جدول جو
جدول جو

معنی ذوالخمس - جستجوی لغت در جدول جو

ذوالخمس
(ذُلْ خَ)
اصطلاح موسیقی است
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ذوالمن
تصویر ذوالمن
صاحب عطا و بخشش، یکی از صفات خدای تعالی
فرهنگ فارسی عمید
(ذُلْ خِ)
لقب عمرو بن عبدود عامری یکی از شجعان عرب که به روز خندق بدست امیرالمؤمنین علی علیه السلام کشته شد:
گه یزدجرد مال و گهی ذوالخمار کش
گه زخم درّه دار و گهی ذوالفقار گیر.
سنائی.
عالمی پر ذوالخمار است از خمار خواجگی
ای دریغا در جهان یک حیدر کرّار کو.
سنائی.
از ذوالفقار جود تو شد کشته آز و بخل
همچون ز ذوالفقار علی عمرو ذوالخمار.
سوزنی.
کلکی چو ذوالفقار علی تیز کرده ای
تا خون بخل ریزی چون خون ذوالخمار.
سوزنی.
روح از سما بحرب علی گفت لافتی
الأعلی چو شد ز علی کشته ذی الخمار.
سوزنی.
تارک ذوالخمار بدعت را
ذوالفقار تو لاجرم بشکافت.
خاقانی.
مونس احمد بمجلس چاریار
مونس بوجهل، عتبه و ذوالخمار.
مولوی.
ورجوع به المرصع ابن الأثیر شود
لقب سبیع ابن الحارث یا احمربن الحارث هوازنی یکی از شجعان عرب به روز حنین در زمرۀ مشرکین. و ابن الأثیر نام او را سبیعبن حارث هوازنی آورده و گوید: قاله ابن اسحاق. ذکر ذلک ابن ماکولا. و رجوع به احمر سبیع و رجوع به امتاع الاسماع ص 401 و 410 و رجوع به المرصع ابن الاثیر شود
لغت نامه دهخدا
(ذُلْ مَن ن)
خداوند منتهای بسیار. (دهار). عطابخش. منان. منعم. نامی از نامهای خدای تعالی:
حج بکن و کام دل بخواه از اینرو
کآنچه بخواهی تو بدهد ایزد ذوالمن.
فرخی.
دشمنان این ز خویشتن دیدند
خواجه از فضل ایزد ذوالمن.
فرخی.
چو در پیدا نهانی را ببینی
بدان کآمد سوی تو فضل ذوالمن.
ناصرخسرو.
علم اجلها بهیچ خلق نداده ست
ایزد دادار دادگستر ذوالمن.
ناصرخسرو.
آنکه در آفرینش عالم
غرض او بد ز ایزد ذوالمن
مسعودسعد.
تو آن عدیم همالی که نیست در عالم
همالت از همه آل پیمبر ذوالمن.
سوزنی.
مرد توکلم نزنم درگه ملوک
حاشا که شک به بخشش ذوالمن درآورم.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(ذُلْ)
نام موضعی یا کوهی به نزدیکی نجد
لغت نامه دهخدا
(ذُلْ خَ ذَ مَ)
لقب عامر بن معبد بن عامر بن ملوح است. قاله ابن الکلبی. (از المرصع)
لغت نامه دهخدا
(ذُلْ خِ رَ)
نام جایگاهی به سرّ من رآی
لغت نامه دهخدا
(ذُلْ خِ رَ)
ابن شریح بن سیف. شاعری است از عرب. یا ابن شریح بن ارام بن دارم. یکی از شعرای جاهلیّت. ذکره ابن حبیب فی تسمیه شعراءالقبائل. ذکره الاّمدی. (از المرصّع ابن الاثیر)
لقب خلیفه بن جمل است
نعمان بن راشدبن معاویه بن وهب بن عبد الأشهل، سیّد بنی عمیره است. ذکره ابن الکلبی. (از المرصّع)
الطهوی. لقب دینار بن هلال است. و ظاهراً او همان قرط یا ابن قرط طهوی باشد
یربوعی. شاعری جاهلی از عرب از بنوصیربن یربوع
لغت نامه دهخدا
(ذُلْ خِ رَ)
نام اسپ عباد بن حارث است
لغت نامه دهخدا
(ذُلْ خِ)
لقب اسب زبیر بن عوام است که در جنگ جمل بر آن نشسته بود. و نام اسپ مالک بن نویرۀ یربوعی است
لغت نامه دهخدا
(ذُلْخِ)
لقب عوف بن ربیع بن ذی الرّمحین خدمی است از آن روی که در جنگ جمل معجر زن خود پوشیده و به کارزار درآمد و بسیار کسان را به نیزه بزد تا آنکه از هر کس پرسیدندی که ترا نیزه زده است گفتی ذوالخمار
لغت نامه دهخدا
(ذُرْ رَ)
موضعی است به دیار عرب و ذکر او در شعر بسیار آمده است. ابن میاده گوید:
و منزله اخری تقادم عهدها
بذی الرمث عفتها صبی و شمول.
