شریف، خطیر، عزیز، امر ذیبال، کاری شگرف: کل امر ذی بال لم یبدء ببسم اﷲ فهو ابتر، ای کل امر ذیشأن و خطر یحتفل له و یهتم به، (مجمع البحرین)، رجوع به بال شود
شریف، خطیر، عزیز، امر ذیبال، کاری شگرف: کل امرِ ذی بال ِ لم یبدء ببسم اﷲ فهو ابتر، ای کل امر ذیشأن و خطر یحتفل له و یهتم به، (مجمع البحرین)، رجوع به بال شود
کوپال، گرز، از آلات جنگ که در قدیم به کار می رفته و از چوب و آهن ساخته می شده و سر آن بیضی شکل یا گلوله مانند بوده و آن را بر سر دشمن می زدند، گرزه، دبوس، لخت، چماق، سرپاش، سرکوبه، عمود، مقمعه، گردن ستبر و بر و بازوی قوی
کوپال، گُرز، از آلات جنگ که در قدیم به کار می رفته و از چوب و آهن ساخته می شده و سر آن بیضی شکل یا گلوله مانند بوده و آن را بر سر دشمن می زدند، گُرزِه، دَبوس، لَخت، چُماق، سَرپاش، سَرکوبِه، عَمود، مِقمَعِه، گردن ستبر و بر و بازوی قوی
دهی است ازدهستان باوی بخش مرکزی شهرستان اهواز که در 58 هزارگزی جنوب خاوری اهواز، کنار رود خانه گوبال و 6 هزارگزی جنوب راه اهواز به هفت گل واقع است، هوای آن گرم و سکنۀ آن 125 تن است، آب آن از رود گوبال تأمین میشود، محصول آن غلات و برنج و شغل اهالی زراعت و گله داری و راه آن در تابستان اتومبیل رو است، ساکنان از طایفۀ جامع هستند، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
دهی است ازدهستان باوی بخش مرکزی شهرستان اهواز که در 58 هزارگزی جنوب خاوری اهواز، کنار رود خانه گوبال و 6 هزارگزی جنوب راه اهواز به هفت گل واقع است، هوای آن گرم و سکنۀ آن 125 تن است، آب آن از رود گوبال تأمین میشود، محصول آن غلات و برنج و شغل اهالی زراعت و گله داری و راه آن در تابستان اتومبیل رو است، ساکنان از طایفۀ جامع هستند، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
جمع واژۀ ذباله. (دهار) : عقل گردی، عقل را دانی کمال عشق گردی، عشق را دانی ذبال. مولوی. با حضور آفتاب با کمال رهنمایی جستن از شمع و ذبال. مولوی. ، ریشها که بر پهلو برآید و بجانب شکم سوراخ کند
جَمعِ واژۀ ذُباله. (دهار) : عقل گردی، عقل را دانی کمال عشق گردی، عشق را دانی ذبال. مولوی. با حضور آفتاب با کمال رهنمایی جستن از شمع و ذبال. مولوی. ، ریشها که بر پهلو برآید و بجانب شکم سوراخ کند
صاحب کشاف اصطلاحات الفنون گوید: بفتح ذال معجمه و سکون واو قسمی ازاقسام بحران است. و شرح و معنی آن در ضمن معنی بحران گذشت، و نیز همین صورت به معنی دزدان و صعالیک آمده است، چنانکه ذؤبان. ذؤب الشعراء
صاحب کشاف اصطلاحات الفنون گوید: بفتح ذال معجمه و سکون واو قسمی ازاقسام بحران است. و شرح و معنی آن در ضمن معنی بحران گذشت، و نیز همین صورت به معنی دزدان و صعالیک آمده است، چنانکه ذؤبان. ذؤب الشعراء
