جدول جو
جدول جو

معنی رئیس - جستجوی لغت در جدول جو

رئیس
سرور، سردار، سردسته، پیشوا، سرپرست و مهتر قوم
تصویری از رئیس
تصویر رئیس
فرهنگ فارسی عمید
رئیس
(رَ)
دهی است از دهستان ولدبیگی بخش ثلاث شهرستان کرمانشاه واقع در 24هزارگزی جنوب خاوری نهرآب. سکنۀ آن 150 تن. آب آن از زه آب رود خانه شاینگان تأمین میشود و محصول عمده آن غلات و لبنیات و حبوب است. راه مالرو دارد و تابستان از طریق کفرزان اتومبیل میتوان برد. ساکنان رئیس از طایفۀ ولدبیگی هستند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5). رجوع به فرهنگ آبادی های ایران شود
لغت نامه دهخدا
رئیس
(رَ)
سرور. (دهار). مهتر. (منتهی الارب). سردار و مهتر قوم. (آنندراج) (منتخب اللغات) (غیاث اللغات) (از اقرب الموارد). سر قوم. (مهذب الاسماء). سر. (کشاف زمخشری). ج، رؤساء. (اقرب الموارد) (کشاف زمخشری) (مهذب الاسماء) :
گر نئی لهبله چرا گشتی
بدر خانه رئیس خسیس.
بهرامی سرخسی.
مال رئیسان همه به سائل و زائر
وآن تو به کفشگر زبهر مچاچنگ.
ابوعاصم.
چون حاجت آمد که این حضرت و شهریار بزرگوار را رئیس کاروان با خانه قدیم باشداختیار او را کردند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 275).
بدین سخن شده ای تو رئیس جانوران
بدین فتادند ایشان بزیر بیع و شری.
ناصرخسرو.
این رئیس جماعت متاکله را تتبع کرد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 437). رئیس و مرئوس، شریف و مشروف روی بدرگاه آوردند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 364).
صنتیت، رئیس قوم. قبل، رئیس قوم. (منتهی الارب).
- رئیس الرؤساء، رئیس رئیسان. سرور سروران. بزرگ بزرگان. سرور و بزرگتررئیسان. عنوانی بوده است بمناسبت منصب و مقامی، و یالقبی بوده است بزرگ مقامی را: علی در این باب تکلفی ساخت از اندازه گذشته که رئیس الرؤسا بود وچنین کارها او را آمده بود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 288).
- شیخ الرئیس، لقب ابوعلی سینا. رجوع به شیخ شود.
، والی. حاکم. فرمانروایا عنوانی برای منصبی نظیر حاکم و والی: چون ببلخ رسید بوالمحاسن رئیس گرگان و طبرستان آنجا رسید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 345). بونصر طیفور و جز وی با تو فرستاده آید... و چند تن نیز از ایشان را که از آنها تعصب میباشد بناحیت شان چون بونصر بامیانی و برادر زعیم بلخ و پسرعم رئیس و تنی چند... (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 271). پس امیر (مسعود) ، روی به عامل و رئیس ترمذ کرد و گفت... (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 240). قاضی مکران را با رئیس و چند تن از اعیان رعیت بدرگاه فرستاد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 242). سلطان دهقان ابواسحاق محمد بن الحسین را که رئیس بلخ بود به حساب عمال و تحصیل بقایای اموال نصب کرد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 359). اثر کفایت رئیس ابوعلی و کیفیت حال شهر و رعیت پیش سلطان موقع تمام یافت. (ترجمه تاریخ یمینی ص 439).
- رئیسان شهر، اوتادالبلاد. (منتهی الارب).
، در تداول امروزی کسی را گویند که مؤسسه و بنگاه و یا اداره ای زیر نظر و سرپرستی او اداره شود. مدیر. سرپرست مؤسسه و اداره: رئیس شهربانی. رئیس اداره.
- رئیس بلدیه، شهردار. (لغات فرهنگستان).
- رئیس پرسنل، کارگزین. (لغات فرهنگستان).
- رئیس سرویس بیمارستان، سرپزشک. (لغات فرهنگستان).
- رئیس ضرابخانه، امین الضرب.
- رئیس کمیساریا، کلانتر. (لغات فرهنگستان).
- رئیس مباشرت، کارپرداز. (لغات فرهنگستان).
