جدول جو
جدول جو

معنی ذوحماس - جستجوی لغت در جدول جو

ذوحماس
(حِ)
نام جایگاهی است
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ذوحیات
تصویر ذوحیات
دارای حیات، زنده، جاندار
فرهنگ فارسی عمید
(حَ)
نام موضعی در قول جریر:
عفاذ و حمام بعدنا و حفیر
و بالسر مبدی منهم و مصیر
لغت نامه دهخدا
وادیی است به غطفان
لغت نامه دهخدا
(حُ دُ)
یوم ذی حدس. نام یکی از جنگهای مشهور عرب است
لغت نامه دهخدا
(حَ)
ذو ذوحسا، وادیی به ارض الشربهاز دیار عبس و غطفان. ابوزیار آرد: موضعی است از بنی عجلا در کوهی که ’دفاق’ نام دارد. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(حُ)
وادیی است بزمین شربه از دیار عبس و غطفان. لبید گوید:
و یوم اجازت قله الحزن منهم
مواکب تعلو ذا حساً و قنابل
علی الصرصر انیات فی کل رحله
و سوق عدال لیس فیهن مائل
و کنانه بن عبد یا لیل گوید:
سقی منزلی سعدی بدمخ و ذی حساً
من الدلونوء مستهل و رائح
علی ماعفا منه الزمان و ربما
رعینا به الایام و الدهر صالح
سقاط العذاری الوحی الانمیمه
من الطرف مغلوباً علیه الجوانح.
(معجم البلدان یاقوت باب حاء و سین).
وابن الاثیر در المرصع گوید، معتمرین از اینجا احرام بندند
لغت نامه دهخدا
خداوند دارائی، توانگر، مرد باخواسته، مالدار، غنی
لغت نامه دهخدا
دهی از دهستان ویسیان که در بخش ویسیان شهرستان خرم آباد واقع است و 300 تن سکنه دارد، ساکنین آن از عشایر جودکی هستند، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(طُ)
مرگائی. مؤلف کتاب حکام که در840 میلادی نگاشته است و از روابط فرقۀ نسطوری با پادشاهان ایران بحث میکند و تاریخ عهد هرقل خسرو دوم را شرح میدهد. (ترجمه ایران در زمان ساسانیان ص 47)
آرتسرونی. مورخ قرن دهم میلادی (ترجمه ایران در زمان ساسانیان ص 46)
از حواریون عیسی (ع). (ایران باستان ج 3 ص 2633)
لغت نامه دهخدا
(تُ)
سن. یکی از دوازده حواری حضرت عیسی (ع) است که به دیرباوری مشهور و از جملۀ کسانی بود که هیچ چیز را باور نداشت مگر آنکه به نحوی در آن اطمینان حاصل می نمود، چنانکه این حواری بعثت حضرت عیسی را باور نکرد. (از لاروس). رجوع به توما شود
لغت نامه دهخدا
(عَ)
بخشم آوردن. (منتهی الارب) ، قضا و تقدیر کردن خدای تعالی چیزی را برای کسی، نزدیک شدن، حاضر آمدن، در اندوه انداختن، شستن خود را به آب گرم و به آب سرد، احمام ارض، تب ناک گردیدن زمین، تب دادن. (منتهی الارب). تب آوردن. (تاج المصادر) ، تب زده و بیمارغنج شدن، تقدیر شدن از سوی خدای تعالی، احمّه اﷲ، سیاه گردانید او را خدای. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(حَدْ دا)
