جدول جو
جدول جو

معنی ذلاح - جستجوی لغت در جدول جو

ذلاح
(ذُلْ لا)
شیر به آب آمیخته
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ملاح
تصویر ملاح
کشتیبان، ملوان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فلاح
تصویر فلاح
رستگاری، پیروزی، نجات، صلاح حال
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سلاح
تصویر سلاح
هر آلتی که در جنگ به کار برود، آلت جنگ
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از صلاح
تصویر صلاح
مصلحت، نیکوکار شدن، مقابل فساد، خیر، نیکی، نیک شدن، نیکو شدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فلاح
تصویر فلاح
کشاورز، کشتکار، دهقان
برزگر، زارع، ورزگر، برزکار، بزرکار، برزیگر، برزه گر، گیاه کار، حرّاث، حارث، بازیار، کدیور، ورزگار، ورزکار، ورزه، ورزی، کشورز، واستریوش، کشتبان
فرهنگ فارسی عمید
(تَ)
ذبح، در تمام معانی، شکافتن. پاره کردن، گلو بریدن، خبه کردن و هلاک ساختن، ذباح دن، سوراخ کردن خم، ذبحت اللحیه فلاناً، دراز گشت و فروهشت لحیه زیر زنخ وی و پیدا آمد پتفوزآن. ذبح الخمر الملح و الشمس و النینان ای طهرها و اباح استعمالها. و نینان، جمع نون بمعنی ماهی است
لغت نامه دهخدا
(ذَبْ با)
گوسپندکش. (مهذب الاسماء). سلاّخ
لغت نامه دهخدا
(ذُ / ذِ / ذُبْ با)
گیاهی است زهردار، آزاری است در حلق. درد گلو. ذبحه، و آن بیماریی است صعب در گلو و حلق. درد گلو یا خون است که خناق پیدا کند پس میکشد، یا ریشی است که در حلق برآید و در مثل است: رب ّ مطعمه تکون ذباحاً، شکاف سر انگشتان. (دهار) ، داغ که بر حلق اشتر نهند. (مهذب الاسماء) ، موت ذباح، موت سریع. موت زؤآل. موت زؤاف
لغت نامه دهخدا
(ذُبْ با)
کفتگی های باطن انگشتان پای
لغت نامه دهخدا
(ذَ)
دژی است به صنعاء یمن
لغت نامه دهخدا
(ذَ)
لبن ذراح، شیر با آب آمیخته
لغت نامه دهخدا
(ذُ / ذُرْرا)
ذروح. رجوع به ذروح و ذراریح شود
لغت نامه دهخدا
(طَ)
فساد و تباهی. خلاف صلاح. (منتهی الارب). ضد الصلاح. (تاج المصادر) ، بد شدن. (زوزنی)
لغت نامه دهخدا
(طِ)
طلح است و نوعی از ام غیلان است. (فهرست مخزن الادویه)
جمع واژۀ طلح. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(قُ)
زردی دندان. (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) ، سبزی میان دندانهای شتر. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
شاهندن سزاواری، نیکی، آشتی، راستی و درستی نیکی کردن مقابل فساد، نیک شدن نیکو کار گشتن، آشتی کردن، نیکی نیکوکاری مقابل فساد، شایستگی سزاواری اهلیت. یا به صلاح باز آمدن، بهبود یافتن به شدن، اصلاح شدن درست شدن، یا به صلاح باز آوردن، آشتی دادن صلح دادن، نیکی، عیش، مصلحت، بسامانی، خیر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جلاح
تصویر جلاح
تندابه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ذلان
تصویر ذلان
خوار
فرهنگ لغت هوشیار
خوار شدن ذلیل گردیدن، خواری ذلت مذلت، جمع ذلیل، خواران خاکیان جمع ذلیل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ذراح
تصویر ذراح
شیرابه شیرآبکی آله کلو از جانوران آلاکلنگ
فرهنگ لغت هوشیار
جا شو ملون نمکین، جمع ملیح ملیحه، نمکین ها با نمک ها و باد یار (باد شرطه) ملوان دریا نورد: (ملاحان بدرگاه سلطان فریاد کردند که ای خداوند عالم، معیشت ما قومی درویشان از عبور این آب باشد اگر از ما جوانی بانطاکیه رود پیر باز آید) (سلجوقنامه ظهیری. چا. خاور. 31)، جمع ملاحین، جمع ملح، جمع ملیح و ملیحه کشتیبان، دریانورد، آب نورد، ملوان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کلاح
تصویر کلاح
سخت تنگ چون روزگار تنگ
فرهنگ لغت هوشیار
سریانی تازی گشته از فلحا کشتیبان، چار وادار سلاک دهنده ستور، کشاورز خوراک پگاهی، رستگاری، پیروزی، بهزیستی رستگاری صلاح حال، پیروزی فیروزی. کشاورز برزگر. فوز و نجات، رستگاری، خیر و نیکوئی کشاورز، برزگر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ذباح
تصویر ذباح
پاره کردن شکافتن، گلو بریدن، خبه کردن خروسک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دلاح
تصویر دلاح
شیر آبکی
فرهنگ لغت هوشیار
پلیدی گه جنگ افزار گدرک زینه زن سنا سنه اشتر جانه آلتی که بدان جنگ کنند آلت جنگ ساز جنگ. یا سلاح سرد. سلاحی است که آتش نشود مانند کارد شمشیر خنجر زوبین و غیره. یا سلاح گرم. سلاحی آتشین ماند تفنگ توپ و مانند آن یا سلاح باز کردن، دور کردن سلاح ها از خویشتن، آلتی که بدان جنگ کنند، ساز جنگ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سلاح
تصویر سلاح
((س))
ابزار جنگ
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ملاح
تصویر ملاح
((مَ لّ))
کشتی بان، ناخدا، جمع ملاحان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فلاح
تصویر فلاح
((فَ))
رستگاری، پیروزی، نجات
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فلاح
تصویر فلاح
((فَ لّ))
کشاورز، برزگر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از صلاح
تصویر صلاح
((صَ))
نیکی کردن، نیک شدن، آشتی کردن، نیکوکاری
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ملاح
تصویر ملاح
ملوان، دریانورد
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از سلاح
تصویر سلاح
جنگ افزار، زین افزار
فرهنگ واژه فارسی سره
ناوبر، ملوان
دیکشنری اردو به فارسی