جدول جو
جدول جو

معنی ذوالخرق - جستجوی لغت در جدول جو

ذوالخرق
(ذُلْ خِ رَ)
نام اسپ عباد بن حارث است
لغت نامه دهخدا
ذوالخرق
(ذُلْ خِ رَ)
ابن شریح بن سیف. شاعری است از عرب. یا ابن شریح بن ارام بن دارم. یکی از شعرای جاهلیّت. ذکره ابن حبیب فی تسمیه شعراءالقبائل. ذکره الاّمدی. (از المرصّع ابن الاثیر)
لقب خلیفه بن جمل است
نعمان بن راشدبن معاویه بن وهب بن عبد الأشهل، سیّد بنی عمیره است. ذکره ابن الکلبی. (از المرصّع)
الطهوی. لقب دینار بن هلال است. و ظاهراً او همان قرط یا ابن قرط طهوی باشد
یربوعی. شاعری جاهلی از عرب از بنوصیربن یربوع
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ذوالعرش
تصویر ذوالعرش
خداوند تخت، صاحب سریر، کنایه از یکی از صفات خدای تعالی
فرهنگ فارسی عمید
نعمان بن یزید بن شرحبیل بن یزید بن امروءالقیس. گویند او درک صحبت رسول صلوات الله علیه کرد. قاله ابن الکلبی. (نقل از حاشیۀ المرصع خطی ابن الاثیر)
لغت نامه دهخدا
(ذُلْ اَ رَ)
جائی است میان نعش و ذات الجیش به حجاز. (المرصع)
لغت نامه دهخدا
(ذُلْ بَقَ)
لقب امیرالمؤمنین علی بن ابیطالب علیه السلام به روز حنین، عباس (رض) او را بدین لقب خواند
لغت نامه دهخدا
(ذُلْ بِرْ رَ)
در المرصع ابن الأثیر (نسخۀ خطی منحصر در دسترس ما) این صورت آمده است و گوید نام مردی است از بنی تغلب بن ربیعه و وجه تلقیب این است که بر بشرۀ بینی وی مویهای درشت بود که او را به بره مانند می کرد و بیتی از عمرو بن کلثوم آورده که در نسخه لا یقرء است و بازگوید گاه از آن کعب بن زهیر را اراده کنند.
لغت نامه دهخدا
(ذُلْ جِرْ رَ)
باب بن ذوالجره، او بجنگ ریشهر، شهرک فارسی را بکشت
لغت نامه دهخدا
(ذُلْ)
نام موضعی یا کوهی به نزدیکی نجد
لغت نامه دهخدا
(ذُلْ خَ)
اصطلاح موسیقی است
لغت نامه دهخدا
(ذُسْ سَ)
واد بین الحرمین زاد هماالله شرفا. سمی بشجرالسرح هناک قرب بدر و واد آخر نجدی. (تاج العروس). و یاقوت گوید وادیئی است میان مکّه و مدینه نزدیک ملل . و ابن الاثیر در المرصع گوید: و هم، موضعی است به شام. و یاقوت گوید: در شام نزدیک بصری واقع است
لغت نامه دهخدا
(ذُشْ شَ)
لقب است عدی ّبن جبله را. و ازآن این لقب بوی داده اند که با قوم خود شرط کرد که هیچ مرده را تا او جای قبر نشان نکند بخاک نسپارند
لغت نامه دهخدا
(ذُشْ شِرْیْ)
نام بتی است قبیلۀ دوس را و حمی ذی الشری محلی نزدیک مکه است و عمر بن ابی ربیعه نام آن در شعر آورده است:
قربتنی الی قریبه عین
یوم ذی الشری و الهوی مستعارا
ولدی الیوم ما نأبت طویلا
و اللیالی اذا دنوت قصارا.
و آن را حناذی الشری نیز نامند، نام بتی بنوحارث بن یشکر را. و رجوع به ذوالشراء شود. (معجم البلدان یاقوت). ذیل کلمه حناذالشری
لغت نامه دهخدا
(ذُشْ شَ قَ)
صفوان. وی در غزوۀ بنی المصطلق حامل لوای مشرکین بود. (المرصع)
لغت نامه دهخدا
(ذُلْ مَ)
موضعی است به یمن. کثیر راست:
بعزّه هاج الشوق فالدمع سافح
مغان و رسم قد تقادم ما صح
بذی المرخ من ود ان غیر رسمها
ضروب الندی ثم اعتنقها البوارح.
