لذیذ. خوشمزه: چونکه آب جمله از حوض است پاک هر یکی آبی دهد خوش ذوقناک. مولوی. ، پرمسرت. پر شادمانی: پهلوان درلاف گرم و ذوقناک چون شنید این قصه گشت از غم هلاک منفعل شد در میان انجمن سر فرو برد و خمش شد از سخن. مولوی
لذیذ. خوشمزه: چونکه آب جمله از حوض است پاک هر یکی آبی دهد خوش ذوقناک. مولوی. ، پرمسرت. پر شادمانی: پهلوان درلاف گرم و ذوقناک چون شنید این قصه گشت از غم هلاک منفعل شد در میان انجمن سر فرو برد و خمش شد از سخن. مولوی
سوزنده. دارای سوزش. (ناظم الاطباء) ، خشک. گداخته: و بهر زمین که خون هابیل چکید سوزناک باشد وتا قیامت گیاه از آن زمین نروید. (قصص الانبیاء). و بعضی (از خاک سوزناک است. (ذخیرۀ خوارزمشاهی) ، سوزان. تفته. محزون. غمناک: قول مطبوع از درون سوزناک آید که عود چون همی سوزدجهان از وی معطر می شود. سعدی. سوزناک افتاده چون پروانه ام در پای تو خود نمی سوزد دلت چون شمع بر بالین من. سعدی. ، حزین و حزن آور. (ناظم الاطباء) : شعرمن زآن سوزناک آمد که غم خاطر گوهرفشانم سوخته ست. خاقانی. نوحه گر گوید حدیث سوزناک لیک کو سوز دل و دامان چاک. مولوی. عجبت نیاید از من سخنان سوزناکم عجب است اگر نسوزم چو بر آتشم نشانی. سعدی. بخاطرم غزلی سوزناک میگذرد زبانه میزنداز تنگنای دل بزبان. سعدی
سوزنده. دارای سوزش. (ناظم الاطباء) ، خشک. گداخته: و بهر زمین که خون هابیل چکید سوزناک باشد وتا قیامت گیاه از آن زمین نروید. (قصص الانبیاء). و بعضی (از خاک سوزناک است. (ذخیرۀ خوارزمشاهی) ، سوزان. تفته. محزون. غمناک: قول مطبوع از درون سوزناک آید که عود چون همی سوزدجهان از وی معطر می شود. سعدی. سوزناک افتاده چون پروانه ام در پای تو خود نمی سوزد دلت چون شمع بر بالین من. سعدی. ، حزین و حزن آور. (ناظم الاطباء) : شعرمن زآن سوزناک آمد که غم خاطر گوهرفشانم سوخته ست. خاقانی. نوحه گر گوید حدیث سوزناک لیک کو سوز دل و دامان چاک. مولوی. عجبت نیاید از من سخنان سوزناکم عجب است اگر نسوزم چو بر آتشم نشانی. سعدی. بخاطرم غزلی سوزناک میگذرد زبانه میزنداز تنگنای دل بزبان. سعدی
شوخگن، (آنندراج)، دنس، (زمخشری)، ریم گرفته، چرکین، (یادداشت مؤلف)، ناپاک و چرکین و آلودۀ به چرک، (ناظم الاطباء) : و ریشهاء تر و شوخناک را بگیرند آب انار ترش ... (ذخیرۀ خوارزمشاهی)، ناکس و فرومایه، (ناظم الاطباء)
شوخگن، (آنندراج)، دنس، (زمخشری)، ریم گرفته، چرکین، (یادداشت مؤلف)، ناپاک و چرکین و آلودۀ به چرک، (ناظم الاطباء) : و ریشهاء تر و شوخناک را بگیرند آب انار ترش ... (ذخیرۀ خوارزمشاهی)، ناکس و فرومایه، (ناظم الاطباء)
خداوند زور، توانا، (شرفنامۀ منیری)، بازور، پرزور، (یادداشت بخط مرحوم دهخدا)، زورآور و توانا و قوی، (ناظم الاطباء)، زورمند، زورین، هر چیز پرزور و قوی، (از بهار عجم) (از آنندراج) : چنان کندش از بازوی زورناک که بربودش از باد و دادش به خاک، میرخسرو (از بهار عجم) (از آنندراج)، رجوع به زورمند و زورین شود
خداوند زور، توانا، (شرفنامۀ منیری)، بازور، پرزور، (یادداشت بخط مرحوم دهخدا)، زورآور و توانا و قوی، (ناظم الاطباء)، زورمند، زورین، هر چیز پرزور و قوی، (از بهار عجم) (از آنندراج) : چنان کندش از بازوی زورناک که بربودش از باد و دادش به خاک، میرخسرو (از بهار عجم) (از آنندراج)، رجوع به زورمند و زورین شود
دارای بوی بد، بدبو، متعفن، (فرهنگ فارسی معین)، عفن، متعفن، گنده، نتن، بدبوی: گوشت تو بویناک و زیانکار است، (کلیله و دمنه)، نمک در مردم آرد بوی پاکی تو با چندین نمک چون بویناکی، نظامی (خسروشیرین ص 282)
