اسب اصیل و خوب سرآمد را گویند. (از فرهنگ جهانگیری) (برهان) : مبارز را سر و تن پیش خسرو چو بگراید عنان خنگ یکران یکی خوی گردد اندر زیر خوده یکی خف گردد اندر زیر خفتان. عنصری. شهباز به حسرت رسید هین یکران مرا برنهیدزین. ابوالفرج. یکران بادپای تو چون آب خوش رو است رخش تناور تو چو گردون تکاور است. شرف الدین شفروه. پیش یکران ضمیرش عقل را داغ بر رخ کش به لالایی فرست. خاقانی. گیسوی حوا شناس پرچم منجوق او عطسۀ آدم شناس شیهۀ یکران او. خاقانی. بازمریخ ز مهر افکندی ساخت زر بر تن یکران اسد. خاقانی. عنان یکران در جولان این میدان سست گذاشته آید کار از دست تدارک درگذرد. (سندبادنامه ص 216). یکران جست وجویی در جولان آورده. (سندبادنامه ص 216). عنان یکران عبارت دراز کشیده. (سندبادنامه ص 61). وز آنجا نیزیکران راند یکسر به قسطنطینیه شد سوی قیصر. نظامی. کرد بر گور مرکب انگیزی داد یکران تند را تیزی. نظامی. نشسته آب ز رشک لطافتت بر خاک چنانکه باد بر آتش ز نعل آن یکران. کمال الدین اسماعیل (از فرهنگ جهانگیری). چه خوش گفت بهرام صحرانشین چو یکران توسن زدش بر زمین. سعدی. سم یکران سلطان را در این میدان کسی بیند که پیشانی کند چون میخ و همچون نعل خم گردد. سعدی. از برای سم یکرانش به هر سی روز چرخ از مه نو نقل و مسمار از ثریاساخته. مبارکشاه غزنوی (از صحاح الفرس). اگر از لشکر فتحت بخیزد گرد در هیجا و گر از سم ّ یکرانت بیفتد نعل در میدان کند در چشم چون سرمه جلالت گرد آن لشکر کند در گوش چون حلقه سعادت نعل آن یکران. فرزدق (از فرهنگ جهانگیری). عنان یکران انعطاف داد و به یک ساعت کار قوشتمور را به موجب دلخواه ساختند. (حبیب السیر ج 2 جزو4 ص 431). تا ولایات اسفراین عنان یکران بازنکشید. (حبیب السیر ج 3 جزو3 ص 217). به نفس نفیس عنان یکران به طرف سرخس انعطاف داد. (حبیب السیر ج 3 ص 318). باد سر دشمنان در سم یکران تو از خم چوگان تو گوی صفت لطمه خور. هاتف. ، لونی است میان زرد و بور از رنگ ستور. (از فرهنگ اسدی). بعضی گویند رنگی است میان زرد و سرخ مر اسب را و هر اسبی که به این رنگ باشد یکران خوانند. (برهان). لون اسب است میان زرد و بور. (صحاح الفرس)، بعضی (اسب) به رنگ اشقر گفته اند به شرطی که یال و دمش سفید باشد و اگر چنین نباشد بور گویند. (برهان). اسب اشقر که یال و دمش سفید باشد. (ناظم الاطباء)، اسبی را گفته اند که به هنگام رفتن یک پای پس راتنگ تر نهد از پای دیگر یعنی کوتاه تر گذارد. (برهان). اسبی که در رفتن یک پای را کوتاه تر از پای دیگر گذارد. (ناظم الاطباء)، مطلق اسب بی ملاحظۀرنگ. (آنندراج) (انجمن آرا)
