جدول جو
جدول جو

معنی ذوالحرق - جستجوی لغت در جدول جو

ذوالحرق
ابن شریح الشاعر. از ابان بن دارم از بنی عوف. عقدالفرید ج 3 ص 298 چ عریان
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ذوالعرش
تصویر ذوالعرش
خداوند تخت، صاحب سریر، کنایه از یکی از صفات خدای تعالی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ذوالحجه
تصویر ذوالحجه
ماه دوازدهم از سال قمری، پس از ذوالقعده و پیش از محرم، ذی حجه، ماه حج
فرهنگ فارسی عمید
(ذُلْ حِ)
لقب عامر بن ظرب العدوانی است. واو اوّل کس است که در امر خنثی گفت نگاه کنند تا به کدام از دو مخرج بول راند و حکم به ذکور یا اناث بودن از آن روی کنند فجری به الحکم فی الأسلام. و هم اوست که بدختر خویش گفت هرگاه حکمی منکر کنم تو عصا بر سپر زن. و متلمّس شاعر در بیت ذیل بدان اشارت کند:
لذی الحلم قبل الیوم ما تقرع العصا
و ما علم الأنسان الاّ لیعلما.
و بعضی گویند ذوالحلم اکثم بن صیفی است که قصد مدینه کرد تا درک شرف حضور رسول صلوات الله علیه کرده و هم مسلمانی پذیرد لکن در راه بمرد و این آیه در حق وی نازل شد: و من یخرج من بیته مهاجراً الی الله و رسوله ثم یدرکه الموت فقد وقع اجره علی الله الایه. (قرآن 100/4) (از المرصع ابن الأثیر)
لغت نامه دهخدا
(ذُشْ شِرْیْ)
نام بتی است قبیلۀ دوس را و حمی ذی الشری محلی نزدیک مکه است و عمر بن ابی ربیعه نام آن در شعر آورده است:
قربتنی الی قریبه عین
یوم ذی الشری و الهوی مستعارا
ولدی الیوم ما نأبت طویلا
و اللیالی اذا دنوت قصارا.
و آن را حناذی الشری نیز نامند، نام بتی بنوحارث بن یشکر را. و رجوع به ذوالشراء شود. (معجم البلدان یاقوت). ذیل کلمه حناذالشری
لغت نامه دهخدا
(ذُشْ شَ)
لقب است عدی ّبن جبله را. و ازآن این لقب بوی داده اند که با قوم خود شرط کرد که هیچ مرده را تا او جای قبر نشان نکند بخاک نسپارند
لغت نامه دهخدا
(ذُسْ سَ)
واد بین الحرمین زاد هماالله شرفا. سمی بشجرالسرح هناک قرب بدر و واد آخر نجدی. (تاج العروس). و یاقوت گوید وادیئی است میان مکّه و مدینه نزدیک ملل . و ابن الاثیر در المرصع گوید: و هم، موضعی است به شام. و یاقوت گوید: در شام نزدیک بصری واقع است
لغت نامه دهخدا
(ذُرْ رَ حِ)
امّی. مادری. (برادر، خواهر) برادران یا خواهران که از مادر یکی و از پدر جدا باشند. بطنی، مقابل صلبی
لغت نامه دهخدا
(ذُلْ خِ رَ)
نام جایگاهی به سرّ من رآی
لغت نامه دهخدا
(ذُلْ حَیْ یَ)
لقب پادشاهی اساطیری که هزار سال عمر یافت موسوم به ضحاک و بر دوش او دو مار رسته بود. رجوع به ضحاک و آک و بیور شود
لغت نامه دهخدا
(ذُلْ مَ)
موضعی است به یمن. کثیر راست:
بعزّه هاج الشوق فالدمع سافح
مغان و رسم قد تقادم ما صح
بذی المرخ من ود ان غیر رسمها
ضروب الندی ثم اعتنقها البوارح.
و دیگری گوید:
من کان اعسی بذی مرخ و ساکنه
قریرعین لقد اصبحت مشتاقا
اری بعینی نحو الشرق کل ضحی
داب المقید منی النفس اطلاقاً
لغت نامه دهخدا
(ذُلْ حُ کُ)
لقب صیفی ابن رباح پدر اکثم بن صیفی است
لغت نامه دهخدا
(ذُلْ حِ جا)
صاحب عقل. ج، ذوی الحجی
لغت نامه دهخدا
(ذُلْ حِجْ جَ)
ماه حج ّ. ماه خداوند حج. یا ذوالحجه الحرام. ماه دوازدهم قمری از سالهای قمری عرب. پس از ذوالقعده وپیش از محرّم. و آن از اشهر حرم است و نام وی در جاهلیت برک و نیز مسبل بود. و ج آن ذوات الحجه است.