و دیگری گوید:
من کان اعسی بذی مرخ و ساکنه
قریرعین لقد اصبحت مشتاقا
اری بعینی نحو الشرق کل ضحی
داب المقید منی النفس اطلاقاً
لغت نامه دهخدا
(ذُلْ مَ)
جایگاهی است براه مدینه به تبوک و رسول اکرم گاه رفتن به تبوک بدانجا نماز گزارده است. (از المراصع)
لغت نامه دهخدا
(ذُلْ عُ)
ربیعه بن وائل ذی طوّاف حضرمی، قبیله ای است ربیعه بن عبدان بن ربیعه ذی العرف ربیعه (کذا) و از اعلام است. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(ذُلْ عَ)
خداوند تخت. یکی از اسماء صفات الهی تقدست اسمائه
لغت نامه دهخدا
(ذُلْ عُ نُ)
شاعری از بنوجذام، لقب خویلدبن هلال بن عامر بن عابد بن کلب بجلی. قاله الأبرم. (از حاشیۀ المرصع خطی). و پسر او حجاج بن ذی العنق جاهلی است و رئیس بوده است. (منتهی الارب) ، لقب یزید بن عامر بن ملوّح. ذکره ابن الکلبی. (حاشیۀ المرصع)
لغت نامه دهخدا
(ذُلْ غُرْ رَ)
لقب یعیش الجهنی یا طائی. وی از صحابه است و از او یک حدیث روایت شده است. (قاموس الاعلام ترکی). و رجوع بفقرۀ قبل و الاستیعاب ج 1 ص 170 شود
لغت نامه دهخدا
(ذُلْ فَ)
خداوند بزرگی و گرانمایگی:
ذوالفخر بهاء دین محمد
مقصود نظام اهل عالم.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(ذُلْ فَ)
نام کوهی است باجاء. و یاقوت گوید: هو اطول جبل باجاء و اوسطه
لغت نامه دهخدا
(ذُلْ قَ)
لقب کعب بن خفاجه که بر تن اثر خستگی کاردی داشت. (منتهی الارب) (المرصع). و قیل معویهابن الکلبی. (از حاشیۀ المرصع خطی)
لغت نامه دهخدا
(ذُلْ قَ)
نام نوعی ماهی است. (کتاب البلدان ابن الفقیه). قوقی. ختو. زال. ماهی زال. حریش. هرمیس نوعی پستاندار دریائی از راستۀ قطاس ها که طولش تا 4 متر می رسد یکی از دندانهای نیش جنس نر این حیوان رشد بسیار یافته و بموازات طول بدن حیوان ازدهان خارج میشود (حدود 3 متر) و مانند شاخی دراز و افقی در جلوی سر قرار دارد و عضو دفاعی حیوان است.
جریش البحر. کرکدن البحر. (کتاب البلدان ابن الفقیه) و قدما می گفتند که چون استخوان او کسی با خود دارد اگر سمی بمجلس درآرند آن استخوان جنبیدن گیرد
لغت نامه دهخدا
ابن شریح الشاعر. از ابان بن دارم از بنی عوف. عقدالفرید ج 3 ص 298 چ عریان
لغت نامه دهخدا
(ذُلْ خِ رَ)
نام جایگاهی به سرّ من رآی
لغت نامه دهخدا
(ذُلْ هََ)
آبی است بنوعبد المطلب بن هشم را به طائف
لغت نامه دهخدا
دارنده تخت صاحب تخت خداوند سریر، صفتی است از صفات خدای تعالی. یا ذو العرش المجید. صاحب تخت بزرگ، صفتی است از صفات خدای تعالی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ذوالفخر
تصویر ذوالفخر
سرافراز صاحب افتخار خداوند فخر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ذوالقرن
تصویر ذوالقرن
کرگدن دریایی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ذوالعرش
تصویر ذوالعرش
((~. عَ))
از صفات خداوند به معنای صاحب سریر، دارنده تخت
فرهنگ فارسی معین