جدول جو
جدول جو

معنی ذلیق - جستجوی لغت در جدول جو

ذلیق
(ذَ)
طلیق. طلق. ذلق. گشاده زبان. زبان آور. تیززبان. زبان تیز. (دهار). قوی سخن، خطیب ذلیق. لسان ذلیق، سنان ذلیق، نیزۀ تیز
لغت نامه دهخدا
ذلیق
گشاده زبان زبان آور تیز زبان. تیز زبان، سر نیزه تیز
تصویری از ذلیق
تصویر ذلیق
فرهنگ لغت هوشیار
ذلیق
((ذَ))
زبان آور، فصیح
تصویری از ذلیق
تصویر ذلیق
فرهنگ فارسی معین
ذلیق
تیز، تیززبان، چیره زبان، سخنور، فصیح
متضاد: الکن، کند
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از علیق
تصویر علیق
خوراک ستور، آنچه چهارپایان می خورند از کاه، جو، بیده و علف
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خلیق
تصویر خلیق
خوش اخلاق، دارای اخلاق نیک
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ذایق
تصویر ذایق
چشنده، مزه گیرنده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ذلیل
تصویر ذلیل
پست و زبون، خوار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از علیق
تصویر علیق
تمشک، میوه ای ترش مزه شبیه شاتوت یا توت فرنگی و به رنگ سرخ مایل به سیاهی که بوتۀ آن خودرو است و در جاهای گرم و مرطوب در جنگل ها و صحراها می روید در بعضی جاها آن را می کارند و تربیت می کنند و میوۀ بهتر و درشت تری از آن به دست می آورند، دارای ویتامین C، قند، اسیدسیتریک و اسیدمالیک بوده و اشتهاآور و ملین و مدر و ضد اسکوربوت است همچنین ترشح عرق را زیاد می کند و برای تصفیۀ خون نافع است، توت سه گل، تلو، توت العلیق، علّیق الجبل، سه گل
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از طلیق
تصویر طلیق
آزاد، رها، غیرمقید، گشاده زبان، فصیح، روان
فرهنگ فارسی عمید
(حَ)
سترده. (از منتهی الارب) (آنندراج).
- لحیه حلیق، ریش سترده. و نگویندلحیه حلیقه. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(بُ لَ)
اسبی بود که از همه اسبان سبقت بردی وبا این وصف بدنام بود. در مثل است یجری بلیق و یذم بلیق، یعنی بلیق سبقت می گیرد و نکوهش او میکنند، و آن را در حق کسی گویند که احسان کند و مردم او را به بدی یاد نمایند. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(خُ لَ)
مصغر خلق، بمعنی کهنه. (ناظم الاطباء). منه: ملحفه خلیق
لغت نامه دهخدا
(ذَ قَ)
تأنیث ذلیق. امراءهٌ ذلیقه، زنی زبان آور. زنی تیززبان. ذلقه
لغت نامه دهخدا
(ذُ لَ قَ)
شهری است به روم
لغت نامه دهخدا
(اُ مُوْ وَ)
تیز کردن کنارۀ چیزی. (تاج المصادر بیهقی). تیز کردن. (زوزنی). تیز کردن کارد را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (المنجد) ، لاغر گردانیدن اسب را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (المنجد) ، آب ریختن در سوراخ سوسمار تا بیرون آید. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (المنجد)
لغت نامه دهخدا
تصویری از ذایق
تصویر ذایق
چشنده مزه گیرنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ذلیقه
تصویر ذلیقه
مونث ذلیق
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زلیق
تصویر زلیق
شلیل، ماهی لیز آفگانه (جنین سقط شده) نسا
فرهنگ لغت هوشیار
واسان خوراک ستور کاه و جو اسپست (یونجه)، کیهه از گیاهان خوراک ستوران از کاه و یونجه و علف و غیره
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از طلیق
تصویر طلیق
خنده روی، از بند رها شده، آزاد کرده
فرهنگ لغت هوشیار
پارسی است فلیغ پلیغ پیله پیله ابریشم کار شگفت، پتیار (بلا)، رگ بازو
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صلیق
تصویر صلیق
تابان، نرم و نازک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ذلیل
تصویر ذلیل
زبون، حقیر، خوار، پست
فرهنگ لغت هوشیار
پخته جوشیده، سوخته گیاه از سرما یا گرما، زاخل خشک (گیاه زقوم)، کناره راه
فرهنگ لغت هوشیار
ژندگک کهنه پاره خوگیر رام آرام، سزاوار، فر آفرید (تمام خلقت) خوشخوی با این آرش در تازی نیامده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حلیق
تصویر حلیق
ریش سترده ریش تراشیده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از الیق
تصویر الیق
شایسته تر سزاوارتر درخشش آذرخش در خورتر سزاوارتر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از الیق
تصویر الیق
((اَ یَ))
درخورتر، سزاوارتر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خلیق
تصویر خلیق
((خَ))
خوش خلق، خوش خوی، سزاوار، شایسته
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ذایق
تصویر ذایق
((یِ))
چشنده، مزه گیرنده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ذلیل
تصویر ذلیل
((ذَ))
خوار، زبون، جمع اذلاّء یا اذلّه
ذلیل مرده: دشنامی است کسان را
فرهنگ فارسی معین
تصویری از طلیق
تصویر طلیق
((طَ))
گشاده روی، بشاش، رها، آزاد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از علیق
تصویر علیق
((عَ لِ))
خوراک چهارپایان
فرهنگ فارسی معین
رذیل، تحقیر شده
دیکشنری اردو به فارسی