جدول جو
جدول جو

معنی ذوحساس - جستجوی لغت در جدول جو

ذوحساس
(حُ)
رجل ذوحساس، ردی الخلق
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از احساس
تصویر احساس
دریافت، درک، در علم روانشناسی حس کردن چیزی به وسیلۀ یکی از حواس پنج گانه، عاطفه، ذوق
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ذوحسب
تصویر ذوحسب
صاحب حسب، دارای گوهر و شرف و بزرگواری
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ذوحیات
تصویر ذوحیات
دارای حیات، زنده، جاندار
فرهنگ فارسی عمید
(حَ)
رجوع به بذی حیات شود
لغت نامه دهخدا
(حَدْ دا)
ابن شراحیل فی نسب همدان و فی الازد حدان بن شمس بضم الشین المعجمه بن عمرو بن غالب بن عیمان بن نصر بن زهران هکذا فی النسخ و قیده الحافظ و غیره. و سعید بن ذی حدان التابعی یروی عن علی رضی الله عنه. قال ابن حبیب والیه. (ای الی ذوحدان بن شراحیل). ینسب الحدانیون. (تاج العروس). و ابن الاثیر در المرصع نسبت ابن شراحیل را بدین گونه آورده است: ذوحدّان بن شراحیل بن ربیعه ابن جشم. قاله ابن حبیب. (المرصع)
لقب پدر سعید صحابی سعید بن ذوحدان است، لقب مردی از قبیلۀ همدان
لغت نامه دهخدا
(حَدْ دا)
نام موضعی بدیار عرب
لغت نامه دهخدا
(حُ)
از الهان بن مالک بن زید بن اوسله بن ربیعه بن الخیار اخی همدان بن مالک. (تاج العروس)
لغت نامه دهخدا
(حَ)
خردمند، وقور
لغت نامه دهخدا
(حِ)
پرهیزنده از ناروا
لغت نامه دهخدا
(حَ)
آبی است از صدراللیث
لغت نامه دهخدا
(حِ)
نام جایگاهی است
لغت نامه دهخدا
(حَ)
یکی از ملوک حمیر و از اذواء است
لغت نامه دهخدا
(حَ)
نام موضعی در قول جریر:
عفاذ و حمام بعدنا و حفیر
و بالسر مبدی منهم و مصیر
لغت نامه دهخدا
آبی است میان مکه و بصره
لغت نامه دهخدا
(دُ)
خداوند سرپوش. سرپوشدار. اصطلاح در گیاه شناسی.
لغت نامه دهخدا
(نُ)
لقب کعب یا زرعه. یکی از ملوک و اذواء یمن. او ذوشناتر را بکشت و بجای وی نشست و از آنرو او را ذونواس گویند که دو گیسو بر دوش دروا و جنبان داشت. صاحب مجمل التواریخ و القصص گوید: ملک ذوشناتر سبع و عشرون سنه... مردی ستمگر و بد فعل بود و با فرزندان ملوک یمن فساد کردی تا پادشاهی را نشایند و این عادت ایشان بود که هر که با وی کاری زشت کنند پادشاهی را نشاید، و پسری بود نام وی ذونواس و دو گیسو نیکو داشتی و در تاریخ جریر نام او، زرعه بود و لقب ذونواس پس ذوشناتر او را بخواند و ذونواس کاردی با خود برداشته چون بخلوت دست بدو خواست کردن، ذونواس کارد بزد و ذوشناتر را بکشت و سرش ببرید و بیرون آورد و پادشاهی فراز گرفت و مردمان بازرستند. ملک ذونواس، عشرون سنه. صاحب الاخدود وی بود در عهد فیروز یزدجرد بوده است. و بروزگار قصی بن کلاب بر یثرب بگذشت و از عالمان جهودان سخنها شنید و