اسب اصیل و خوب سرآمد را گویند. (از فرهنگ جهانگیری) (برهان) : مبارز را سر و تن پیش خسرو چو بگراید عنان خنگ یکران یکی خوی گردد اندر زیر خوده یکی خف گردد اندر زیر خفتان. عنصری. شهباز به حسرت رسید هین یکران مرا برنهیدزین. ابوالفرج. یکران بادپای تو چون آب خوش رو است رخش تناور تو چو گردون تکاور است. شرف الدین شفروه. پیش یکران ضمیرش عقل را داغ بر رخ کش به لالایی فرست. خاقانی. گیسوی حوا شناس پرچم منجوق او عطسۀ آدم شناس شیهۀ یکران او. خاقانی. بازمریخ ز مهر افکندی ساخت زر بر تن یکران اسد. خاقانی. عنان یکران در جولان این میدان سست گذاشته آید کار از دست تدارک درگذرد. (سندبادنامه ص 216). یکران جست وجویی در جولان آورده. (سندبادنامه ص 216). عنان یکران عبارت دراز کشیده. (سندبادنامه ص 61). وز آنجا نیزیکران راند یکسر به قسطنطینیه شد سوی قیصر. نظامی. کرد بر گور مرکب انگیزی داد یکران تند را تیزی. نظامی. نشسته آب ز رشک لطافتت بر خاک چنانکه باد بر آتش ز نعل آن یکران. کمال الدین اسماعیل (از فرهنگ جهانگیری). چه خوش گفت بهرام صحرانشین چو یکران توسن زدش بر زمین. سعدی. سم یکران سلطان را در این میدان کسی بیند که پیشانی کند چون میخ و همچون نعل خم گردد. سعدی. از برای سم یکرانش به هر سی روز چرخ از مه نو نقل و مسمار از ثریاساخته. مبارکشاه غزنوی (از صحاح الفرس). اگر از لشکر فتحت بخیزد گرد در هیجا و گر از سُم ّ یکرانت بیفتد نعل در میدان کند در چشم چون سرمه جلالت گرد آن لشکر کند در گوش چون حلقه سعادت نعل آن یکران. فرزدق (از فرهنگ جهانگیری). عنان یکران انعطاف داد و به یک ساعت کار قوشتمور را به موجب دلخواه ساختند. (حبیب السیر ج 2 جزو4 ص 431). تا ولایات اسفراین عنان یکران بازنکشید. (حبیب السیر ج 3 جزو3 ص 217). به نفس نفیس عنان یکران به طرف سرخس انعطاف داد. (حبیب السیر ج 3 ص 318). باد سر دشمنان در سم یکران تو از خم چوگان تو گوی صفت لطمه خور. هاتف. ، لونی است میان زرد و بور از رنگ ستور. (از فرهنگ اسدی). بعضی گویند رنگی است میان زرد و سرخ مر اسب را و هر اسبی که به این رنگ باشد یکران خوانند. (برهان). لون اسب است میان زرد و بور. (صحاح الفرس)، بعضی (اسب) به رنگ اشقر گفته اند به شرطی که یال و دمش سفید باشد و اگر چنین نباشد بور گویند. (برهان). اسب اشقر که یال و دمش سفید باشد. (ناظم الاطباء)، اسبی را گفته اند که به هنگام رفتن یک پای پس راتنگ تر نهد از پای دیگر یعنی کوتاه تر گذارد. (برهان). اسبی که در رفتن یک پای را کوتاه تر از پای دیگر گذارد. (ناظم الاطباء)، مطلق اسب بی ملاحظۀرنگ. (آنندراج) (انجمن آرا)
ابن عبدالقیس بن خلدهبن مخلده بن عامربن زریق خزرجی انصاری. مکنی به ابی السّبع. صحابی است و او درک غزوۀ بدر و احد کرد و به هر دو غزوه به شب پاسبانی رسول صلوات اﷲ علیه می کرد وی از اهل مدینه است. او قبل از هجرت به مکّه شد و بشرف مسلمانی فائز گشت و سپس با رسول اکرم صلوات اﷲ علیه به مدینه هجرت کرد و درک غزوۀ بدر کرد و در غزوۀ احد بدست ابوالحکم بن الاخنس شهادت یافت. صاحب حبیب السیر آرد: از جملۀ شهدای انصار (به غزوۀ احد) یکی ذکوان بن عبد قیس است و او داخل اهل بدر است و مرتبۀ وی در خدمت حضرت رسالت علیه السلام بجائی رسید که نوبتی فرمود هر کس دوست دارد مردی بیند که بر سبزه بهشت میخرامد به ذکوان نظر کند. و در روضهالصفا مسطور است که چون اهل اسلام متوجه احد گشتند ذکوان دختران و نسوان خود را وداع کرد. ایشان گفتند یا اباالسبع دولت