ابوریحان بیرونی در آثارالباقیه گوید: ثم ذوالحجه (ای بعد ذوالقعده) لأنه الشهر الّذی کانوا یحجون فیه. و هم در آن کتاب درموضع دیگر گوید: ذوالحجه: فی الیوم الأوّل زوج رسول اﷲ ابنته فاطمه من ابن عمّه علی ابن ابیطالب. و العشر الأول من هذا الشهر یسمی المعلومات و الحرم ایضاً و یقال أنها هی التی اتم ّ اﷲ الوعد بها مع موسی و هو قوله: و واعدنا موسی ثلثین لیلهً. (قرآن 142/7). (و هی لیالی ذی القعده) و اتممناها بعشر (و هی الحرم) .و الیوم الثامن منه یسمّی الترویه، لأن ّ سقایهالحاج بالمسجد الحرام کانت تملأ فی الجاهلیّه و الاسلام و یسقی الحجیج منه حتی یروون و قیل بل لأنّهم کانوا یحملون الماء من مکه علی الروایا و هی الجمال التّی یستقی علیه الماء و قیل بأن ّ فیه فجّر اﷲ لاسماعیل عین زمزم فشرب منها حتّی روی و قیل بأن ّ فیه تجلی الرّب للجبل کما ذکر فی قصه موسی. و الیوم التاسع یسمی عرفه. و هو یوم الحج الاکبر بعرفات و یسمی بذلک لتعارف الناس فیه وقت مجتمعهم لقضاء المناسک و قیل بل سمّی لتعارف آدم و حوّا بعد هبوطهما من الجنه فی موضع مجتمعالناس فیه و هو عرفات و فیه اصطفی اﷲ ابراهیم خلیلا و یسمی ایضاً یوم العفو. و الیوم العاشر یسمی یوم الأضحی و یوم النحر، لنحر القرابین و الهدی فیه و هو آخر ایّام الحج. و فیه فدی الذبیح بالکبش و قیل أن ّ فیه خلق الصراط للحساب و القضاء و الیوم الحادی عشر یوم القرّ، لان ّ الناس یستقرون فیه بمنی و الیوم الثانی عشر، یوم النفر، لأن الناس ینفرون فیه متعجلین و ایام التشریق هی الیوم الحادی عشر و الثانی عشر و الثالث عشرو سمیت بذلک لأن لحوم الأضاحی تشرق فیها و یقال سمّیت بذلک من قولهم: اشرق ثبیر کما نغیر. و قال ابن الأعرابی سمیت بذلک لأن ّ الهدی لاینحر حتی اتشرق الشمس وهی الّتی قال اﷲ فیها: و اذکروا اﷲ فی ایام معدودات. و یکبر عقبها و قبلها عقب کل صلوه. و للفقهاء فیمابینهم اختلافات فی اوائل صلوهالتکبیر و اواخرها و حدودها متعلقه بصناعتهم. و فی السابع عشر قتل عثمان بن عفّان رضی اﷲ عنه و الیوم الثامن عشر یسمّی غدیر خم، و هو اسم مرحله نزل بها النّبی علیه السلام عند منصرفه من حجهالوداع و جمعالقتب و الرّحال و علاها، آخذاً بعضد علی بن ابیطالب علیه السلام و قال: ایّها الناس ! الست اولی بکم من انفسکم ؟ قالوا بلی، قال فمن کنت مولاه فعلی ّ مولاه. اللّهم وال من والاه و عاد من عاداه و انصر من نصره و اخذل من خذله و ادر الحق ّ معه حیثما دار. و یروی انّه رفع رأسه السماء و قال اللّهم هل بلغت ؟ ثلثاً. و فی الرابع و العشرین تصدّق امیرالمؤمنین بخاتمه و هو راکع. و فی الخامس و العشرین قتل عمر بن الخطاب و فیه نزلت سوره هل اتی. و فی السادس و العشرین نزل الاستغفار علی داود. و فی التاسع و العشرین وقعه الحره و هی التی قتل فیها بنوامیّه اهل المدینه و انتهبت اموالهم و هتکت ستورالمهاجرین و الأنصار و فضحت نساؤهم. فلعن اﷲ من لعنه رسول اﷲ صلی اﷲ علیه وآله من المحدثین فی المدینه و جعلنا غیر راضین بالفساد فی ارض اﷲ. انه خیر موفق و معین و له الحمد بلا نهایه
لغت نامه دهخدا
(ذُلْ حُ بُ)
حبک جمع حبیکه است و حبیکه به معنی راه در ریگ توده و شکن آب و نورد زره و جعد موی باشد. و آن را صفت آسمان آرند. رجوع به ذات الحبک شود. و مولوی علیه الرحمه صفت شب آورده است:
چشم تیز و گوش باز و تن سبک
از شب همچون نهنگ ذوالحبک.
