جدول جو
جدول جو

معنی رئیسی - جستجوی لغت در جدول جو

رئیسی
(رَ)
دهی است در هشت فرسنگی شمال لار. (از فارسنامۀ ناصری)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از رئیسه
تصویر رئیسه
رئیس، سرور، سردار، سردسته، پیشوا، سرپرست و مهتر قوم
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از رئیس
تصویر رئیس
سرور، سردار، سردسته، پیشوا، سرپرست و مهتر قوم
فرهنگ فارسی عمید
(رَ)
سرور. (دهار). مهتر. (منتهی الارب). سردار و مهتر قوم. (آنندراج) (منتخب اللغات) (غیاث اللغات) (از اقرب الموارد). سر قوم. (مهذب الاسماء). سر. (کشاف زمخشری). ج، رؤساء. (اقرب الموارد) (کشاف زمخشری) (مهذب الاسماء) :
گر نئی لهبله چرا گشتی
بدر خانه رئیس خسیس.
بهرامی سرخسی.
مال رئیسان همه به سائل و زائر
وآن تو به کفشگر زبهر مچاچنگ.
ابوعاصم.
چون حاجت آمد که این حضرت و شهریار بزرگوار را رئیس کاروان با خانه قدیم باشداختیار او را کردند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 275).
بدین سخن شده ای تو رئیس جانوران
بدین فتادند ایشان بزیر بیع و شری.
ناصرخسرو.
این رئیس جماعت متاکله را تتبع کرد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 437). رئیس و مرئوس، شریف و مشروف روی بدرگاه آوردند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 364).
صنتیت، رئیس قوم. قبل، رئیس قوم. (منتهی الارب).
- رئیس الرؤساء، رئیس رئیسان. سرور سروران. بزرگ بزرگان. سرور و بزرگتررئیسان. عنوانی بوده است بمناسبت منصب و مقامی، و یالقبی بوده است بزرگ مقامی را: علی در این باب تکلفی ساخت از اندازه گذشته که رئیس الرؤسا بود وچنین کارها او را آمده بود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 288).
- شیخ الرئیس، لقب ابوعلی سینا. رجوع به شیخ شود.
، والی. حاکم. فرمانروایا عنوانی برای منصبی نظیر حاکم و والی: چون ببلخ رسید بوالمحاسن رئیس گرگان و طبرستان آنجا رسید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 345). بونصر طیفور و جز وی با تو فرستاده آید... و چند تن نیز از ایشان را که از آنها تعصب میباشد بناحیت شان چون بونصر بامیانی و برادر زعیم بلخ و پسرعم رئیس و تنی چند... (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 271). پس امیر (مسعود) ، روی به عامل و رئیس ترمذ کرد و گفت... (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 240). قاضی مکران را با رئیس و چند تن از اعیان رعیت بدرگاه فرستاد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 242). سلطان دهقان ابواسحاق محمد بن الحسین را که رئیس بلخ بود به حساب عمال و تحصیل بقایای اموال نصب کرد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 359). اثر کفایت رئیس ابوعلی و کیفیت حال شهر و رعیت پیش سلطان موقع تمام یافت. (ترجمه تاریخ یمینی ص 439).
- رئیسان شهر، اوتادالبلاد. (منتهی الارب).
، در تداول امروزی کسی را گویند که مؤسسه و بنگاه و یا اداره ای زیر نظر و سرپرستی او اداره شود. مدیر. سرپرست مؤسسه و اداره: رئیس شهربانی. رئیس اداره.
- رئیس بلدیه، شهردار. (لغات فرهنگستان).
- رئیس پرسنل، کارگزین. (لغات فرهنگستان).
- رئیس سرویس بیمارستان، سرپزشک. (لغات فرهنگستان).
- رئیس ضرابخانه، امین الضرب.
- رئیس کمیساریا، کلانتر. (لغات فرهنگستان).
- رئیس مباشرت، کارپرداز. (لغات فرهنگستان).
، این لفظ در عهد جدید مقصود از شخصی است که در میان قوم یهود صاحب اقتدار و تسلط و دارای منصب و محل عالی بوده باشد. (قاموس کتاب مقدس)، عظیم الرأس. (المنجد)، آنکه سرش ضربت خورده و زخم شده باشد. (از المنجد) (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب) (از متن اللغه).