دیدار کی دست خواهد داد جواب که بروز قیامت. و در آن روز (روز احد) چندان مجاهدت کرد که بشرف شهادت رسید و در آخر جنگ حضرت مقدس نبوی صلوات اﷲ و سلامه علیه فرمود که هیچکس از حال ذکوان خبری دارد. جناب ولایت مآب مرتضوی سلام اﷲ علیه گفت یا رسول اﷲ من دیدم که سواری در عقب او میرفت و می گفت مرا نجات مباد اگر تو نجات یابی آنگاه شمشیر بر دوش او فرود آورد و من آن سوار را تعاقب کردم و از پشت زین بزمین افکندم. چون نگاه کردم ابوالحکم بن اخنس بن شریق بود - انتهی. و رجوع به امتاع الاسماع ص 33 و 98 شود
ابن عبدالقیس بن خلدَهَبن مخلده بن عامربن زُریق خزرجی انصاری. مکنی به ابی السّبع. صحابی است و او درک غزوۀ بدر و احد کرد و به هر دو غزوه به شب پاسبانی رسول صلوات اﷲ علیه می کرد وی از اهل مدینه است. او قبل از هجرت به مکّه شد و بشرف مسلمانی فائز گشت و سپس با رسول اکرم صلوات اﷲ علیه به مدینه هجرت کرد و درک غزوۀ بدر کرد و در غزوۀ احد بدست ابوالحکم بن الاخنس شهادت یافت. صاحب حبیب السیر آرد: از جملۀ شهدای انصار (به غزوۀ احد) یکی ذکوان بن عبد قیس است و او داخل اهل بدر است و مرتبۀ وی در خدمت حضرت رسالت علیه السلام بجائی رسید که نوبتی فرمود هر کس دوست دارد مردی بیند که بر سبزه بهشت میخرامد به ذکوان نظر کند. و در روضهالصفا مسطور است که چون اهل اسلام متوجه احد گشتند ذکوان دختران و نسوان خود را وداع کرد. ایشان گفتند یا اباالسبع دولت دیدار کی دست خواهد داد جواب که بروز قیامت. و در آن روز (روز احد) چندان مجاهدت کرد که بشرف شهادت رسید و در آخر جنگ حضرت مقدس نبوی صلوات اﷲ و سلامه علیه فرمود که هیچکس از حال ذکوان خبری دارد. جناب ولایت مآب مرتضوی سلام اﷲ علیه گفت یا رسول اﷲ من دیدم که سواری در عقب او میرفت و می گفت مرا نجات مباد اگر تو نجات یابی آنگاه شمشیر بر دوش او فرود آورد و من آن سوار را تعاقب کردم و از پشت زین بزمین افکندم. چون نگاه کردم ابوالحکم بن اخنس بن شریق بود - انتهی. و رجوع به امتاع الاسماع ص 33 و 98 شود
دهی جزو دهستان مشکین خاوری بخش مرکزی شهرستان مشکین شهر، واقع در پانزده هزارگزی شمال خاوری خیاو و پنج هزارگزی شوسۀ خیاو به اردبیل. جلگه، معتدل و دارای 439 تن سکنه. آب آن از چشمه و خیاوچای. محصول آنجا غلات، حبوبات، میوه جات، صیفی و پنبه. شغل اهالی زراعت و گله داری و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
دهی جزو دهستان مشکین خاوری بخش مرکزی شهرستان مشکین شهر، واقع در پانزده هزارگزی شمال خاوری خیاو و پنج هزارگزی شوسۀ خیاو به اردبیل. جلگه، معتدل و دارای 439 تن سکنه. آب آن از چشمه و خیاوچای. محصول آنجا غلات، حبوبات، میوه جات، صیفی و پنبه. شغل اهالی زراعت و گله داری و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