دشواری. (از آنندراج) (منتهی الارب) ، گرانی. (از آنندراج). سختی. (منتهی الارب) (آنندراج). ثقل، عذاب. (از آنندراج) ، گناه. تقصیر. عیب و خطا. ذلت. جرم، عقوبت، مرارت و سختی و تصدیع. (ناظم الاطباء) ، ناگوار. (آنندراج) ، سرانجام بد. (از مهذب الاسماء) (از ترجمان علامۀ جرجانی ترتیب عادل بن علی). و با لفظ آوردن و بودن و داشتن مستعمل است. (آنندراج). ناگواردی چراگاه و گرانی و هرگاه عاقبت چراگاه منجر به شر و بدی گردد گویند: فی سوءالعاقبه وبال و نیز در هر عمل بدی میگویند وبال علی صاحبه. (ناظم الاطباء). - وبال آوردن، رنج و سختی آوردن. بد آوردن: که این اژدهاخوی مردم خصال نهنگ است که آورد بر ما وبال. نظامی. کنده چو در سوختن آرد وبال پیشتر از سوختنش کن نهال. امیرخسرو (از آنندراج). - وبال بودن، سخت و گران بودن. ناگوار بودن: سگ استاد را صیدش حلال است ز جاهل کشتن حیوان وبال است. ناصرخسرو. بر مذهب و بر رأی میزبانی بر خویشتن از ناکسی وبالی با باد جنوبی شوی جنوبی با باد شمالی شوی شمالی. ناصرخسرو. هرکه با تیغ جهانگیرش نماید سرکشی گر بماند زنده جان وتن بر او باشد وبال. امیرمعزی (از آنندراج). کلید زبان گر نبودی وبال کی از خامشی قفل لب کردمی. خاقانی. بر دوستان نکالم و بر اهل بیت نیز بر آسمان وبالم و بر روزگار هم. خاقانی. - وبال داشتن، رنج و گرانی داشتن. بدی داشتن: ندارد وبال طمع کوکبم نداند عذاب خوشامدلبم. ظهوری (از آنندراج). - وبال رسان، رنج رسان. بدی رسان: از سفله گان نوال طلب کم کن کایشان دم وبال رسان دارند. خاقانی. - وبال شدن، وبال گردیدن: تا شود بر گل نکورویی وبال تا شود بر سرو رعنایی حرام. سعدی. - وبال گردیدن عمل، بد گردیدن. گران شدن: خواجه ابوعلی سینا رحمهاﷲ علیه میگوید اندر شیر دادن همه شرطها بجای باید آورد و اگر شرطها خطا افتد وبال گردد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). خردمند باید که شراب چنان خورد که مزۀ او بیشتر بزه بود تا بر او وبال نگردد. (نوروزنامه). - امثال: دست شکسته وبال گردن. دم روبه وبال روباه است. پر طاوس وبال طاوس است. فریاد شغال وبال شغال است. وبال من آمد همه دانش من. مال دنیا وبال آخرت است. (جامع التمثیل). ، وبال در علم احکام نجوم، آن خانه از دو خانه هریک از خمسۀ متحیره که با آن کوکب موافق نباشد. بطیارج. پتیاره. (یادداشت مرحوم دهخدا). بودن کوکب است در مقابل خانه خود چنانکه شمس در دلو. (یادداشت دهخدا). بدانکه وبال آفتاب در دلو باشد وبال قمر در جدی و وبال عطارد در قوس و حوت و زهره را در عقرب، حمل و مریخ را در میزان و ثور و مشتری را در جوزا و سنبله و زحل را در سرطان و اسد. (آنندراج) (غیاث اللغات) : الحمد خدای آسمان را کاختر بدر آمد از وبالم. سعدی. کواکب گر همه اهل کمالند چرا هر لحظه در نقص وبالند چرا گه بر حضیض و گه بر اوجند گهی تنها فتاده گاه زوجند. شبستری
