج، رغم الا نوف: لنا الفضل فی الدنیا وانفک راغم ٌ. (از اقرب الموارد). کسی که بینی او بکثافت مالیده شده باشد، در اصطلاح امروزی به کسی گویند که در کار یا مطلب مورد علاقه و اشتیاق خود بسختی شکست داده شود. - راغم داغم، از اتباع است. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
راغم انف یا راغم الانف، ذلیل. ج، رُغُم ُ الاْ ُنوف: لنا الفضل فی الدنیا وانفک راغم ٌ. (از اقرب الموارد). کسی که بینی او بکثافت مالیده شده باشد، در اصطلاح امروزی به کسی گویند که در کار یا مطلب مورد علاقه و اشتیاق خود بسختی شکست داده شود. - راغِم داغِم، از اتباع است. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
محمد افندی اگری قاپولی خطاط و شاعر عثمانی که در 1091 هجری قمری در استانبول بدنیا آمد و به سال 1169 هجری قمری درگذشت. (از قاموس الاعلام ترکی ج 3) احمد راسم افندی فدوله چی زاده، شاعر عثمانی است که بسال 1270 هجری قمری درگذشته است. دیوان شعر مختصری دارد. (از قاموس الاعلام ترکی ج 3) سید عمر راسم افندی شاعر عثمانی که بسال 1192 هجری قمری متولد شده و بسال 1267 درگذشته است. (از قاموس الاعلام ترکی ج 3)
محمد افندی اگری قاپولی خطاط و شاعر عثمانی که در 1091 هجری قمری در استانبول بدنیا آمد و به سال 1169 هجری قمری درگذشت. (از قاموس الاعلام ترکی ج 3) احمد راسم افندی فدوله چی زاده، شاعر عثمانی است که بسال 1270 هجری قمری درگذشته است. دیوان شعر مختصری دارد. (از قاموس الاعلام ترکی ج 3) سید عمر راسم افندی شاعر عثمانی که بسال 1192 هجری قمری متولد شده و بسال 1267 درگذشته است. (از قاموس الاعلام ترکی ج 3)
شتربچه. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، بوّ، گویند: اما لناقتکم من رأم، یعنی چیزی همچون بوّ یابچه ناقۀ دیگری که بدان انس گیرد و آن را دوست دارد. (از اقرب الموارد). پوست شتربچه و جز آن آکنده بکاه برای تسلی شتر ماده و غیر آن. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). بوّ بمعنی پوست بچه شتر پر از کاه و مانند آن برای گذاردن در جلوشتر ماده تا بدان مهر ورزد و بتوان آن را دوشید، یابچه ای که بجز مادرش او را دایگی کند و پرورش دهد: کامهات الرأم أو مطافلا. (از معجم البلدان)
شتربچه. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، بَوّ، گویند: اما لناقتکم من رأم، یعنی چیزی همچون بَوّ یابچه ناقۀ دیگری که بدان انس گیرد و آن را دوست دارد. (از اقرب الموارد). پوست شتربچه و جز آن آکنده بکاه برای تسلی شتر ماده و غیر آن. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). بَوّ بمعنی پوست بچه شتر پر از کاه و مانند آن برای گذاردن در جلوشتر ماده تا بدان مهر ورزد و بتوان آن را دوشید، یابچه ای که بجز مادرش او را دایگی کند و پرورش دهد: کامهات الرأم أو مطافلا. (از معجم البلدان)
موضعی است. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). کوهی است در یمامه که سنگهای آسیاب را از آن میبرند، درمشرق یمامه واقع است و همچون حایلی میان این شهر و برّین و بحرین و دهناء میباشد. (از معجم البلدان)