نام شهری است در ایران و نام ولایت آن شهر هم هست... و به فتح اول هم گفته اند. (برهان) (آنندراج). نام ولایتی از اقلیم دوم در میانۀ کرمان و سیستان منسوب به مکران بن هیتال، و کیج دارالملک آن بوده و آن را کینهج نیز گویند. (انجمن آرا). نام ایالتی از بلوچستان در کنار دریای عمان و نام شهر این ایالت. (ناظم الاطباء). ناحیتی است از حدود سند وشهر کیج مستقر پادشاه مکران است. کیز و کوشک قند و درک و اسکف از حدود مکران است. (حدود العالم). ولایت وسیعی است. شهرها و قریه ها دارد و فانیذ در اینجا باشد و همه جا برند. این ولایت از سوی مغرب به کرمان و از سوی شمال به سیستان و از طرف جنوب به دریا منتهی می شود. (از معجم البلدان). مکران ولایتی وسیع است و خارج ملک ایران و شرحش در آخر خواهد آمد اما چون خراج به ایران می دهد و داخل عمل کرمان است به این قدر ذکرش در اینجا کردن در خور بود. (نزهه القلوب چ لیدن ص 141). مکران مملکتی بزرگ است از اقلیم دویم وسعتش دوازده مرحله، دارالملکش فنزبور طولش از جزایر خالدات ’صج’ و عرض از خط استوا ’کد’. هوایش گرم است و آبش از رود و دیگر بلاد بزرگش تیز و منصور و فهلفهره و زراعات و عمارات بسیار و قرای بیشمار دارد. (نزهه القلوب چ لیدن ص 262). مکران از شمال محدود است به سراوان و بمپور و از جنوب به بحر عمان و از مشرق به کلات و از مغرب به بشاگرد. قسمت مهم آن که در ساحل بحر عمان واقع شده، دشت شن زاری است دارای چندین رود خشک، یعنی آب رود بواسطۀ شنی بودن زمین از زیر شنها به طرف دریا می رود. آبهایی که از دامنۀ کوهسار بم پشت جاری می شود به سمت جنوب رفته تشکیل رودهای متعدد مانند دشتیاری، وحیل، رابیج، سادویج و غیره می دهد که در فصل گرما خشک است و در مواقع باران طغیان می کند و مهمتر از همه رابیج است. قرای مهم مکران عبارت است از: گه، بنت، قصر قند، باهوکلات. (جغرافیای سیاسی کیهان صص 261- 262) : پی او ممان تانهد بر زمین به توران و مکران و دریای چین. فردوسی. همه چین و مکران سپه گسترم به دریای کیماک بر بگذرم. فردوسی. جهاندار سالی به مکران بماند ز هر جای کشتی گران را بخواند. فردوسی (از انجمن آرا). ازآن پس دلیران پرخاشجوی به تاراج مکران نهادند روی. فردوسی (ازانجمن آرا). (ملک هند) دیبل و مکران به بهرام داد و بهرام با مالهای بسیار بازگشت پیروز و باکام. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 82). از آن سال باز دیبل و مکران با اعمال کرمان می رود که ملک هند هر دو اعمال را به بهرام داد. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 82). ازحضرت خلافه قضاء پارس و کرمان و عمال و تیزو مکران بدو دادند. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 117). و رجوع به قاموس الاعلام ترکی و دو مدخل بعد شود
نام شهری است در ایران و نام ولایت آن شهر هم هست... و به فتح اول هم گفته اند. (برهان) (آنندراج). نام ولایتی از اقلیم دوم در میانۀ کرمان و سیستان منسوب به مکران بن هیتال، و کیج دارالملک آن بوده و آن را کینهج نیز گویند. (انجمن آرا). نام ایالتی از بلوچستان در کنار دریای عمان و نام شهر این ایالت. (ناظم الاطباء). ناحیتی است از حدود سند وشهر کیج مستقر پادشاه مکران است. کیز و کوشک قند و درک و اسکف از حدود مکران است. (حدود العالم). ولایت وسیعی