جدول جو
جدول جو

معنی ذوتسلم - جستجوی لغت در جدول جو

ذوتسلم
(تَ لَ)
ذوتسلمان. ذوتسلمون: لا افعل ذلک بذی تسلم، یا بذی تسلمان یا بذی تسلمون، نکنم این کار را بجان تو، بجان شما دو تن و بجان شما جماعت، اذهب بذی تسلم، برو بسلامت
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از تسلم
تصویر تسلم
پذیرفتن، چیزی را دریافت کردن، اسلام آوردن
فرهنگ فارسی عمید
(عِ)
صاحب علم. خداوند دانش: و انه لذو علم لما علمناه ولکن اکثر الناس لایعلمون. (قرآن 12 / 68) ، و بدرستی که او ’یعقوب’ صاحب علمی بود که آموخته بودیم او را ولیکن بیشترمردم نمیدانند. (تفسیر ابوالفتوح ج 3 ص 143). و باز در همان سوره ضمن آیۀ 72 آمده است: و فوق کل ذی علم علیم، و بالای هر خداوند علمی دانائی است. (ایضاً)
لغت نامه دهخدا
(تَ لَ)
کلمه ای است که همیشه مضاف ’ذی’ واقع شود و معنی آن ’به سلامت’ می باشد، یقال اذهب بذی تسلم اذهبا بذی تسلمان و اذهبوا بذی تسلمون، یعنی بروید به سلامت. و لا بذی تسلم ماکان کذا و کذا و در مثنی لا بذی تسلمان و در جمع لا بذی تسلمون و در مؤنث لا بذی تسلمین و در جمع لا بذی تسلمن ای لا واﷲ الذی یسلمت ما کان کذا و کذا و سلامتک ماکان کذا. (از منتهی الارب) (از متن اللغه) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ سَلْ لَ)
تسلیم شده و پذیرفته شده و تفویض شده. (ناظم الاطباء). و رجوع به مادۀ قبل شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ سَلْ لِ)
پذیرفتۀ چیزی. (آنندراج) (ازمنتهی الارب) (از اقرب الموارد). کسی که می گیرد هر چیز بخشیده شده را و آن را در ملکیت خود نگاه می دارد. (ناظم الاطباء) ، کسی که اسلام آورده باشد. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب) ، آن که راه می پیماید بدون خطا کردن. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب). و رجوع به تسلم شود
لغت نامه دهخدا
(حُ سُ)
نام موضعی در شعر مهلهل در رثاء برادر خود:
الیلتنا بذی حسم انیری
اذا انت انقضیت فلاتحوری.
رجوع به عقد الفرید ج 6 ص 75 شود
لغت نامه دهخدا
(سَ لَ)
جایگاهی است میان نجد و حجاز. (المرصع)
لغت نامه دهخدا
(ظَ لَ)
در تاج العروس آمده است: و من المجاز (لقیئه أدنی ظلم محرکه) کما فی الصحاح (أو) أدنی (ذی ظلم) و هذه عن ثعلب ای (أول کل شی ٔ) و قال ثعلب اوّل شی ٔ سد بصرک بلیل أو نهار (أو حین اختلط الظلام أو أدنی ظلم القرب أو القریب) الاخیرنقله الجوهری عن الاموی (والظلم محرکه الشخص) قاله ثعلب و به فسر ادنی ظلم و أدنی شبح قاله المیدانی
لغت نامه دهخدا
(نَ / نُو تَ عَلْ لُ)
نوآموز. که تازه به مکتب یا مدرسه اش سپرده اند و آموختن آغاز کرده است:
مشتی اطفال نوتعلم را
لوح ادبار در بغل منهید.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(سَ لَ)
نام وادیی است بحجاز و در اشعار عرب بسیار از آن یاد شده است:
و ایاه عنی الابوصیری فی بردته
امن تذکر جیران بذی سلم.
(تاج العروس).
و خواجه شمس الدین محمد حافظ قدس سره العزیز نیز در غزلهای خود این نام آورده است:
مالسلمی و من بذی سلم
این جیراننا و کیف الحال.
بشری اذا السلامه حلت بذی سلم
ﷲ حمد معترف غایه النعم.
و رجوع به ذی سلم شود، موضعی است. (منتهی الارب) ، شهری است. (منتهی الارب) :
ایا حرجات الحی حیث تحملوا
بذی سلم لاجاد کن ربیع.
مجنون (عیون الاخبار ج 1 ص 261).
و در معجم البلدان آمده است: نام وادیی است که بذنائب پیوندد. ذنائب بر راه بصره به مکه زمینی است بنی البکاء را
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ لِ)
نعت فاعلی از استسلام. رجوع به استسلام شود، گردن نهنده کسی را. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). فرمانبردار. (ناظم الاطباء). ج، مستسلمون. منقادان. گردن نهندگان: بل هم الیوم مستسلمون. (قرآن 26/37) ، فروتن و متواضع. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(دُ)
خداوند سرپوش. سرپوشدار. اصطلاح در گیاه شناسی.
لغت نامه دهخدا
(سَ / سِ)
و بضم سین هم گفته اند، از مواضع نجدیه است. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(تَ حَتْ تُ)
هشاش. شادان
لغت نامه دهخدا
لقب ابن وائل بن لعوره بن قطن. قاله ابو علی الاثرم. (نقل از حاشیۀ المرصع خطی)
لغت نامه دهخدا
(مُ لِ)
رجوع به ابومسلم شود، منسوب است به بون که شهرکی است از بادغیس هرات. (لباب الانساب) (الانساب سمعانی). و رجوع به بون شود
لغت نامه دهخدا
(سَ لَ)
ابن شدیدبن ثابت. یکی از اذواء یمن. (تاج العروس)
لغت نامه دهخدا
(اِ فِ)
فاپذیرفتن. (تاج المصادر بیهقی). پذیرفتن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). فاستدن. (زوزنی). گرفتن. (از متن اللغه) (از اقرب الموارد) (از المنجد) ، اسلام آوردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). داخل شدن در اسلام. (از متن اللغه). اسلام آوردن و مسلمان شدن: تسلم فلان، اسلم یقال کان ’وثنیاً ثم تسلّم’، ای صار مسلماً کما یقال کان بدویاً فتحضر. (از اقرب الموارد). مسلمان شدن. (از المنجد) ، راه سپردن و خطا ناکردن در آن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) : تسلم الطریق، اذا رکبه و لم یخطی ٔ. (منتهی الارب) ، تبری کردن. (از المنجد). دور بودن از کسی چنانکه رابطۀ خیر و شری میان آنان نباشد: تسلم منه تبراء لا خیر بینهما و لا شر. (از متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
تصویری از تسلم
تصویر تسلم
پذیرفتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ذو علم
تصویر ذو علم
دانشمند
فرهنگ لغت هوشیار