(از المرصع).
وذوالرمه گوید:
و مازلت اطوی النفس حتی کانّها
بذی الرمث لم تخطر علی بال ذاکر
حیاء و اشفاقاً من الرکب ان یروا
دلیلاً علی مستودعات الضمائر.
از عیون الاخبار ابن قتیبه ج 4 ص 143 و نابغۀ بنوجعده راست:
ارحنا معدّاً من شراحیل بعد ما
اراها مع الصبح الکواکب مظهرا
و علقمه الحرّاب ادرک رکضنا
بذی الرمث اذ صام النهار و هجرا.
(از عقدالفرید جزو 3 ص 344).
و رمث نام درختی است
لغت نامه دهخدا
(ذُرْ رُمْ مَ)
غیلان بن عقبه بن بهیش بن مسعود بن حارثه بن عمرو بن ربیعه بن ساعده بن کعب بن عوف بن ربیعه بن ملکان بن عدّی بن عبدمناه بن ادّابن طابخه بن الیاس بن مضربن نزار بن معدّبن عدنان. مکنّی به ابی الحرث. شاعر مشهور. معروف به ذی الرمّه یکی از سران شعر. گویند وی وقتی اشعار خود در سوق الأبل میخواند و فرزدق برسید و بشنودن گفته های اوبه ایستاد، ذوالرمه بدو گفت ای با فراس این گفته ها چون بینی ؟ گفت بسی نیکو. گفت پس چگونه است که مرا درعداد گردنان شعر بشمار نیارند فرزدق گفت از آنکه گریستن تو بر ویرانه ها و اوصاف تو در شوگاه اشتران است. و ذوالرمه یکی از عشاق معروف عرب است و معشوقۀ وی میّه دختر مقاتل بن طلبه بن قیس بن عاصم منقری است. و این قیس همان است که با وفد بنی تمیم بخدمت رسول صلوات الله علیه و آله شد و پیغمبر اکرم او را اکرام کرد و فرمود تو سید اهل وبر باشی. و ابوعبیدۀ بکری گوید: میّه بنت عاصم بن طلبه بن قیس بن عاصم است. و بیشتر تشبیهات و مغازلات او در شعر با میّه باشد و ابوتمام طائی در گفتۀ زیرین از قصیدۀ یائیۀ خود این دو دلداده را اراده کرده است:
ما ربع میه معموراً یطیف به
غیلان ابهی رباً من ربعها الخرب.
و ابن قتیبه در کتاب طبقات الشعراء گوید ابوضرار غنوی گفت من میه را بدیدم آنگاه که او را پسران چند بود. و من از ابوضرار درخواستم تا میه را برای من وصف کند، گفت رو و خدی کشیده وبینی باریک و برجسته داشت و هنوز آثار حسن و جمال در وی مشهود بود گفتم آیا چیزی از شعرهای عاشق خویش ترا انشاد کرد گفت آری، میه گفت دیر زمانی من اشعار وی را در حق خویش می شنیدم و لکن خود او را ندیده بودم با خود نذر کردم که اگر وی را بینم شتری در راه خداقربان کنم و آنگاه که وی را بدیدم و بر سیاهی و زشت روئی وی آگاه شدم با خود گفتم و اسوأتاه و ابؤساه !و ذوالرمه در این وقت گفت:
علی وجه می ّ مسحه من ملاحه
و تحت الثیاب العار لو کان بادیا
الم تر ان ّالماء یخبث طعمه
و ان کان لون الماء ابیض صافیا
فواضیعهالشعر الّذی لج فانقضی
بمی ّ و لم املک ضلال فوأدیا.