است. شهرها و قریه ها دارد و فانیذ در اینجا باشد و همه جا برند. این ولایت از سوی مغرب به کرمان و از سوی شمال به سیستان و از طرف جنوب به دریا منتهی می شود. (از معجم البلدان). مکران ولایتی وسیع است و خارج ملک ایران و شرحش در آخر خواهد آمد اما چون خراج به ایران می دهد و داخل عمل کرمان است به این قدر ذکرش در اینجا کردن در خور بود. (نزهه القلوب چ لیدن ص 141). مکران مملکتی بزرگ است از اقلیم دویم وسعتش دوازده مرحله، دارالملکش فنزبور طولش از جزایر خالدات ’صج’ و عرض از خط استوا ’کد’. هوایش گرم است و آبش از رود و دیگر بلاد بزرگش تیز و منصور و فهلفهره و زراعات و عمارات بسیار و قرای بیشمار دارد. (نزهه القلوب چ لیدن ص 262). مکران از شمال محدود است به سراوان و بمپور و از جنوب به بحر عمان و از مشرق به کلات و از مغرب به بشاگرد. قسمت مهم آن که در ساحل بحر عمان واقع شده، دشت شن زاری است دارای چندین رود خشک، یعنی آب رود بواسطۀ شنی بودن زمین از زیر شنها به طرف دریا می رود. آبهایی که از دامنۀ کوهسار بم پشت جاری می شود به سمت جنوب رفته تشکیل رودهای متعدد مانند دشتیاری، وحیل، رابیج، سادویج و غیره می دهد که در فصل گرما خشک است و در مواقع باران طغیان می کند و مهمتر از همه رابیج است. قرای مهم مکران عبارت است از: گِه، بنت، قصر قند، باهوکلات. (جغرافیای سیاسی کیهان صص 261- 262) : پی او ممان تانهد بر زمین به توران و مکران و دریای چین. فردوسی. همه چین و مکران سپه گسترم به دریای کیماک بر بگذرم. فردوسی. جهاندار سالی به مکران بماند ز هر جای کشتی گران را بخواند. فردوسی (از انجمن آرا). ازآن پس دلیران پرخاشجوی به تاراج مکران نهادند روی. فردوسی (ازانجمن آرا). (ملک هند) دیبل و مکران به بهرام داد و بهرام با مالهای بسیار بازگشت پیروز و باکام. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 82). از آن سال باز دیبل و مکران با اعمال کرمان می رود که ملک هند هر دو اعمال را به بهرام داد. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 82). ازحضرت خلافه قضاء پارس و کرمان و عمال و تیزو مکران بدو دادند. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 117). و رجوع به قاموس الاعلام ترکی و دو مدخل بعد شود
جمع واژۀ بکر. (ناظم الاطباء). جمع بکر به علامت ’ان’ فارسی: دگر ره بود پیشین رفته شاپور بپیش آهنگ آن بکران چون حور. نظامی. - بکران بهشت، حوریان. (ناظم الاطباء). کنایه از حوران بهشتی باشد. (برهان) (از انجمن آرا) : بکران بهشت چند سازند زان موی که این زبان شکافد. خاقانی. - بکران چرخ، ستاره های آسمان. (ناظم الاطباء). کنایه از ستاره های آسمان باشد. (برهان) (از انجمن آرا) (از آنندراج). ستاره ها. (رشیدی) : صبح از صفت چو یوسف و مه نیمه و ترنج بکران چرخ دست بریده برابرش. خاقانی. و رجوع به مجموعۀ مترادفات ص 200 و بکر چرخ شود. -
