گوشت چسبیده به ستون مهره ها، پشت مازه، پشت مازو، راه راست و هموار، دالان بزرگ و بدون پیچ و خم در بازار، طول، بخش طولی مثلاً راستۀ پارچه، از گروه هایی که در تقسیم بندی گیاهان و جانوران به کار می رود و تیره های وابسته به یکدیگر را در بر دارد مثلاً راستۀ گوشت خواران شامل گربه، سگ، خرس و مانند آن ها، مستقیم و صاف مثلاً شلوار راسته، کنایه از شخصی که بتوان به او اعتماد کرد، شخص درستگار و راست گو
گوشت چسبیده به ستون مهره ها، پشت مازه، پشت مازو، راه راست و هموار، دالان بزرگ و بدون پیچ و خم در بازار، طول، بخش طولی مثلاً راستۀ پارچه، از گروه هایی که در تقسیم بندی گیاهان و جانوران به کار می رود و تیره های وابسته به یکدیگر را در بر دارد مثلاً راستۀ گوشت خواران شامل گربه، سگ، خرس و مانندِ آن ها، مستقیم و صاف مثلاً شلوار راسته، کنایه از شخصی که بتوان به او اعتماد کرد، شخص درستگار و راست گو
کوه استوار. (دهار). مؤنث راسی. رجوع براسیات و رواسی شود. - قدر راسیه، دیگ بزرگ که همواره جهه کلانی بر یکجای بماند. ج، رواسی، راسیات. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
کوه استوار. (دهار). مؤنث راسی. رجوع براسیات و رواسی شود. - قدر راسیه، دیگ بزرگ که همواره جهه کلانی بر یکجای بماند. ج، رواسی، راسیات. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
قطعه ای است از جزایر ماجلان در اقیانوس کبیر، که در عرض شمالی 2724 و طول شرقی 36 41 128 واقع شده است. مساحت آن یک کیلومترمربع میباشد. (از قاموس الاعلام ترکی ج 3) شهری است از شهرهای یمن. (معجم البلدان ج 4)
قطعه ای است از جزایر ماجلان در اقیانوس کبیر، که در عرض شمالی 27ْ24 و طول شرقی 36 41 ْ128 واقع شده است. مساحت آن یک کیلومترمربع میباشد. (از قاموس الاعلام ترکی ج 3) شهری است از شهرهای یمن. (معجم البلدان ج 4)
میرمحمد زمان معروف به راسخ سرهندی، از نجبای سادات لاهور بوده است و بنا بنوشتۀ ’مرآت الخیال’ (ص 306) و ’تذکرۀ نصرآبادی’ (ص 451) اصلش از عراق (اراک) ایران است ولی خود در هند بدنیا آمده و در خدمت شاهزاده محمد اعظم کارش بالا گرفته است. شاگرد او سرخوش در ’کلمات الشعراء ص 42’ گوید: او سرهندی بوده و در آنجا بسال 1107 هجری قمری درگذشته است. و در تاریخ مرگش گوید: چو تاریخ فوتش دل از عقل خواست خرد گفت با دل که ’راسخ بمرد’. 1107 راسخ شاعر بوده و دیوانی از او باقی است. (از الذریعه ج 9 بخش دوم ص 347)
میرمحمد زمان معروف به راسخ سرهندی، از نجبای سادات لاهور بوده است و بنا بنوشتۀ ’مرآت الخیال’ (ص 306) و ’تذکرۀ نصرآبادی’ (ص 451) اصلش از عراق (اراک) ایران است ولی خود در هند بدنیا آمده و در خدمت شاهزاده محمد اعظم کارش بالا گرفته است. شاگرد او سرخوش در ’کلمات الشعراء ص 42’ گوید: او سرهندی بوده و در آنجا بسال 1107 هجری قمری درگذشته است. و در تاریخ مرگش گوید: چو تاریخ فوتش دل از عقل خواست خرد گفت با دل که ’راسخ بمرد’. 1107 راسخ شاعر بوده و دیوانی از او باقی است. (از الذریعه ج 9 بخش دوم ص 347)
استوار و پای برجای. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). ثابت. برقرار. پایدار. (ناظم الاطباء). استوار. ج، راسخون. (دهار). استوار و برجا. (غیاث اللغات). بیخ آور: جبل راسخ، کوه بیخ آور. (یادداشت مؤلف) : راسخان در تاب انوار خدا نی بهم پیوسته نی از هم جدا. مولوی. اعتقاد اوست راسختر ز کوه که ز فقرش هیچ می ناید شکوه. مولوی. سخت راسخ خیمه گاه و میخ او بوی خون می آیدم از بیخ او. مولوی. اختر گردون ظلم را ناسخ است اختر حق در صفاتش راسخ است. مولوی. - الراسخون فی الحکمه، استواران در حکمت: ولو تفوه بالتجوز کان بنظر عرفانی او برهانی ادق لایعرفه الا الراسخون فی الحکمه... (شرح منظومۀ سبزواری چ مصطفوی 1367 تهران ص 21). - الراسخون فی العلم، دانایان در حقیقت علم یعنی استوار شوندگان در علم بمعرفت و در قول بعمل. (دهار). اشاره است به آیۀ: و ما یعلم تأویله الا اﷲ، والراسخون فی العلم یقولون آمنّابه کل من عند ربنا... (قرآن 3 / 7) و آیۀ: لکن الراسخون فی العلم منهم... (فرآن 6 / 162). - راسخ شدن، استوار و محکم شدن: آن وحشت باستحکام پیوست و آن کینه در اندرون منتصر راسخ شد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 183). - راسخ علم، مأخوذ از آیت ’الراسخون فی العلم’ (قرآن 7/3) است و مراد از راسخان علم اهل بیت نبوتند که