و باز گویند که ذوالرّمه هیچگاه میه را جز پوشیده به برقع ندیده بود. و آرزو میکرد تا به روی او بنگرد و این ابیات بگفت:
جزی الله البراقع من ثیاب
عن الفتیان شرّاً ما بقینا
یوارین الملاح فلا نراها
و یخفین القباح فیزدهینا.
و میّه برقع از جمال برگرفت و آفتابی بیرون از ابر بتافت و چون چشم ذوالرمه بر خورشید طلعت وی افتاد گفت:
علی وجه می ّ مسحه من ملاحه
و تحت الثیاب العار لو کان بادیا.
و میّه جامه از تن بدر کرد و برهنه در برابر ذوالرمه به ایستاد و ذوالرمه گفت:
الم تر ان ّ الماء یخبث طعمه
و ان کان لون الماء ابیض صافیا
یعنی آیا نبینی که آب هرچند روشن و صافی بود چون دیری سرپوشیده ماند مزه بگرداند. و میّه گفت اکنون چاشنی کردن مزه آرزو کنی گفت آری سوگند با خدای ! گفت مزۀ مرگ پیش از آن خواهی چشیدن. یعنی هرگز نخواهی چشید.
و هم روایت کرده اند که ذوالرمه گاهی نیز تشبیب بخرقاء دختری از بنی البکأبن عامر بن صعصه کرده است و شرح آن این است که ذوالرمه در سفری به بادیه گذر کرد ناگهان خرقاء از خیمه ای بیرون شد و ذوالرمه را نظر بر وی افتاد و دل از دست بداد و مطهرۀ خویش بشکافت و بدین بهانه بدو نزدیک شد و گفت من مردی مسافرم و مطهرۀ من بدریده است آن را برای من راست کن خرقاء گفت زهی شغل نیکو که مرا پیش آمد! من پاره دوزی ندانم و خرقائی از خرقا آن باشم و خرقاءزنی مجلله را گویند که برای کرامت و حرمت او دیگران شغل او گذارند و خود کار خویش نکند. از آنگاه ذوالرمه در شعر تشبیب او کرد و نام خرقاء بوی میداد و او را اراده کرده است آنجا که گوید:
و ما شفتا خرقاء داهیتاالکلی
سقا بهما ساق و لم یتبلا
بما ضیع من عینیک للدّمع کلّما
تذکّرت ربعاً او توهمت منزلا.
مفضل ضبّی گوید در سفر مکّه به خیمۀ عربی نزول کردم و چند روز ببودم روزی مرا گفت خواهی خرقاء را دیدن گفتم بسی آرزو دارم. همگی با دلیلی او راه برگرفتیم و به مقدار میلی از جاده منحرف شدیم و بخانه ای چند رسیدیم و او دری را بکوفت و در باز شد و زنی سرو بالا در نهایت حسن بیرون آمد سلام گفتم و بنشستم و ساعتی از هر در سخن راندیم پس مرا گفت دیگر بار بزیارت خانه مشرف بوده ای گفتم بارها این سعادت دریافته ام گفت چه شده است که بدیدار من نیامده ای آیا ندانی که من نیز منسکی ازمناسک حج باشم. و من از گفتار وی عجب کردم و گفتم این چگونه بود گفت قول عم ّ خود ذوالرمه را نشنیده ای که گوید:
تمام الحج ان تقف المطایا
علی خرقاه واضعهاللثام.
و ذوالرمّه را در مدیح بلال ابن ابی برده قصاید بسیار است، و از جمله در قصیده ای که ناقۀخویش مسمّاه به صیدح را مخاطب کرده گوید:
اذا ابن ابی موسی بلال بلغته
فقام بفاس بین وصلیک جازر.
وفات ذوالرمه به چهل سالگی در 117 هجری قمری بود.
و محمد بن جعفر بن سهل الخرائطی از محمد بن سلمهالضبّی حکایت کند که گفت به زیارت حج شدم و گاه بازگشت در یکی از مراحل منزلی می جستم، خیمه ای در کنار جاده دیدم و بر در آن فروکش کردم و بانگ کردم فرودآیم ؟ آوازی برآمد که فرودآی پرسیدم درآیم ؟ هم پاسخ آمد که درآی و بزیر آمدم و بخیمه اندر رفتم کنیزکی پیش آمد رشک پری و حور و تابنده تر از ماه و ف تنه زهره و مشتری پس سلام کردم و بنشستم بسخن درآمدیم گوئی شکر از دهان درمیریخت و شهد با می می آمیخت پس از ساعتی عجوزی عبائی ازار و عبائی ردا کرده بیرون شد و گفت فرزند نزد این غزال نجدی چه پائی که نه حبل و رسن پذیرد و نه الف و انس گیرد کنیزک گفت ای جدّه رها کن او را چه هم بدانسان که ذوالرمه گوید:
فأن لایکن الاّ تعلل ساعه
قلیل فأنّی قانع بقلیلها.