موضعی است. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). کوهی است در یمامه که سنگهای آسیاب را از آن میبرند، درمشرق یمامه واقع است و همچون حایلی میان این شهر و برّین و بحرین و دهناء میباشد. (از معجم البلدان)
نویسنده. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (فرهنگ نظام) (از منتهی الارب). محرر کتاب. (ناظم الاطباء). محررنامه. کاتب. راسم. - راقم الحروف. رجوع به راقم حروف شود. - راقم حروف یا راقم الحروف، من نویسنده. (یادداشت مؤلف). نویسندۀ حروف و آنکه کاغذ را نوشته است. (ناظم الاطباء) : راقم حروف در جواب این سخن طعنه آمیز ایشان گفت که مرا این وقت چنین بخاطر میرسد... (مجمل التواریخ ابوالحسن گلستانه ص 195). و رجوع به ص 31 و 222 و 223 همان کتاب شود. ، خطدار. (ناظم الاطباء)
نویسنده. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (فرهنگ نظام) (از منتهی الارب). محرر کتاب. (ناظم الاطباء). محررنامه. کاتب. راسم. - راقم الحروف. رجوع به راقم حروف شود. - راقم حروف یا راقم الحروف، من نویسنده. (یادداشت مؤلف). نویسندۀ حروف و آنکه کاغذ را نوشته است. (ناظم الاطباء) : راقم حروف در جواب این سخن طعنه آمیز ایشان گفت که مرا این وقت چنین بخاطر میرسد... (مجمل التواریخ ابوالحسن گلستانه ص 195). و رجوع به ص 31 و 222 و 223 همان کتاب شود. ، خطدار. (ناظم الاطباء)
محمد حسین متخلص به راقم و ملقب به افضل الشعراء شیرین سخن خان، او مؤلف فرهنگ فارسی ’بحر عجم’ میباشد که بسال 1268 هجری قمری بتألیف آن آغاز کرده است. (از مقدمۀ فرهنگ فارسی معین ص 43) عثمانی. مصطفی افندی. از خطاطان نامی عثمانی و شاگرد یدی قلعه لی بود که بسال 1181 هجری قمری درگذشت و در گورستان مرکز افندی بخاک سپرده شد. (از قاموس الاعلام ترکی ج 3) یکی از سلاطین مدیان که بنی اسرائیل ایشان را بقتل رسانیدند. (از قاموس کتاب مقدس) مردی ازنسل یهودا و از بنی حبرون بود. (قاموس کتاب مقدس) مردی از نسل مسنی. (از قاموس کتاب مقدس) آناطولی. از قاضی عسکرهای آناطول بوده و در سال 1241 هجری قمری درگذشته و در جوار زنجیرلی قپو بخاک سپرده شده است. (از قاموس الاعلام ترکی ج 3)
محمد حسین متخلص به راقم و ملقب به افضل الشعراء شیرین سخن خان، او مؤلف فرهنگ فارسی ’بحر عجم’ میباشد که بسال 1268 هجری قمری بتألیف آن آغاز کرده است. (از مقدمۀ فرهنگ فارسی معین ص 43) عثمانی. مصطفی افندی. از خطاطان نامی عثمانی و شاگرد یدی قلعه لی بود که بسال 1181 هجری قمری درگذشت و در گورستان مرکز افندی بخاک سپرده شد. (از قاموس الاعلام ترکی ج 3) یکی از سلاطین مدیان که بنی اسرائیل ایشان را بقتل رسانیدند. (از قاموس کتاب مقدس) مردی ازنسل یهودا و از بنی حبرون بود. (قاموس کتاب مقدس) مردی از نسل مسنی. (از قاموس کتاب مقدس) آناطولی. از قاضی عسکرهای آناطول بوده و در سال 1241 هجری قمری درگذشته و در جوار زنجیرلی قپو بخاک سپرده شده است. (از قاموس الاعلام ترکی ج 3)
