سرور. (دهار). مهتر. (منتهی الارب). سردار و مهتر قوم. (آنندراج) (منتخب اللغات) (غیاث اللغات) (از اقرب الموارد). سر قوم. (مهذب الاسماء). سر. (کشاف زمخشری). ج، رؤساء. (اقرب الموارد) (کشاف زمخشری) (مهذب الاسماء) : گر نئی لهبله چرا گشتی بدر خانه رئیس خسیس. بهرامی سرخسی. مال رئیسان همه به سائل و زائر وآن تو به کفشگر زبهر مچاچنگ. ابوعاصم. چون حاجت آمد که این حضرت و شهریار بزرگوار را رئیس کاروان با خانه قدیم باشداختیار او را کردند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 275). بدین سخن شده ای تو رئیس جانوران بدین فتادند ایشان بزیر بیع و شری. ناصرخسرو. این رئیس جماعت متاکله را تتبع کرد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 437). رئیس و مرئوس، شریف و مشروف روی بدرگاه آوردند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 364). صنتیت، رئیس قوم. قبل، رئیس قوم. (منتهی الارب). - رئیس الرؤساء، رئیس رئیسان. سرور سروران. بزرگ بزرگان. سرور و بزرگتررئیسان. عنوانی بوده است بمناسبت منصب و مقامی، و یالقبی بوده است بزرگ مقامی را: علی در این باب تکلفی ساخت از اندازه گذشته که رئیس الرؤسا بود وچنین کارها او را آمده بود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 288). - شیخ الرئیس، لقب ابوعلی سینا. رجوع به شیخ شود. ، والی. حاکم. فرمانروایا عنوانی برای منصبی نظیر حاکم و والی: چون ببلخ رسید بوالمحاسن رئیس گرگان و طبرستان آنجا رسید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 345). بونصر طیفور و جز وی با تو فرستاده آید... و چند تن نیز از ایشان را که از آنها تعصب میباشد بناحیت شان چون بونصر بامیانی و برادر زعیم بلخ و پسرعم رئیس و تنی چند... (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 271). پس امیر (مسعود) ، روی به عامل و رئیس ترمذ کرد و گفت... (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 240). قاضی مکران را با رئیس و چند تن از اعیان رعیت بدرگاه فرستاد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 242). سلطان دهقان ابواسحاق محمد بن الحسین را که رئیس بلخ بود به حساب عمال و تحصیل بقایای اموال نصب کرد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 359). اثر کفایت رئیس ابوعلی و کیفیت حال شهر و رعیت پیش سلطان موقع تمام یافت. (ترجمه تاریخ یمینی ص 439). - رئیسان شهر، اوتادالبلاد. (منتهی الارب). ، در تداول امروزی کسی را گویند که مؤسسه و بنگاه و یا اداره ای زیر نظر و سرپرستی او اداره شود. مدیر. سرپرست مؤسسه و اداره: رئیس شهربانی. رئیس اداره. - رئیس بلدیه، شهردار. (لغات فرهنگستان). - رئیس پرسنل، کارگزین. (لغات فرهنگستان). - رئیس سرویس بیمارستان، سرپزشک. (لغات فرهنگستان). - رئیس ضرابخانه، امین الضرب. - رئیس کمیساریا، کلانتر. (لغات فرهنگستان). - رئیس مباشرت، کارپرداز. (لغات فرهنگستان). ، این لفظ در عهد جدید مقصود از شخصی است که در میان قوم یهود صاحب اقتدار و تسلط و دارای منصب و محل عالی بوده باشد. (قاموس کتاب مقدس)، عظیم الرأس. (المنجد)، آنکه سرش ضربت خورده و زخم شده باشد. (از المنجد) (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب) (از متن اللغه). - شاه رئیس، اصیب رأسها من غنم، گوسفندی که سرش آسیب دیده است. (از متن اللغه) (از منتهی الارب). ، لقب بزرگان طرفدار اسماعیلیه. (از کشاف اصطلاحات الفنون)، موی سر، چنانکه گویند: فلانی سرش دراز است، یعنی موی سرش. (از متن اللغه)