جدول جو
جدول جو

معنی ذوقتاب - جستجوی لغت در جدول جو

ذوقتاب
(قَ / قِ)
لقب حقل بن مالک بن یزید بن سهل بن عمرو بن قیس بن معویه بن خیثم. ملکی از ملوک حمیر. قاله ابن الکبی. (از حاشیۀ المرصع خطی)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از یوتاب
تصویر یوتاب
(دخترانه)
سردار زن ایرانی که خواهر آریوبرزن سردار نامدار ارتش شاهنشاهی داریوش سوم بوده است، وی در نبرد با اسکندر گجستک همراه آریوبرزن فرماندهی بخشی از ارتش، نام خواهر آریوبرزن پادشاه آذربادگان
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از موتاب
تصویر موتاب
شالنگی، کسی که ریسمان مویی می تابد
فرهنگ فارسی عمید
(ذَ / ذُو)
لذیذ. خوشمزه:
چونکه آب جمله از حوض است پاک
هر یکی آبی دهد خوش ذوقناک.
مولوی.
، پرمسرت. پر شادمانی:
پهلوان درلاف گرم و ذوقناک
چون شنید این قصه گشت از غم هلاک
منفعل شد در میان انجمن
سر فرو برد و خمش شد از سخن.
مولوی
لغت نامه دهخدا
(نُ / نِ کَ دَ)
بر وقت. (آنندراج). غیردایم. مقابل دائماً: موقتاً از سفر منصرف شدم. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(رَ)
نورتابنده، نورافشان، تابناک، منبع نور و روشنی:
خاک در توکه نورتاب است
سیبی به دو کرده آفتاب است،
خاقانی
لغت نامه دهخدا
عصیر گوشت، آب گوشت، یک قسم نانخورشی که از گوشت سازند، و آبگوشت نیز نامند، (ناظم الاطباء) : وحشوها نرم باید چون کشطاب غلیظ با جلاب و روغن بادام و گوشتاب از گوشت بزغاله ... (ذخیرۀ خوارزمشاهی)
لغت نامه دهخدا
(لُ)
خداوند عقل:
بی حجابت باید آن ای ذولباب
مرگ را بگزین و بردر آن حجاب.
مولوی.
، خداوند خالص یعنی خداوند عقل و خداوند فهم. (فرهنگ لغات مثنوی)
لغت نامه دهخدا
در عیون الاخبار آرد: حدّثنی قال حدثنی الولید عن جریر بن حازم عن الحسن: ’ان ّ رسول اﷲ صلی اﷲ علیه و سلم صلب رجلا علی جبل یقال له رباب’ و قال لی رجل بالمدینه هو ذورباب، (ج 1 ص 72 س 11 و 12)
لغت نامه دهخدا
(عِ)
صاحب شکنجه و عقوبت: ان ّ ربّک لذو مغفره و ذوعقاب الیم. (قرآن 41 / 43) ، بتحقیق پروردگارت صاحب آمرزش و صاحب شکنجه و عقوبت دردناک است. (تفسیر ابوالفتوح ج 4 ص 545). و رجوع به ذومغفره شود
لغت نامه دهخدا
(فِ)
موضعی است. حرث بن حلّزه الیشکری گوید:
فالمحیاه فالصفاح فاعلی
ذی فتاق فعاذب فالوفاء
فریاض القطا فاودیه الشر
بب فالشعبتان فالابلاء
(از تاج العروس)
لغت نامه دهخدا
نام کوهی است، (المرصع)
لغت نامه دهخدا
(قَ بَ)
نزدیک. خویش. کس. ذوقرابت. ج، ذوی القرابه. ذوی القرابات
لغت نامه دهخدا
(قِ)
نام یکی از منازل حاجیان بصره. (المرصع). و آن میان ماویه و ینسوعه نزدیک ذات العسره است
لغت نامه دهخدا
(قِ)
نام اسپی از مالک بن نویره
لغت نامه دهخدا
نام موضعی است به نزدیکی ادم
لغت نامه دهخدا
(ذَ / ذُو قی یا)
علوم و فنون ذوقیه شعر و موسیقی و نقاشی و متفرعات آن، چون حجاری و حکاکی و خوشنویسی و مانند آن. صنایع نفیسه. صنایع ظریفه.
لغت نامه دهخدا
(سَ)
دورتابش، که تا مسافتی دور بتابد، که نور و تابش آن تا دور جای برسد، (یادداشت مؤلف) :
مشعل ماه از رخ او نوریاب
شعلۀ مهر رخ او دورتاب،
کاتبی شیرازی
لغت نامه دهخدا
از تون به معنی گلخن + تاب مخفف تابنده (از تافتن به معنی روشن کردن و مشتعل کردن) آنکه تون حمام را سوزاند، گرم شدن آب خزانه را، گلخن تاب، گلخنی، (از یادداشتهای بخط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(چُ خوَرْ / خُرْ دَ / دِ)
بدور خود پیچ خورنده بی تاب دادن. آنچه بخود می پیچد بدون آنکه آنرا تاب دهند
لغت نامه دهخدا
(خوَرْ / خُرْ)
برآفتاب. آفتاب رو. خورگاه در تداول مردم دیلمان. (یادداشت مؤلف). خورنگاه
لغت نامه دهخدا
نام قلعه ای به یمن، (نخبه الدهر دمشقی ص 217)
لغت نامه دهخدا
تصویری از ذو ناب
تصویر ذو ناب
دونده چون گربه و شیر و سگ
فرهنگ لغت هوشیار
گذران بطور موقت مقابل دایمی همیشگی. توضیح صحیح} موقتا {است نه} موقه {چه تاء آن اصلی است و بالف باید نوشت (دکتر خیام پور. نداب 7- 6: 1 ص 45)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اوقاب
تصویر اوقاب
جمع وقب، رخت های خانه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ذوناب
تصویر ذوناب
داری دندان یشک، گرگ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بوقتب
تصویر بوقتب
خر الاغ: (طاعت و احسان و علم و راستی را برگزید گوش چون داری بگفتت بو قماش و بوقتب ک) (ناصر خسرو) توضیح در حخاشیه صفحه مذکور از دیوان ناصر خسرو در معنی بوقتب نوشته اند: کنایه از مردم دنیا پرست و بد و احمق
فرهنگ لغت هوشیار
قسمی نانخورش که از گوشت سازند آبگوشت: و حشو ها نرم باید چون کشکاب از گوشت بزغاله
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ذوقناک
تصویر ذوقناک
لذیذ، خوشمزه لذیذ خوشمزه. سرخوش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تونتاب
تصویر تونتاب
آتش انداز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مو تاب
تصویر مو تاب
کسی که ریسمان مویین تابد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ذوقیات
تصویر ذوقیات
کارهای ذوقی، فعالیت، هایی که باعث ارضای روحی یا سرگرمی می شود
فرهنگ فارسی معین
تصویری از موقتاً
تصویر موقتاً
((مُ وَ قَ تَن))
به طور موقت، مقابل دایمی، همیشگی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اوقاب
تصویر اوقاب
((اَ یا اُ))
جمع وقب، گودی که در آن آب جمع شود، هر گودی در اندام مانند گودی چشم
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نورتاب
تصویر نورتاب
آباژور
فرهنگ واژه فارسی سره