- شاه رئیس، اصیب رأسها من غنم، گوسفندی که سرش آسیب دیده است. (از متن اللغه) (از منتهی الارب).
، لقب بزرگان طرفدار اسماعیلیه. (از کشاف اصطلاحات الفنون)، موی سر، چنانکه گویند: فلانی سرش دراز است، یعنی موی سرش. (از متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
(رِءْئی)
بسیار مهترشونده و مهتری گیرنده. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از متن اللغه) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(رَ)
دهی است از دهستان ولدبیگی بخش ثلاث شهرستان کرمانشاه واقع در 24هزارگزی جنوب خاوری نهرآب. سکنۀ آن 150 تن. آب آن از زه آب رود خانه شاینگان تأمین میشود و محصول عمده آن غلات و لبنیات و حبوب است. راه مالرو دارد و تابستان از طریق کفرزان اتومبیل میتوان برد. ساکنان رئیس از طایفۀ ولدبیگی هستند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5). رجوع به فرهنگ آبادی های ایران شود
لغت نامه دهخدا
(رَ سَ)
مؤنث رئیس. رجوع به رئیس شود.
- اعضاء رئیسه، اندامهای مهم تن. دل و دماغ و جگر و خایه را گویند. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد).
- هیأت رئیسه، اعضای برجسته وعالی رتبۀ یک مؤسسه یا شرکت یا انجمنی، مانند هیأت رئیسۀ مجلس
لغت نامه دهخدا
تصویری از رئیس
تصویر رئیس
سرور، مهتر، سردار، و مهتر قوم، سر
فرهنگ لغت هوشیار
مونث رئیس رئیسه دیر. یا رئیسه اعضای بدن اعضای مهم بدن انسان و حیوان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ریسی
تصویر ریسی
نوعی انگور
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رئیس
تصویر رئیس
((رَ))
آن که در رأس اداره یا کاری قرار گیرد، بزرگ، پیشوا
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ریسی
تصویر ریسی
نوعی انگور
فرهنگ فارسی معین
تصویری از رئیس
تصویر رئیس
سالار، سرپرست، فرنشین
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از رئیس
تصویر رئیس
الرّئيس
دیکشنری فارسی به عربی
تصویری از رئیس
تصویر رئیس
Chief
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از رئیس
تصویر رئیس
chef
دیکشنری فارسی به فرانسوی
تصویری از رئیس
تصویر رئیس
başkan
دیکشنری فارسی به ترکی استانبولی
تصویری از رئیس
تصویر رئیس
صدر
دیکشنری فارسی به اردو
تصویری از رئیس
تصویر رئیس
mkuu
دیکشنری فارسی به سواحیلی
تصویری از رئیس
تصویر رئیس
หัวหน้า
دیکشنری فارسی به تایلندی
تصویری از رئیس
تصویر رئیس
প্রধান
دیکشنری فارسی به بنگالی
تصویری از رئیس
تصویر رئیس
最高の
دیکشنری فارسی به ژاپنی
تصویری از رئیس
تصویر رئیس
최고
دیکشنری فارسی به کره ای
تصویری از رئیس
تصویر رئیس
hoofd
دیکشنری فارسی به هلندی
تصویری از رئیس
تصویر رئیس
ראשי
دیکشنری فارسی به عبری
تصویری از رئیس
تصویر رئیس
kepala
دیکشنری فارسی به اندونزیایی
تصویری از رئیس
تصویر رئیس
प्रमुख
دیکشنری فارسی به هندی
تصویری از رئیس
تصویر رئیس
jefe
دیکشنری فارسی به اسپانیایی
تصویری از رئیس
تصویر رئیس
chefe
دیکشنری فارسی به پرتغالی
تصویری از رئیس
تصویر رئیس
主管的
دیکشنری فارسی به چینی
تصویری از رئیس
تصویر رئیس
główny
دیکشنری فارسی به لهستانی
تصویری از رئیس
تصویر رئیس
головний
دیکشنری فارسی به اوکراینی
تصویری از رئیس
تصویر رئیس
Chef
دیکشنری فارسی به آلمانی
تصویری از رئیس
تصویر رئیس
главный
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از رئیس
تصویر رئیس
capo
دیکشنری فارسی به ایتالیایی