دارای بوی بد، بدبو، متعفن، (فرهنگ فارسی معین)، عفن، متعفن، گنده، نتن، بدبوی: گوشت تو بویناک و زیانکار است، (کلیله و دمنه)، نمک در مردم آرد بوی پاکی تو با چندین نمک چون بویناکی، نظامی (خسروشیرین ص 282)
دارای عرق و پوشیده از عرق. (ناظم الاطباء) : مرا افکنده رخسار عرقناکش به دریائی که دارد هر حبابش در گره طوفان خودرائی. میرزا صائب (از آنندراج). چون عرقناک شود روی تو از گرمی مل شیشه ها از عرق فتنه توان پر کردن. میرزا جلال اسیر (از آنندراج). أرش الفرس، عرقناک گردانیدن اسب را بدوانیدن. (منتهی الارب). - عرقناک بودن، ازعرق پوشیده بودن. (ناظم الاطباء)
دارای عرق و پوشیده از عرق. (ناظم الاطباء) : مرا افکنده رخسار عرقناکش به دریائی که دارد هر حبابش در گره طوفان خودرائی. میرزا صائب (از آنندراج). چون عرقناک شود روی تو از گرمی مل شیشه ها از عرق فتنه توان پر کردن. میرزا جلال اسیر (از آنندراج). أرش الفرس، عرقناک گردانیدن اسب را بدوانیدن. (منتهی الارب). - عرقناک بودن، ازعرق پوشیده بودن. (ناظم الاطباء)
پردود. دودی. (التفهیم). دودآلود. متدخن. آلوده. دودآگین. که رنگ و بوی دود گرفته باشد. کنایه از تیره و آلوده و کدر. که به سیاهی زند. (یادداشت مؤلف). - خنبرۀ دودناک، گنبد دودناک. کنایه است از آسمان کبود و تیره: دامن از این خنبرۀ دودناک پاک بشوییدبه هفت آسمان. نظامی. - گنبد دودناک، کنایه است از آسمان: دماغی کزآسودگی گشت پاک بچربد بر این گنبد دودناک. نظامی. ، آمیخته به دود و بخارحاصل از ترکیبات شیمیایی در دستگاه گوارش یا حاصل از احتراق در دستگاه تنفس. حالت زفیر که اکسیژن را درنتیجۀ احتراق از دست داده است: می باید که بخار دودناک از وی جدا شود. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). و اگر آروغی دودناک برآید (از شیر) چند روزی دست بدارند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). و حاجت اندر آوردن هوای تازه است (به شش) و بیرون کردن هوای دودناک. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). و اگر چه حاجت به هوای تازه اندر آوردن (به ریه) فزون از بیرون کردن هوای دودناک باشد نفس متواتر شود. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). می باید که بخار دودناک از وی جدا شود. (ذخیرۀ خوارزمشاهی)
پردود. دودی. (التفهیم). دودآلود. متدخن. آلوده. دودآگین. که رنگ و بوی دود گرفته باشد. کنایه از تیره و آلوده و کدر. که به سیاهی زند. (یادداشت مؤلف). - خنبرۀ دودناک، گنبد دودناک. کنایه است از آسمان کبود و تیره: دامن از این خنبرۀ دودناک پاک بشوییدبه هفت آسمان. نظامی. - گنبد دودناک، کنایه است از آسمان: دماغی کزآسودگی گشت پاک بچربد بر این گنبد دودناک. نظامی. ، آمیخته به دود و بخارحاصل از ترکیبات شیمیایی در دستگاه گوارش یا حاصل از احتراق در دستگاه تنفس. حالت زفیر که اکسیژن را درنتیجۀ احتراق از دست داده است: می باید که بخار دودناک از وی جدا شود. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). و اگر آروغی دودناک برآید (از شیر) چند روزی دست بدارند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). و حاجت اندر آوردن هوای تازه است (به شش) و بیرون کردن هوای دودناک. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). و اگر چه حاجت به هوای تازه اندر آوردن (به ریه) فزون از بیرون کردن هوای دودناک باشد نفس متواتر شود. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). می باید که بخار دودناک از وی جدا شود. (ذخیرۀ خوارزمشاهی)