دشواری. (از آنندراج) (منتهی الارب) ، گرانی. (از آنندراج). سختی. (منتهی الارب) (آنندراج). ثقل، عذاب. (از آنندراج) ، گناه. تقصیر. عیب و خطا. ذلت. جرم، عقوبت، مرارت و سختی و تصدیع. (ناظم الاطباء) ، ناگوار. (آنندراج) ، سرانجام بد. (از مهذب الاسماء) (از ترجمان علامۀ جرجانی ترتیب عادل بن علی). و با لفظ آوردن و بودن و داشتن مستعمل است. (آنندراج). ناگواردی چراگاه و گرانی و هرگاه عاقبت چراگاه منجر به شر و بدی گردد گویند: فی سوءالعاقبه وبال و نیز در هر عمل بدی میگویند وبال علی صاحبه. (ناظم الاطباء). - وبال آوردن، رنج و سختی آوردن. بد آوردن: که این اژدهاخوی مردم خصال نهنگ است که آورد بر ما وبال. نظامی. کنده چو در سوختن آرد وبال پیشتر از سوختنش کن نهال. امیرخسرو (از آنندراج). - وبال بودن، سخت و گران بودن. ناگوار بودن: سگ استاد را صیدش حلال است ز جاهل کشتن حیوان وبال است. ناصرخسرو. بر مذهب و بر رأی میزبانی بر خویشتن از ناکسی وبالی با باد جنوبی شوی جنوبی با باد شمالی شوی شمالی. ناصرخسرو. هرکه با تیغ جهانگیرش نماید سرکشی گر بماند زنده جان وتن بر او باشد وبال. امیرمعزی (از آنندراج). کلید زبان گر نبودی وبال کی از خامشی قفل لب کردمی. خاقانی. بر دوستان نکالم و بر اهل بیت نیز بر آسمان وبالم و بر روزگار هم. خاقانی. - وبال داشتن، رنج و گرانی داشتن. بدی داشتن: ندارد وبال طمع کوکبم نداند عذاب خوشامدلبم. ظهوری (از آنندراج). - وبال رسان، رنج رسان. بدی رسان: از سفله گان نوال طلب کم کن کایشان دم وبال رسان دارند. خاقانی. - وبال شدن، وبال گردیدن: تا شود بر گل نکورویی وبال تا شود بر سرو رعنایی حرام. سعدی. - وبال گردیدن عمل، بد گردیدن. گران شدن: خواجه ابوعلی سینا رحمهاﷲ علیه میگوید اندر شیر دادن همه شرطها بجای باید آورد و اگر شرطها خطا افتد وبال گردد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). خردمند باید که شراب چنان خورد که مزۀ او بیشتر بزه بود تا بر او وبال نگردد. (نوروزنامه). - امثال: دست شکسته وبال گردن. دم روبه وبال روباه است. پر طاوس وبال طاوس است. فریاد شغال وبال شغال است. وبال من آمد همه دانش من. مال دنیا وبال آخرت است. (جامع التمثیل). ، وبال در علم احکام نجوم، آن خانه از دو خانه هریک از خمسۀ متحیره که با آن کوکب موافق نباشد. بطیارج. پتیاره. (یادداشت مرحوم دهخدا). بودن کوکب است در مقابل خانه خود چنانکه شمس در دلو. (یادداشت دهخدا). بدانکه وبال آفتاب در دلو باشد وبال قمر در جدی و وبال عطارد در قوس و حوت و زهره را در عقرب، حمل و مریخ را در میزان و ثور و مشتری را در جوزا و سنبله و زحل را در سرطان و اسد. (آنندراج) (غیاث اللغات) : الحمد خدای آسمان را کاختر بدر آمد از وبالم. سعدی. کواکب گر همه اهل کمالند چرا هر لحظه در نقص وبالند چرا گه بر حضیض و گه بر اوجند گهی تنها فتاده گاه زوجند. شبستری
به معنی دوال است که تسمه و چرم حیوانات باشد، (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء)، تنگ، (ناظم الاطباء)، مکر و حیله، زمرد، شمشیر آبدار، (از برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
به معنی دوال است که تسمه و چرم حیوانات باشد، (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء)، تنگ، (ناظم الاطباء)، مکر و حیله، زمرد، شمشیر آبدار، (از برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
