جدول جو
جدول جو

معنی ذوصاهل - جستجوی لغت در جدول جو

ذوصاهل
(هَِ)
رجل ٌ ذوصاهل، مرد سخت جهنده و برانگیزنده. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از وصال
تصویر وصال
(دخترانه و پسرانه)
رسیدن به چیزی یا کسی و به دست آوردن آن یا او، لقب شاعر بزرگ قرن دوازدهم، میرزا محمد شفیع شیرازی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از وصال
تصویر وصال
رسیدن به محبوب و هم آغوشی با وی، دست یافتن به چیزی، رسیدن، در تصوف رسیدن به مرحلۀ فناء فی الله، رسیدن به معشوق ازلی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ذاهل
تصویر ذاهل
فراموش کننده، فراموشکار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اوصال
تصویر اوصال
وصل ها، وصال ها، پیوستن ها، مقابل هجر ها، مرتبط شدن ها، پیوندها، اعضای بدن، جمع واژۀ وصل
فرهنگ فارسی عمید
رجوع به ذی جاه شود
لغت نامه دهخدا
(هَِ)
روزی است از ایام عرب. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(وَ ءِ)
جمع واژۀ وصیله. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). به معنی شتر ماده ای که ده شکم در پی یکدیگر زاید. (آنندراج). رجوع به وصیله شود
لغت نامه دهخدا
(نَ هَِ)
جمع واژۀ ناهله. رجوع به ناهله شود، شتران گرسنه. (از اقرب الموارد). جمع واژۀ ناهل. (منتهی الارب). رجوع به ناهل شود
لغت نامه دهخدا
(صَ هَِ)
جمع واژۀ صاهله. رجوع بدان کلمه شود. جمع واژۀ صاهل. (منتهی الارب). رجوع به صاهل شود
لغت نامه دهخدا
خداوند دارائی، توانگر، مرد باخواسته، مالدار، غنی
لغت نامه دهخدا
(ل ل)
نام جایگاهی است. زهیر گوید: قامت تبدی بذی ضال لتفتننی. (از المرصع)
لغت نامه دهخدا
(ذَ مِ)
جمع واژۀ ذامله
لغت نامه دهخدا
(اَ)
نام وادیی باشد در طریق یمامه به مکه. و بدانجا جنگی میان بعض قبائل روی داده است که بیوم ذواول معروف است، موضعی است از دیار غطفان بدو روزه راه از ضرغد و دو کوه طی. (المرصع)
لغت نامه دهخدا
(هَِ)
شدیدالکاهل. بلند جانب. صاحب قوّت و شوکت، مرد خشمناک، مرد گشن جوشان تیزشهوت
لغت نامه دهخدا
شریف، خطیر، عزیز، امر ذیبال، کاری شگرف: کل امر ذی بال لم یبدء ببسم اﷲ فهو ابتر، ای کل امر ذیشأن و خطر یحتفل له و یهتم به، (مجمع البحرین)، رجوع به بال شود
لغت نامه دهخدا
اتانی ذوقال ذوقال آمد مرا گوینده ای
لغت نامه دهخدا
(اُ رُ)
نام کوهی به زمین غطفان. میان دیار غطفان و زمین عذره، نام مصنعی به دیار طی
لغت نامه دهخدا
(ذُ آ لَ)
گرگ. (مهذب الاسماء). ج، ذئلان، ذولان:
نیستی آگه نگر که چون تو هزاران
خورده است این گنده پیر زشت ذوءاله.
ناصرخسرو
لغت نامه دهخدا
(هَُ هَِ)
ذوهلاهله، یکی از اذواء یمن است
لغت نامه دهخدا
(هَِ)
فلان ذوشاهق، اذا کان یشتد غضبه. (کذا فی الصحاح). و فی القاموس، و هو ذوشاهق، ای لایشتد غضبه و این درست نیست
لغت نامه دهخدا
(حَ)
خردمند، وقور
لغت نامه دهخدا
(اَ)
جمع واژۀ وصل، جمع واژۀ وعل. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رجوع به وعل شود
لغت نامه دهخدا
(کَ هَِ)
جمع واژۀ کاهل. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). رجوع به کاهل شود
لغت نامه دهخدا
(ذَ بِ)
جمع واژۀ ذابل: ذوابل صعاد از مناهل اکباد سیراب می گردند. (ترجمه تاریخ یمینی نسخۀ خطی کتاب خانه مؤلف، ص 227)
لغت نامه دهخدا
(هَِ)
نعت فاعلی از صهیل، شیهۀ اسب، (اصطلاح منطق) فصل مقوم است نوع فرس را همچنان که ناطق فصل است مر انسان را و نابح کلب را و ناهق خر را، شتر که دست و پا را بسیار بر زمین زند و بگزد و بانگ نکندبهیچ یکی (کسی را نخواند) از جهت عزت نفس خود در اندرون او بانگی باشد مانند بانگ باد. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
تصویری از اوصال
تصویر اوصال
جمع وصل، بند اندام ها جمع وصل پیوندها بندها اعضای بدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ذومال
تصویر ذومال
توانگر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ذاهل
تصویر ذاهل
فراموش کننده فراموشکار. فراموشکار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ذواه
تصویر ذواه
پوست پوسته در گیاهان
فرهنگ لغت هوشیار
پینه دوز: در کفشگری، وژنگر: در درزیگری (وژنگ: وصله که بر جامه کنند) به هم رسیدن همرسی، پیوستن پیوند، دیدار، به دست آوردن الفنج الفنجیدن، یار دید فراز بسیار پیوند کننده وصله کننده، پینه دوز. پیونددادن، دوستی بی غرض: (وداروی او وصال آن دختر است)، ملاقات دیدار، حصول چیزی، رسیدن بمقصود، رسیدن بمشوق و تمتع از وی: (وصال او ز عمر جاودان به خداوندا، مرا آن ده که آن به) (حافظ) یا به وصال معشوق رسیدن، رسیدن بوی و تمتع بردن از وی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اوصال
تصویر اوصال
((اَ یا اُ))
جمع وصل، پیوندها، بندها
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ذاهل
تصویر ذاهل
((هِ))
فراموش کننده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از وصال
تصویر وصال
((وِ))
به هم رسیدن
فرهنگ فارسی معین
زنبور خور معمولی
فرهنگ گویش مازندرانی