علم ایشان علم رسول است و در تفسیر اهل بیت علیهم السلام مذکور است. انس مالک گفت: راسخ علم آن بود که داند و به آنچه داند کار بندد و متابع علم باشد. (تفسیر ابوالفتوح رازی ج 2 ص 277). - راسخ فی العلم، متبحر و توانا در علم. (المنجد). - راسخ قدم، ثابت قدم. - عزم و ارادۀ راسخ، تصمیم محکم و ثابت و استوار. - عقیدۀ راسخ، اعتقاد محکم و استوار. - علمای راسخ، راسخون فی العلم: یکی از علمای راسخ راپرسیدند چه گویی درنان وقف. (گلستان). - قدم راسخ، گام و اقدام و تصمیم محکم و استوار. عزم استوار: بوالحسن سیمجور و پسرش ابوعلی پای بیفشردند و بقدمی راسخ و عزمی ثابت در رد آن حمله بکوشیدند. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1272 ص 65). - کوه راسخ، کوه بیخ آور و پای برجای
استوار و پای برجای. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). ثابت. برقرار. پایدار. (ناظم الاطباء). استوار. ج، راسخون. (دهار). استوار و برجا. (غیاث اللغات). بیخ آور: جبل راسخ، کوه بیخ آور. (یادداشت مؤلف) : راسخان در تاب انوار خدا نی بهم پیوسته نی از هم جدا. مولوی. اعتقاد اوست راسختر ز کوه که ز فقرش هیچ می ناید شکوه. مولوی. سخت راسخ خیمه گاه و میخ او بوی خون می آیدم از بیخ او. مولوی. اختر گردون ظُلم را ناسخ است اختر حق در صفاتش راسخ است. مولوی. - الراسخون فی الحکمه، استواران در حکمت: ولو تفوه بالتجوز کان بنظر عرفانی او برهانی ادق لایعرفه الا الراسخون فی الحکمه... (شرح منظومۀ سبزواری چ مصطفوی 1367 تهران ص 21). - الراسخون فی العلم، دانایان در حقیقت علم یعنی استوار شوندگان در علم بمعرفت و در قول بعمل. (دهار). اشاره است به آیۀ: و ما یعلم تأویله الا اﷲ، والراسخون فی العلم یقولون آمنّابه کل من عند ربنا... (قرآن 3 / 7) و آیۀ: لکن الراسخون فی العلم منهم... (فرآن 6 / 162). - راسخ شدن، استوار و محکم شدن: آن وحشت باستحکام پیوست و آن کینه در اندرون منتصر راسخ شد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 183). - راسخ علم، مأخوذ از آیت ’الراسخون فی العلم’ (قرآن 7/3) است و مراد از راسخان علم اهل بیت نبوتند که علم ایشان علم رسول است و در تفسیر اهل بیت علیهم السلام مذکور است. انس مالک گفت: راسخ علم آن بود که داند و به آنچه داند کار بندد و متابع علم باشد. (تفسیر ابوالفتوح رازی ج 2 ص 277). - راسخ فی العلم، متبحر و توانا در علم. (المنجد). - راسخ قدم، ثابت قدم. - عزم و ارادۀ راسخ، تصمیم محکم و ثابت و استوار. - عقیدۀ راسخ، اعتقاد محکم و استوار. - علمای راسخ، راسخون فی العلم: یکی از علمای راسخ راپرسیدند چه گویی درنان وقف. (گلستان). - قدم راسخ، گام و اقدام و تصمیم محکم و استوار. عزم استوار: بوالحسن سیمجور و پسرش ابوعلی پای بیفشردند و بقدمی راسخ و عزمی ثابت در رد آن حمله بکوشیدند. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1272 ص 65). - کوه راسخ، کوه بیخ آور و پای برجای
مس سوخته و روی سوخته و معرب آن روسختج بهترین آن مصری است. (آنندراج) (انجمن آرا). مس سوخته و آن را روی سوخته نیز گویند و معرب آن روسختج است بهترین آن مصری باشد و طبیعت آن گرم است در سیم. (برهان) (لغت محلی شوشتر خطی متعلق بکتاب خانه مؤلف). روسختج. نحاس محروق. روی سوخته. و رجوع به نحاس محروق شود. (یادداشت مؤلف). مادۀ سیاهرنگی که زنان بر ابرو مالند. (از قاموس رسملی عثمانی). بترکی راستق یا راستیق گویند. (فرهنگ شعوری ج 2 ورق 3). انتیمون. (دزی ج 1 ص 496)
مس سوخته و روی سوخته و معرب آن روسختج بهترین آن مصری است. (آنندراج) (انجمن آرا). مس سوخته و آن را روی سوخته نیز گویند و معرب آن روسختج است بهترین آن مصری باشد و طبیعت آن گرم است در سیم. (برهان) (لغت محلی شوشتر خطی متعلق بکتاب خانه مؤلف). روسختج. نحاس محروق. روی سوخته. و رجوع به نحاس محروق شود. (یادداشت مؤلف). مادۀ سیاهرنگی که زنان بر ابرو مالند. (از قاموس رسملی عثمانی). بترکی راستق یا راستیق گویند. (فرهنگ شعوری ج 2 ورق 3). انتیمون. (دزی ج 1 ص 496)
راست، مقابل چپ، عادل، صنف، رده، محله، ناحیه 5- گوشتی که به طور مستقیم و در دو جانب ستون فقرات حیوان قرار دارد، یکی از مدارج تقسیم بندی گیاهان یا جانوران
راست، مقابل چپ، عادل، صِنف، رده، محله، ناحیه 5- گوشتی که به طور مستقیم و در دو جانب ستون فقرات حیوان قرار دارد، یکی از مدارج تقسیم بندی گیاهان یا جانوران