، این لفظ در عهد جدید مقصود از شخصی است که در میان قوم یهود صاحب اقتدار و تسلط و دارای منصب و محل عالی بوده باشد. (قاموس کتاب مقدس)، عظیم الرأس. (المنجد)، آنکه سرش ضربت خورده و زخم شده باشد. (از المنجد) (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب) (از متن اللغه).
- شاه رئیس، اصیب رأسها من غنم، گوسفندی که سرش آسیب دیده است. (از متن اللغه) (از منتهی الارب).
، لقب بزرگان طرفدار اسماعیلیه. (از کشاف اصطلاحات الفنون)، موی سر، چنانکه گویند: فلانی سرش دراز است، یعنی موی سرش. (از متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
رئیس
(رِءْئی)
بسیار مهترشونده و مهتری گیرنده. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از متن اللغه) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
رئیس
سرور، مهتر، سردار، و مهتر قوم، سر
تصویری از رئیس
تصویر رئیس
فرهنگ لغت هوشیار
رئیس
((رَ))
آن که در رأس اداره یا کاری قرار گیرد، بزرگ، پیشوا
تصویری از رئیس
تصویر رئیس
فرهنگ فارسی معین
رئیس
سالار، سرپرست، فرنشین
تصویری از رئیس
تصویر رئیس
فرهنگ واژه فارسی سره
رئیس
امیر، باشی، بزرگ، پیشوا، زعیم، سر، سرپرست، سردار، سردسته، سرکرده، سرور، سید، صدر، صندید، عمید، لیدر، مافوق، مدیر، مهتر، نقیب
متضاد: مرئوس
فرهنگ واژه مترادف متضاد
رئیس
الرّئيس
تصویری از رئیس
تصویر رئیس
دیکشنری فارسی به عربی
رئیس
Chief
تصویری از رئیس
تصویر رئیس
دیکشنری فارسی به انگلیسی
رئیس
chef
تصویری از رئیس
تصویر رئیس
دیکشنری فارسی به فرانسوی
رئیس
jefe
تصویری از رئیس
تصویر رئیس
دیکشنری فارسی به اسپانیایی
رئیس
главный
تصویری از رئیس
تصویر رئیس
دیکشنری فارسی به روسی
رئیس
Chef
تصویری از رئیس
تصویر رئیس
دیکشنری فارسی به آلمانی
رئیس
головний
تصویری از رئیس
تصویر رئیس
دیکشنری فارسی به اوکراینی
رئیس
główny
تصویری از رئیس
تصویر رئیس
دیکشنری فارسی به لهستانی
رئیس
主管的
تصویری از رئیس
تصویر رئیس
دیکشنری فارسی به چینی
رئیس
chefe
تصویری از رئیس
تصویر رئیس
دیکشنری فارسی به پرتغالی
رئیس
প্রধান
تصویری از رئیس
تصویر رئیس
دیکشنری فارسی به بنگالی
رئیس
صدر
تصویری از رئیس
تصویر رئیس
دیکشنری فارسی به اردو
رئیس
หัวหน้า
تصویری از رئیس
تصویر رئیس
دیکشنری فارسی به تایلندی
رئیس
mkuu
تصویری از رئیس
تصویر رئیس
دیکشنری فارسی به سواحیلی
رئیس
başkan
تصویری از رئیس
تصویر رئیس
دیکشنری فارسی به ترکی استانبولی
رئیس
최고
تصویری از رئیس
تصویر رئیس
دیکشنری فارسی به کره ای
رئیس
最高の
تصویری از رئیس
تصویر رئیس
دیکشنری فارسی به ژاپنی
رئیس
capo
تصویری از رئیس
تصویر رئیس
دیکشنری فارسی به ایتالیایی
رئیس
kepala
تصویری از رئیس
تصویر رئیس
دیکشنری فارسی به اندونزیایی
رئیس
प्रमुख
تصویری از رئیس
تصویر رئیس
دیکشنری فارسی به هندی
رئیس
hoofd
تصویری از رئیس
تصویر رئیس
دیکشنری فارسی به هلندی
رئیس
ראשי
تصویری از رئیس
تصویر رئیس
دیکشنری فارسی به عبری

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از رئیسه
تصویر رئیسه
رئیس، سرور، سردار، سردسته، پیشوا، سرپرست و مهتر قوم
فرهنگ فارسی عمید
(اِ)
مهتر کردن. (زوزنی). مهتر گردانیدن کسی را بر قومی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رئیس گردانیدن. (اقرب الموارد) (المنجد)
لغت نامه دهخدا
(رَ سَ)
مؤنث رئیس. رجوع به رئیس شود.
- اعضاء رئیسه، اندامهای مهم تن. دل و دماغ و جگر و خایه را گویند. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد).
- هیأت رئیسه، اعضای برجسته وعالی رتبۀ یک مؤسسه یا شرکت یا انجمنی، مانند هیأت رئیسۀ مجلس
لغت نامه دهخدا
(رَ)
دهی است در هشت فرسنگی شمال لار. (از فارسنامۀ ناصری)
لغت نامه دهخدا
مونث رئیس رئیسه دیر. یا رئیسه اعضای بدن اعضای مهم بدن انسان و حیوان
فرهنگ لغت هوشیار