او بهمین تعلل و پا بپا کردن قلیل قانع است و من تمام روز بدانجای ببودم و شبانگاه راه برگرفتم در حالی که آتش عشق او در دل افروخته و جگری در فرقت او ریش و سوخته داشتم. نقل به اختصار و معنی از تاریخ ابن خلکان. و یاقوت در معجم الادباء گوید که برادر ذوالرمه هشام بن بهیش بن مسعود نیز شاعری مجید است ومیان دو برادر ملاحاتی است و از جمله هشام گوید خطاب بذی الرمه:
أغیلان ان ترجع قوی الودّ بیننا
فکل الذی ولی من العیش راجع
فکن مثل اقصی الناس عندی فأننی
بطول التنائی من اخ السوء قانع.
و ذوالرمه بپاسخ او آرد:
أغر هشاماً من اخیه ابن امه
قوادم ضأن اقبلت و ربیع
و هل تخلف الضأن الغرار اخاالندی
اذاحل ّ أمر فی الصدور مریع
و هشام در جواب او گوید:
اذا بان مالی من سوامک لم یکن
الیک و رب ّ العالمین رجوع
فأنت الفتی ما اهتز فی الزهر الندی
و انت اذا اشتدالزمان منوع.
و ابن خلکان گوید او را دو برادر دیگر بود یکی بنام مسعود و دیگری اوفی و مسعود نیز شاعر بوده است واو در رثاء دو برادر خود اوفی و ذوالرّمه گفته است:
تعزیت عن اوفی بغیلان بعده
عزاء و جفن العین ملاّن مترع
و لم ینسنی او فی المصیبات بعده
و لکن نکاءالقرح بالقرح اوجع.
و گویند گاه مرگ گفت مرا نیم سن هرم است یعنی چهل سال بیش از عمر من نگذشته است و نیز گفت:
یا قابض الروح عن نفسی اذا احتضرت
و غافر الذنب زحزحنی عن النار.
و علت اینکه او را ذوالرمه گویند این بیت است که گفته: اشعث باقی رمهالتقلید. و رمّه بضم راء رسن پوسیده و بکسر استخوان ریزیده است. و ابوعمرو بن العلاء گوید شعربأمری القیس آغاز گردید و بذی الرّمه پایان یافت... و ابوعمرو از جریر روایت کند که اگر ذوالرّمه پس از قصیده ای که به این مصراع می آغازد:
ما بال عینک منهاالدمع منسکب.
خاموشی می گزید شاعرترین فرزندان آدم بود. و هم ابوعمرو گوید که ذوالرمه میگفت چون غریبی به خیام ما فرودآید نخست از وی پرسیم که شیر دوست تر داری یا دوغ اگر گوید دوغ خواهم پرسیم غلام کیستی و اگر گوید شیر گوئیم پدر تو کیست و دیوان او را ابوالعباس محمد بن حسن بن دینار معروف به احول گرد کرده است. (ابن الندیم). و در دیوان منوچهری دو بار نام معشوقۀ وی میه آمده است:
نوروز برنگاشت بصحرا بمشک و می
تمثالهای عزّه و تصویرهای می.
وان خجسته پنج شاعر کو، کجا بودندشان:
عزه و عفرا و هند و میه و لیلی سکن.