ابن شراحیل فی نسب همدان و فی الازد حدان بن شمس بضم الشین المعجمه بن عمرو بن غالب بن عیمان بن نصر بن زهران هکذا فی النسخ و قیده الحافظ و غیره. و سعید بن ذی حدان التابعی یروی عن علی رضی الله عنه. قال ابن حبیب والیه. (ای الی ذوحدان بن شراحیل). ینسب الحدانیون. (تاج العروس). و ابن الاثیر در المرصع نسبت ابن شراحیل را بدین گونه آورده است: ذوحدّان بن شراحیل بن ربیعه ابن جشم. قاله ابن حبیب. (المرصع)
لقب پدر سعید صحابی سعید بن ذوحدان است، لقب مردی از قبیلۀ همدان
لغت نامه دهخدا
(حَدْ دا)
نام موضعی بدیار عرب
لغت نامه دهخدا
(حُ)
از الهان بن مالک بن زید بن اوسله بن ربیعه بن الخیار اخی همدان بن مالک. (تاج العروس)
لغت نامه دهخدا
(حِ)
نام آبهائی بنوفزاره را میان ربذه و نخل. و جای آن آبها را ذوحساء نامند. (معجم البلدان یاقوت). و ابن الاثیر در المرصع گوید: حساء جمعحسی است و آن آبی است که به ریگهای زیرین نفوذ کرده و برای برآوردن آن زمین را کنند. ابن رواحه گوید:
اذا بلغتنی و حملت رحلی
مسافه اربع بعد الحساء
لغت نامه دهخدا
(حَ)
خردمند، وقور
لغت نامه دهخدا
(حِ)
پرهیزنده از ناروا
لغت نامه دهخدا
(حُ رَ)
رطب: ذوحمره، رطب شیرین
لغت نامه دهخدا
(حَ)
یکی از ملوک حمیر و از اذواء است
لغت نامه دهخدا
(حَ)
رجوع به بذی حیات شود
لغت نامه دهخدا
آبی است میان مکه و بصره
لغت نامه دهخدا
(نُ)
لقب کعب یا زرعه. یکی از ملوک و اذواء یمن. او ذوشناتر را بکشت و بجای وی نشست و از آنرو او را ذونواس گویند که دو گیسو بر دوش دروا و جنبان داشت. صاحب مجمل التواریخ و القصص گوید: ملک ذوشناتر سبع و عشرون سنه... مردی ستمگر و بد فعل بود و با فرزندان ملوک یمن فساد کردی تا پادشاهی را نشایند و این عادت ایشان بود که هر که با وی کاری زشت کنند پادشاهی را نشاید، و پسری بود نام وی ذونواس و دو گیسو نیکو داشتی و در تاریخ جریر نام او، زرعه بود و لقب ذونواس پس ذوشناتر او را بخواند و ذونواس کاردی با خود برداشته چون بخلوت دست بدو خواست کردن، ذونواس کارد بزد و ذوشناتر را بکشت و سرش ببرید و بیرون آورد و پادشاهی فراز گرفت و مردمان بازرستند. ملک ذونواس، عشرون سنه. صاحب الاخدود وی بود در عهد فیروز یزدجرد بوده است. و بروزگار قصی بن کلاب بر یثرب بگذشت و از عالمان جهودان سخنها شنید و خوش آمدش، و دین جهودی گرفت پس جهودان بر آن داشتندش که بنجران رود و آنجا ترساآن بودند، از جملۀ یمن بقصد طرفه و معجزی که از ترسائی بدیدند ترسا شده بودند. پس ذونواس مغاکی بکند و آتش درآن برافروخت بسیار، و هر که از ترسائی برنگشت و جهودی نپذیرفت در آن مغاک افکندش و ذونواس آنجا نشسته بود با مهتران خویش، آن است که خدای تعالی یاد کرده است. قوله تعالی: قتل اصحاب الاخدود النار ذات الوقود اذهم علیها قعود و هم علی ما یفعلون بالمؤمنین شهود (قرآن 85 / 3- 7). و بیست هزار مرد در آن اخدود سوخته شدند و انجیلها همه بسوخت، و مهتر ایشان عبداﷲ بن الثامر بود، دین جهودی بر وی عرضه کردند، نپذیرفت ذونواس چوبی در دست داشت بر سر وی زد، مغزش