خوش آمدش، و دین جهودی گرفت پس جهودان بر آن داشتندش که بنجران رود و آنجا ترساآن بودند، از جملۀ یمن بقصد طرفه و معجزی که از ترسائی بدیدند ترسا شده بودند. پس ذونواس مغاکی بکند و آتش درآن برافروخت بسیار، و هر که از ترسائی برنگشت و جهودی نپذیرفت در آن مغاک افکندش و ذونواس آنجا نشسته بود با مهتران خویش، آن است که خدای تعالی یاد کرده است. قوله تعالی: قتل اصحاب الاخدود النار ذات الوقود اذهم علیها قعود و هم علی ما یفعلون بالمؤمنین شهود (قرآن 85 / 3- 7). و بیست هزار مرد در آن اخدود سوخته شدند و انجیلها همه بسوخت، و مهتر ایشان عبداﷲ بن الثامر بود، دین جهودی بر وی عرضه کردند، نپذیرفت ذونواس چوبی در دست داشت بر سر وی زد، مغزش بشکافت و اندر آن نمرد، بعد از آنکه او را از کوه بفرمود انداخت و هیچ زیانی نرسیدش که انجیل همی خواند. پس مردی از آن ترساآن انجیلی نیم سوخته بر گرفت و سوی قیصر رفت، نام ذوثعلبان خوانند. پس این مرد ترسا پیش قیصر فریاد کرد و بگفت که ذونواس چه کرد. قیصر اجابت نکرد وگفتا از من (تایمن دور است لیکن از یمن) تا حبشه نزدیک است و او را نامه نبشت بملک حبشه، و این مرد آنجا رفت، و ملک حبشه بگریست از آن کار و قرب هفتاد هزار مرد بساخت و سوی یمن فرستاد با مهتران نامدار و با مهتری نام او ارباط پس ذونواس از ایشان هزیمت شد و خود را سوار در دریا فکند و کس بازندیدش. و در تاریخ جریر چنان است که ذونواس با ارباط حیلت کرد و هزار کلید به وی فرستاد و گفت این کلید گنجهاست، و همه ترا دهم چون ارباط بحضرموت از دریا برآمد و رسول ذونواس را دید و کلید گنجها، قبول کرد و ذونواس بیامد وبسیاری خواسته بیاورد و گفت دیگر بشهرهاست، سپاه فرست تا بیاورند، و بدین حیلت سپاه وی در شهرها بپراکند و پیش از این با مهتران شهرها سگالیده بود که هر کسی بر جای خویش حبشیان را بکشد و همچنان کردند. و ذونواس این سپاه خاصۀ ارباط بسیاری بکشت و ارباط بگریخت و بحبشه باز شد، پس دوم بار ابرهه را بفرستاد با صد هزار مقاتل، و ذونواس خود را آخر کار در آب افکندچنانکه گفته شد و ما هر دو راست (شاید، روایت) نوشتیم. (مجمل التواریخ و القصص ص 169 و 170). و بعضی نام او را ذرعه بن حسان و برخی ذونواس بن تبان اسعد ابی کرب بن ملکیکرب و گروهی ذرعه بن کعب نوشته اند. یونانیان و از جمله تئوفاس، پادشاه حمیر ذونواس را زمیانوس می نامند و رجوع به مجمل التواریخ ص 15 و 158 و 168 و 169 و 170 و الاعلام زرکلی ج 1 ص 314 و ج 3 ص 1111 و حبیب السیر ج 1 ص 95 و 96. و المرصع ابن الاثیر شود
البجلی. شاعری کوفی است. ابن الاثیر در المرصع بنقل از کتاب الورقۀبن الجراح گوید:مولد او کوفه و منشاء وی رأس عین است و از اوست:
ان ّ امرء اصحب الزمان به
فقر الیک الظاهر العدم. (کذا).