و رجوع به ذات الحبک شود
لغت نامه دهخدا
(ذُلْ)
خداوند حال. دارای حال. کلمه ای که حال برای اوست: جائنی زیدٌ راکباً، راکباً حال است زید را و زید ذوالحال باشد
لغت نامه دهخدا
(ذُلْ جِرْ رَ)
باب بن ذوالجره، او بجنگ ریشهر، شهرک فارسی را بکشت
لغت نامه دهخدا
(ذُشْ شَ قَ)
صفوان. وی در غزوۀ بنی المصطلق حامل لوای مشرکین بود. (المرصع)
لغت نامه دهخدا
نعمان بن یزید بن شرحبیل بن یزید بن امروءالقیس. گویند او درک صحبت رسول صلوات الله علیه کرد. قاله ابن الکلبی. (نقل از حاشیۀ المرصع خطی ابن الاثیر)
لغت نامه دهخدا
(ذُلْ مَ)
جایگاهی است براه مدینه به تبوک و رسول اکرم گاه رفتن به تبوک بدانجا نماز گزارده است. (از المراصع)
لغت نامه دهخدا
(ذُلْ خِ رَ)
نام اسپ عباد بن حارث است
لغت نامه دهخدا
(ذُلْ عَ)
خداوند تخت. یکی از اسماء صفات الهی تقدست اسمائه
لغت نامه دهخدا
(ذُلْ عُ)
ربیعه بن وائل ذی طوّاف حضرمی، قبیله ای است ربیعه بن عبدان بن ربیعه ذی العرف ربیعه (کذا) و از اعلام است. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(ذُلْ عُ نُ)
شاعری از بنوجذام، لقب خویلدبن هلال بن عامر بن عابد بن کلب بجلی. قاله الأبرم. (از حاشیۀ المرصع خطی). و پسر او حجاج بن ذی العنق جاهلی است و رئیس بوده است. (منتهی الارب) ، لقب یزید بن عامر بن ملوّح. ذکره ابن الکلبی. (حاشیۀ المرصع)
لغت نامه دهخدا
(ذُلْ غُرْ رَ)
لقب یعیش الجهنی یا طائی. وی از صحابه است و از او یک حدیث روایت شده است. (قاموس الاعلام ترکی). و رجوع بفقرۀ قبل و الاستیعاب ج 1 ص 170 شود
لغت نامه دهخدا
(ذُلْ فَ)
نام کوهی است باجاء. و یاقوت گوید: هو اطول جبل باجاء و اوسطه
لغت نامه دهخدا
(ذُلْ قَ)
لقب کعب بن خفاجه که بر تن اثر خستگی کاردی داشت. (منتهی الارب) (المرصع). و قیل معویهابن الکلبی. (از حاشیۀ المرصع خطی)
لغت نامه دهخدا
(ذُلْ قَ)
نام نوعی ماهی است. (کتاب البلدان ابن الفقیه). قوقی. ختو. زال. ماهی زال. حریش. هرمیس نوعی پستاندار دریائی از راستۀ قطاس ها که طولش تا 4 متر می رسد یکی از دندانهای نیش جنس نر این حیوان رشد بسیار یافته و بموازات طول بدن حیوان ازدهان خارج میشود (حدود 3 متر) و مانند شاخی دراز و افقی در جلوی سر قرار دارد و عضو دفاعی حیوان است.
جریش البحر. کرکدن البحر. (کتاب البلدان ابن الفقیه) و قدما می گفتند که چون استخوان او کسی با خود دارد اگر سمی بمجلس درآرند آن استخوان جنبیدن گیرد
لغت نامه دهخدا
(ذُلْ خِ رَ)
ابن شریح بن سیف. شاعری است از عرب. یا ابن شریح بن ارام بن دارم. یکی از شعرای جاهلیّت. ذکره ابن حبیب فی تسمیه شعراءالقبائل. ذکره الاّمدی. (از المرصّع ابن الاثیر)
لقب خلیفه بن جمل است
نعمان بن راشدبن معاویه بن وهب بن عبد الأشهل، سیّد بنی عمیره است. ذکره ابن الکلبی. (از المرصّع)
الطهوی. لقب دینار بن هلال است. و ظاهراً او همان قرط یا ابن قرط طهوی باشد
یربوعی. شاعری جاهلی از عرب از بنوصیربن یربوع
لغت نامه دهخدا
(ذُلْ بِرْ رَ)
در المرصع ابن الأثیر (نسخۀ خطی منحصر در دسترس ما) این صورت آمده است و گوید نام مردی است از بنی تغلب بن ربیعه و وجه تلقیب این است که بر بشرۀ بینی وی مویهای درشت بود که او را به بره مانند می کرد و بیتی از عمرو بن کلثوم آورده که در نسخه لا یقرء است و بازگوید گاه از آن کعب بن زهیر را اراده کنند.
لغت نامه دهخدا
تصویری از ذوالحجه
تصویر ذوالحجه
ماه حج، ذی حجه
فرهنگ لغت هوشیار
دارنده تخت صاحب تخت خداوند سریر، صفتی است از صفات خدای تعالی. یا ذو العرش المجید. صاحب تخت بزرگ، صفتی است از صفات خدای تعالی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ذوالقرن
تصویر ذوالقرن
کرگدن دریایی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ذوالحجه
تصویر ذوالحجه
((~. حَ جَُ))
ذی الحجه، آخرین ماه از سال قمری
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ذوالعرش
تصویر ذوالعرش
((~. عَ))
از صفات خداوند به معنای صاحب سریر، دارنده تخت
فرهنگ فارسی معین