توپال، بمعنی مس باشد که به عربی نحاس گویند و براده و سونش مس و نقره و امثال آن را نیز گفته اند و بعضی گویند مس و آهن و امثال آن را چون بتابند و چکوش و پتک بر آن زنند ریزه هائی که از آن می ریزد و می پاشد آنها را توبال می گویند، و این اصح است، چه توبال النحاس، ریزه هائی را گویند که بوقت چکوش زدن از مس تافته می پاشد و آن را پوست مس می گویند و آن لطیف تر از مس سوخته است، و همچنین توبال الحدید آنچه از آهن تفته ریزد، گویند اگرتوبال و برادۀ آهن بر کسی بندند که در خواب دندان به دندان بساید و بکراجد دیگر آن فعل نکند و اگر از آن قدری در شراب به زهر آمیخته ریزند زهر را بخود کشد و اگر آن شراب را بخورند زیان نکند، (برهان) (آنندراج)، معرب توپال، (یادداشت بخط مرحوم دهخدا)، معرب از تفال فارسی است و آن چیزی است که از مس و آهن تفته در حین کوفتن آن ریزد، از مطلق او مراد توبال مس است ... (تحفۀ حکیم مؤمن)، برادۀ مس و آهن، (غیاث اللغات)، توبال النحاس و الحدید، چیزی است که از مس وآهن در حین کوفتن آن ریزد، (منتهی الارب) (از المنجد) (از اقرب الموارد)، و نوشیدن یک مثقال از آن در آب و عسل مسهل بلغم است، (منتهی الارب)، فارسی است، (ازالمنجد) (از اقرب الموارد)، رجوع به ترجمه ضریر انطاکی ص 102 و الجماهر بیرونی ص 251 و ترجمه صیدنه و تحفۀ حکیم مؤمن و الابنیه عن حقایق الادویه و بحر الجواهر و مفردات ابن بیطار و قانون ابوعلی سینا شود
توپال، بمعنی مس باشد که به عربی نحاس گویند و براده و سونش مس و نقره و امثال آن را نیز گفته اند و بعضی گویند مس و آهن و امثال آن را چون بتابند و چکوش و پتک بر آن زنند ریزه هائی که از آن می ریزد و می پاشد آنها را توبال می گویند، و این اصح است، چه توبال النحاس، ریزه هائی را گویند که بوقت چکوش زدن از مس تافته می پاشد و آن را پوست مس می گویند و آن لطیف تر از مس سوخته است، و همچنین توبال الحدید آنچه از آهن تفته ریزد، گویند اگرتوبال و برادۀ آهن بر کسی بندند که در خواب دندان به دندان بساید و بکراجد دیگر آن فعل نکند و اگر از آن قدری در شراب به زهر آمیخته ریزند زهر را بخود کشد و اگر آن شراب را بخورند زیان نکند، (برهان) (آنندراج)، معرب توپال، (یادداشت بخط مرحوم دهخدا)، معرب از تفال فارسی است و آن چیزی است که از مس و آهن تفته در حین کوفتن آن ریزد، از مطلق او مراد توبال مس است ... (تحفۀ حکیم مؤمن)، برادۀ مس و آهن، (غیاث اللغات)، توبال النحاس و الحدید، چیزی است که از مس وآهن در حین کوفتن آن ریزد، (منتهی الارب) (از المنجد) (از اقرب الموارد)، و نوشیدن یک مثقال از آن در آب و عسل مسهل بلغم است، (منتهی الارب)، فارسی است، (ازالمنجد) (از اقرب الموارد)، رجوع به ترجمه ضریر انطاکی ص 102 و الجماهر بیرونی ص 251 و ترجمه صیدنه و تحفۀ حکیم مؤمن و الابنیه عن حقایق الادویه و بحر الجواهر و مفردات ابن بیطار و قانون ابوعلی سینا شود