نام یکی از اصحاب کهف
لغت نامه دهخدا
(قِ)
نام یکی از منازل حاجیان بصره. (المرصع). و آن میان ماویه و ینسوعه نزدیک ذات العسره است
لغت نامه دهخدا
ذویوسان، قریه ای از صنعاء یمن
لغت نامه دهخدا
(اِ)
برکنده شدن دندان و جز آن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). برکنده شدن و افتادن دندان. (از اقرب الموارد). برکنده و فروریزیده شدن. (تاج المصادر بیهقی) ، ماینحاش فلان من شی ٔ، باک نمیدارد فلان از چیزی. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(حِ)
نام آبهائی بنوفزاره را میان ربذه و نخل. و جای آن آبها را ذوحساء نامند. (معجم البلدان یاقوت). و ابن الاثیر در المرصع گوید: حساء جمعحسی است و آن آبی است که به ریگهای زیرین نفوذ کرده و برای برآوردن آن زمین را کنند. ابن رواحه گوید:
اذا بلغتنی و حملت رحلی
مسافه اربع بعد الحساء
لغت نامه دهخدا
(حُ)
وادیی است بزمین شربه از دیار عبس و غطفان. لبید گوید:
و یوم اجازت قله الحزن منهم
مواکب تعلو ذا حساً و قنابل
علی الصرصر انیات فی کل رحله
و سوق عدال لیس فیهن مائل
و کنانه بن عبد یا لیل گوید:
سقی منزلی سعدی بدمخ و ذی حساً
من الدلونوء مستهل و رائح
علی ماعفا منه الزمان و ربما
رعینا به الایام و الدهر صالح
سقاط العذاری الوحی الانمیمه
من الطرف مغلوباً علیه الجوانح.
(معجم البلدان یاقوت باب حاء و سین).
وابن الاثیر در المرصع گوید، معتمرین از اینجا احرام بندند
لغت نامه دهخدا
(حَ)
ذو ذوحسا، وادیی به ارض الشربهاز دیار عبس و غطفان. ابوزیار آرد: موضعی است از بنی عجلا در کوهی که ’دفاق’ نام دارد. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
صاحب حسب خداوند گوهر نیک. (گویم آنگاه بیارید یکی داروی خواب یاد بادملکی ذوحسبی ذونسبی) (منوچهری)
فرهنگ لغت هوشیار
مارش شناسک سهش در یافتن درک کردن دانستن آگاه شدن دیدن، درک چیزی با یکی از حواس، انعکاس ذهنی تاء ثر بدنی و آن پایه و مایه همه ادراکات است و آن ابتدائی و اصیل است باین معنی که مسبوق بهیچ امر نفسانی دیگر نیست و قدم اولی است که پس از بیرون شدن از قلمرو بدن و ماده در عالم مجرد نفسانی برداشته میشود و دیگر نفسانیات از تغییر و ترکیب آن صورت میپذیرند. احساس همواره بامور مادی و بدنی که مقدمات آن هستند مقارن و همراه است. توضیح آنکه عوامل خارجی روی بدن تاثیراتی کرده بان تغییراتی میدهند و این تغییرات بدنی در نفس انعکاس که احساس نام دارد. بنابراین هر احساسی دو تحریک خارجی. ب - تاء ثر عضوی. یا احساس المی. حس درد جسمانی. یا احساس بصری. حس بینایی. یا احساس تعادلی. حس تعادل و جهت یابی. یا احساس ذوقی. حس چشایی. یا احساس داخلی. حس درونی. یا احساس سردی و گرمی. حس گرما و سرما. یا احساس سمعی. حس شنوایی. یا احساس شمی. حس بویایی. یا احساس لمسی. حس بساوایی. یا احساس وضعی و عضنی. حس حرکت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ذوحیات
تصویر ذوحیات
دارای حیات جاندار جانور
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از انحساس
تصویر انحساس
پوسیدن افتادن: دندان، فرور یختن، بریده شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از احساس
تصویر احساس
((اِ))
دریافتن، درک کردن، درک چیزی با یکی از حواس
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ذوحسب
تصویر ذوحسب
((حَ سَ))
دارای نژاد نیک
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ذوحیات
تصویر ذوحیات
((حَ))
دارای حیات، زنده، جاندار، ذی حیات
فرهنگ فارسی معین
تصویری از احساس
تصویر احساس
سهش، شور، دریافت، برداشت
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از احساس
تصویر احساس
Feeling, Sensation, Sentiment
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از احساس
تصویر احساس
ощущение , чувство
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از احساس
تصویر احساس
Gefühl, Empfindung
دیکشنری فارسی به آلمانی
تصویری از احساس
تصویر احساس
відчуття , почуття
دیکشنری فارسی به اوکراینی