جَمعِ واژۀ بکر. (ناظم الاطباء). جمع بکر به علامت ’اَن’ فارسی: دگر ره بود پیشین رفته شاپور بپیش آهنگ آن بکران چون حور. نظامی. - بکران بهشت، حوریان. (ناظم الاطباء). کنایه از حوران بهشتی باشد. (برهان) (از انجمن آرا) : بکران بهشت چند سازند زان موی که این زبان شکافد. خاقانی. - بکران چرخ، ستاره های آسمان. (ناظم الاطباء). کنایه از ستاره های آسمان باشد. (برهان) (از انجمن آرا) (از آنندراج). ستاره ها. (رشیدی) : صبح از صفت چو یوسف و مه نیمه و ترنج بکران چرخ دست بریده برابرش. خاقانی. و رجوع به مجموعۀ مترادفات ص 200 و بکر چرخ شود. -
کنارۀ دیگ و ته دیگ و آن مقدار ازطعام که در ته دیگ چسبیده و بریان شده باشد و آن راته دیگ نیز گویند. (ناظم الاطباء). ته دیگی. (غیاث). برنج و هرچیزی دیگر که در ته دیگ طعام چسبیده و بریان شده باشد. (برهان). مخفف بنکران، ته دیگی که بریان شده باشد. (از رشیدی). برنج و گوشت که در ته دیگ طعام بریان شده و چسبیده باشد. گفته اند که آن را ته دیگ نیز گویند. و بکران امر به کرانیدن یعنی تراشیدن آن ته دیگ است. آن تراشیده را بکران گویند و اصل در آن بنکران یعنی تراشیدۀ بن دیگ که به ته دیگ معروف است. (از انجمن آرا) (از آنندراج). ته دیگی که طریقۀ طبق فرو دیگ بندد هندش گهرجنی نامند و وقتی با روغن جمعگردد جان جان خوانند. (شرفنامۀ منیری) (از مؤید الفضلاء). مقداری از طعام که ته دیگ چسبیده باشد. (لغت محلی شوشتر نسخۀ خطی کتاب خانه مؤلف) : گردن مرغ چو سر برکند از قعر برنج هر دو چشمش نگران بکران خواهد بود. بسحاق اطعمه. هان ای بکران حال چه گویی بر یخنی هرگز نبرد سوخته ای قصه بخامی. بسحاق اطعمه (از شرفنامۀ منیری)
کنارۀ دیگ و ته دیگ و آن مقدار ازطعام که در ته دیگ چسبیده و بریان شده باشد و آن راته دیگ نیز گویند. (ناظم الاطباء). ته دیگی. (غیاث). برنج و هرچیزی دیگر که در ته دیگ طعام چسبیده و بریان شده باشد. (برهان). مخفف بنکران، ته دیگی که بریان شده باشد. (از رشیدی). برنج و گوشت که در ته دیگ طعام بریان شده و چسبیده باشد. گفته اند که آن را ته دیگ نیز گویند. و بکران امر به کرانیدن یعنی تراشیدن آن ته دیگ است. آن تراشیده را بکران گویند و اصل در آن بُنکران یعنی تراشیدۀ بن دیگ که به ته دیگ معروف است. (از انجمن آرا) (از آنندراج). ته دیگی که طریقۀ طبق فرو دیگ بندد هندش گُهرجنی نامند و وقتی با روغن جمعگردد جان جان خوانند. (شرفنامۀ منیری) (از مؤید الفضلاء). مقداری از طعام که ته دیگ چسبیده باشد. (لغت محلی شوشتر نسخۀ خطی کتاب خانه مؤلف) : گردن مرغ چو سر برکند از قعر برنج هر دو چشمش نگران بکران خواهد بود. بسحاق اطعمه. هان ای بکران حال چه گویی بر یخنی هرگز نبرد سوخته ای قصه بخامی. بسحاق اطعمه (از شرفنامۀ منیری)
اسب اصیل، 0 اسبی که بهنگام رفتن پای پس راکوتاه تر از پای دیگرگذارد 0 توضیح مولف برهان این کمله را بوزن مکران وظاهرا بضم اول دانسته است ولی رشیدی بفتح نوشته است، 0 رنگ اسب میان زرد و بور
اسب اصیل، 0 اسبی که بهنگام رفتن پای پس راکوتاه تر از پای دیگرگذارد 0 توضیح مولف برهان این کمله را بوزن مکران وظاهرا بضم اول دانسته است ولی رشیدی بفتح نوشته است، 0 رنگ اسب میان زرد و بور