مرد سطبرلب. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (آنندراج). برطام. (اقرب الموارد) ، افشاندن. پراکندن به هر سو. پاشیدن. پاشانیدن. (ناظم الاطباء) : اگر همنبردش بود ژنده پیل برافشان تو بر تارک پیل نیل. فردوسی. برآن کشته از کین برافشاند خاک تنش را بخنجر همی کرد چاک. فردوسی. بوسه ای از دوست ببردم به نرد نرد برافشاند و دو رخ سرخ کرد. فرخی. چو گنج گاو را کردی نواسنج برافشاندی زمین هم گاو و هم گنج. نظامی. بیا تا گل برافشانیم و می در ساغر اندازیم فلک را سقف بشکافیم وطرح نو در اندازیم. حافظ. - برافشاندن دست، کنایه از رقص نمودن. (آنندراج). رقصیدن. (ناظم الاطباء). رجوع به افشاندن شود. ، نثار کردن: براو همگنان آفرین خواندند بسی زر و گوهر برافشاندند. فردوسی. بشاهی برو آفرین خواندند همه زر و گوهر برافشاندند. فردوسی. بشاهی بر او آفرین خواندند زبرجد بتاجش برافشاندند. فردوسی. امیرا خسروا شاها هماناعهد کردستی که گنجی را برافشانی چو بر کف بر نهی صهبا. فرخی. بر پنج فرض عمر بر افشان و دان که هست شش روز آفرینش از این پنج بانوا. خاقانی. دعای تازه برخواندند هریک نثار نو برافشاندند هریک. نظامی. بعشق روی تو گفتم که جان برافشانم دگر بشرم در افتادم از محقر خویش. سعدی. به چه کار آید این بقیۀ عمر که بمعشوق برنیفشانم. سعدی. جان برافشانم اگر سعدی خویشم خوانی سر این دارم اگر طالع آنم باشد. سعدی. طریق شکرگزاری این حقوق این بود که در رکاب تو نقد روان برافشانم. صائب. ، بیرون کردن بفشار با جهش مایعی را از نای یا ماشوره ای. (یادداشت مؤلف) : برافشاندم خدوآلود چله در شکاف او چو پستان مادر اندر کام بچۀ خرد در چله. عسجدی. ، برفتالیدن. (یادداشت مؤلف). بفتالیدن. رجوع به فتالیدن شود
مرد سطبرلب. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (آنندراج). بِرْطام. (اقرب الموارد) ، افشاندن. پراکندن به هر سو. پاشیدن. پاشانیدن. (ناظم الاطباء) : اگر همنبردش بود ژنده پیل برافشان تو بر تارک پیل نیل. فردوسی. برآن کشته از کین برافشاند خاک تنش را بخنجر همی کرد چاک. فردوسی. بوسه ای از دوست ببردم به نرد نرد برافشاند و دو رخ سرخ کرد. فرخی. چو گنج گاو را کردی نواسنج برافشاندی زمین هم گاو و هم گنج. نظامی. بیا تا گل برافشانیم و می در ساغر اندازیم فلک را سقف بشکافیم وطرح نو در اندازیم. حافظ. - برافشاندن دست، کنایه از رقص نمودن. (آنندراج). رقصیدن. (ناظم الاطباء). رجوع به افشاندن شود. ، نثار کردن: براو همگنان آفرین خواندند بسی زر و گوهر برافشاندند. فردوسی. بشاهی برو آفرین خواندند همه زر و گوهر برافشاندند. فردوسی. بشاهی بر او آفرین خواندند زبرجد بتاجش برافشاندند. فردوسی. امیرا خسروا شاها هماناعهد کردستی که گنجی را برافشانی چو بر کف بر نهی صهبا. فرخی. بر پنج فرض عمر بر افشان و دان که هست شش روز آفرینش از این پنج بانوا. خاقانی. دعای تازه برخواندند هریک نثار نو برافشاندند هریک. نظامی. بعشق روی تو گفتم که جان برافشانم دگر بشرم در افتادم از محقر خویش. سعدی. به چه کار آید این بقیۀ عمر که بمعشوق برنیفشانم. سعدی. جان برافشانم اگر سعدی خویشم خوانی سر این دارم اگر طالع آنم باشد. سعدی. طریق شکرگزاری این حقوق این بود که در رکاب تو نقد روان برافشانم. صائب. ، بیرون کردن بفشار با جهش مایعی را از نای یا ماشوره ای. (یادداشت مؤلف) : برافشاندم خدوآلود چله در شکاف او چو پستان مادر اندر کام بچۀ خرد در چله. عسجدی. ، برفتالیدن. (یادداشت مؤلف). بفتالیدن. رجوع به فتالیدن شود