و درمعجم المطبوعات آمده است که: ذوالرمه ابوالحارس غیلان بن عقبه بن مسعود المعروف بذی الرمه (77- 117) کان من أشعر اهل زمانه، و کان مربوع القامه قصیراً ذمیماً بلیغالکلام لسنا قال جریر فی وصفه انه اخذ من ظریف الشعر و حسنه ما لایسبقه الیه أحد. دیوان شعر ذی الرمه - و هو غیلان بن عقبه العدوی - عنی بتصحیح و تنقیحه کارلیل هنری هیس مکارتنی - طبع علی نفقه کلیه کمبریج فی مطبعهالکلیه 1919- 1337 ص 676 عدا الفهارس والذیل. معجم المطبوعات رجوع شود به فهرست ابن الندیم چ مصر ص 178 و الجماهر فی معرفهالجواهر ابوریحان بیرونی ص 100 و 109 و 111 و 118 و123 و 138 و 234 و مافروخی چ طهران ص 35 و فهارس عقدالفرید جزو 1 تا 4 و 6 تا 8 و انساب سمعانی در کلمه ذوالرمه. والبیان والتبیین، فهارس جزء 1 تا 3 و ابن خلکان چ تهران ص 440 تا 443 و فهارس عیون الاخبار ج 2و 3 و 4 و فهرست جوالیقی. و معجم الادباء چ مارگلیوث ج 2 ص 374 و 377 و ج 7 ص 254 سطر 13 و الموشح ص 170 و تاریخ جهانگشای جوینی ح، 266 و ح 267 و لباب الالباب ج 1 ص 96 و الاعلام زرکلی. ج 1 ص 313. و روضات الجنّات ص 520 (ل) و تاریخ ادبیات ایران ص 230 و حبیب السیر ج 1 ص 362 یا262 تاریخ مغول ص 537 و ص 93 س 7 از ج 26 معجم الادباء یاقوت و ص 102 همان ج س 1 و ج 2 ص 374 و 377 و ج 7 ص 254
لغت نامه دهخدا
(ذُرْ رِ مْ مَ)
نام موضعی است بنواحی مدینه. دمشقی
لغت نامه دهخدا
(ذُلْ قَ)
لقب حاجب بن زراره است. و وجه تلقب او بذی القوس این است که در قحطسالی نزد کسری شد و دستوری خواست تا کسری اجازت دهد که بنوتمیم قوم وی که دچار عسرتند بیکی از نواحی ایران درآیند و پس از آنکه تنگی برخاست به اوطان خویش بازگردند کسری گفت شما عربان زینهارخوار و پیمان شکن و آزورید چون من رخصت اقامت دهم بویرانی بلاد و ستم بر عباد دست یازید، حاجب گفت من پذرفتار ملک باشم که قوم من چنین نکنند گفت از چه دانم که تو بعهد خویش وفا خواهی کرد گفت من کمان خویش نزد ملک گروگان پیمان نهم. و حواشی کسری را بر گفتۀ او خنده آمد لکن کسری کمان او بپذیرفت و ورود آنان را به ایران اذن داد. و قوم حاجب بیامدند و از خصب و رفاه ایران بهره یافتند و حاجب خود بمرد و پس از مرگ وی پسر او عطاردبن حاجب نزد کسری شد و کمان پدر بازخواست و کسری کمان بدو باز داد و حله ای نیز به وی خلعت فرمود و او چون بازگشت و قبول مسلمانی کرد آن حله برسول اکرم پیش کش کردن خواست و رسول صلوات الله علیه قبول نفرمود و او آنرا بجهودی بچهار هزار درهم بفروخت
لقب سنان بن عامر. واز آن روی او را ذوالقوس گویند که کمان خویش بجای هزار شتر در قتل حارث بن ظالم نعمان اکبر رهینه داد
لغت نامه دهخدا
(ذُلْ لِ مَ)
لقب ذوالرأس. جریر بن عطیه، در حداثت سن او
لغت نامه دهخدا
(ذُلْ لُمْمَ)
نام یکی از اسپان رسول صلوات الله علیه
لغت نامه دهخدا
(ذُلْ لِمْ مَ)
نام اسپ عکاشه بن محصن است
لغت نامه دهخدا
(ذُلْ غُ مَ)
نام وادئی است بنجد
لغت نامه دهخدا
(وَشْ شَ)
سورۀ نود و یکم از قرآن مجید، مکیه و آن 15 آیه است و بدین آیت آغاز می شود: والشمس و ضحیها
لغت نامه دهخدا
یا پنجم پرده زبانزد خنیا آنست که در پنج نعمه افتد و بعبارت دیگر فاصله پنجم درست است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ذوالمن
تصویر ذوالمن
صاحب عطا و بخشش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ذوالمن
تصویر ذوالمن
((~. مَ ن ْ یا نُ))
از صفات خداوند به معنی دارنده نعمت ها، ذوالمنن
فرهنگ فارسی معین