بشکافت و اندر آن نمرد، بعد از آنکه او را از کوه بفرمود انداخت و هیچ زیانی نرسیدش که انجیل همی خواند. پس مردی از آن ترساآن انجیلی نیم سوخته بر گرفت و سوی قیصر رفت، نام ذوثعلبان خوانند. پس این مرد ترسا پیش قیصر فریاد کرد و بگفت که ذونواس چه کرد. قیصر اجابت نکرد وگفتا از من (تایمن دور است لیکن از یمن) تا حبشه نزدیک است و او را نامه نبشت بملک حبشه، و این مرد آنجا رفت، و ملک حبشه بگریست از آن کار و قرب هفتاد هزار مرد بساخت و سوی یمن فرستاد با مهتران نامدار و با مهتری نام او ارباط پس ذونواس از ایشان هزیمت شد و خود را سوار در دریا فکند و کس بازندیدش. و در تاریخ جریر چنان است که ذونواس با ارباط حیلت کرد و هزار کلید به وی فرستاد و گفت این کلید گنجهاست، و همه ترا دهم چون ارباط بحضرموت از دریا برآمد و رسول ذونواس را دید و کلید گنجها، قبول کرد و ذونواس بیامد وبسیاری خواسته بیاورد و گفت دیگر بشهرهاست، سپاه فرست تا بیاورند، و بدین حیلت سپاه وی در شهرها بپراکند و پیش از این با مهتران شهرها سگالیده بود که هر کسی بر جای خویش حبشیان را بکشد و همچنان کردند. و ذونواس این سپاه خاصۀ ارباط بسیاری بکشت و ارباط بگریخت و بحبشه باز شد، پس دوم بار ابرهه را بفرستاد با صد هزار مقاتل، و ذونواس خود را آخر کار در آب افکندچنانکه گفته شد و ما هر دو راست (شاید، روایت) نوشتیم. (مجمل التواریخ و القصص ص 169 و 170). و بعضی نام او را ذرعه بن حسان و برخی ذونواس بن تبان اسعد ابی کرب بن ملکیکرب و گروهی ذرعه بن کعب نوشته اند. یونانیان و از جمله تئوفاس، پادشاه حمیر ذونواس را زمیانوس می نامند و رجوع به مجمل التواریخ ص 15 و 158 و 168 و 169 و 170 و الاعلام زرکلی ج 1 ص 314 و ج 3 ص 1111 و حبیب السیر ج 1 ص 95 و 96. و المرصع ابن الاثیر شود
البجلی. شاعری کوفی است. ابن الاثیر در المرصع بنقل از کتاب الورقۀبن الجراح گوید:مولد او کوفه و منشاء وی رأس عین است و از اوست:
ان ّ امرء اصحب الزمان به
فقر الیک الظاهر العدم. (کذا).

نام یکی از اصحاب کهف
لغت نامه دهخدا
نام موضعی است به نزدیکی ادم
لغت نامه دهخدا
(ذَ هََ)
در البیان والتبیین آمده است: و قیل لذوهمان: ما تقول فی خزاعه؟ قال: جوع و احادیث. (البیان والتبیین ج 1 ص 22)
لغت نامه دهخدا
(حُ)
رجل ذوحساس، ردی الخلق
لغت نامه دهخدا
(حَ)
آبی است از صدراللیث
لغت نامه دهخدا
(وَ)
المراءهال وحماء، زن ویاری: و قوه هذا الشراب قابضه و هو مقو للمعدهالمسترخیه و المراءه الوحماء. (ابن بیطار ج 1 ص 71)
لغت نامه دهخدا
تصویری از ذومال
تصویر ذومال
توانگر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ذوحیات
تصویر ذوحیات
دارای حیات جاندار جانور
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ذوحیات
تصویر ذوحیات
((حَ))
دارای حیات، زنده، جاندار، ذی حیات
فرهنگ فارسی معین