جدول جو
جدول جو

معنی ذروان - جستجوی لغت در جدول جو

ذروان(ذَرْ)
نام جایگاهی در شعر کثیر، نام حصنی به یمن نزدیک صنعاء، نام چاهی بنی زریق را بمدینه
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از زروان
تصویر زروان
(پسرانه)
نام یکی از ایزدان در ایران باستان، از شخصیتهای شاهنامه، نام پرده بردار دربار انوشیروان پادشاه ساسانی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از شروان
تصویر شروان
(پسرانه)
نام سرزمینی در جنوب شرقی قفقاز
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از مروان
تصویر مروان
(پسرانه)
نام مؤسس آل مروان و وزیر و مشاور عثمان
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از بروان
تصویر بروان
(پسرانه)
پیش بند (نگارش کردی: بهروان)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از سروان
تصویر سروان
افسر ارتش بالاتر از ستوان یکم را می گویند، پیشوا و رئیس و سرور. به این معنی سابقاً سلطان می گفتند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پروان
تصویر پروان
دستگاهی که با آن ابریشم را تاب دهند، چرخ ابریشم تابی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دروان
تصویر دروان
دربان، آنکه جلو در سرا و کاخ نگهبانی کند، نگهبان در
فرهنگ فارسی عمید
(اِرْ)
شهری در قفقازیه که اکنون ایروان گویند
لغت نامه دهخدا
(اِرْ)
اروآن. پسر ارشک چهارمین پادشاه ارمنستان از سلسلۀ اشکانی که 21 سال سلطنت کرد. (ایران باستان ص 2597).
لغت نامه دهخدا
(ثَرْ)
مرد بسیارمال
لغت نامه دهخدا
(ثَرْ)
کوهی است از بنی سلیم. (مراصد الاطلاع)
لغت نامه دهخدا
(ثَ رَ)
رجوع به ثریان شود
لغت نامه دهخدا
(ثَرْ)
ابن فزاره بن عبد یغوث. صحابی است. و بیت ذیل را گاه درک صحبت رسول صلوات الله علیه سروده است:
الیک رسول الله خبت مطیتی
مسافه ارباع تروح و تغتدی. صحابی به شخصی گفته می شود که در زمان حیات پیامبر اسلام، حضرت محمد (ص)، او را دیده، به او ایمان آورده و در همان حال مسلمان از دنیا رفته باشد. صحابه نقش مهمی در انتقال مفاهیم دینی، روایت احادیث، و گسترش فرهنگ اسلامی داشتند. واژه صحابی در منابع تاریخی و حدیثی جایگاه خاصی دارد و شناخت صحابه برای درک بهتر تاریخ صدر اسلام ضروری است.
لغت نامه دهخدا
(بَرْ)
شهریست (به حدود خراسان) بانعمت و جای بازرگانان و در هندوستان است. (حدود العالم). و رجوع به پروان شود
لغت نامه دهخدا
از روستای حی به اصفهان: و به حروان از روستای حی آتشی بنهاد (شاپور ذوالاکتاف) سرود شاذران نام کرد و از خان لنجان اوقاف بسیار کرد آنرا... (مجمل التواریخ و القصص ص 67). و ابن بلخی این کلمه را بصورت ’بوان جروأان’ یا ’یوان جزوان’ آورده است. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 72) .و رجوع به مزدیسنا تألیف محمد معین چ 1 ص 240 شود
لغت نامه دهخدا
(خَرْ)
خربان. حمّار. (محمود بن عمر ربنجنی)
لغت نامه دهخدا
(طُرْ)
مؤلف فرهنگ شعوری آن را بمعنی غاشیه گرفته بیتی نادرست از میرنظمی نقل میکند. رجوع به فرهنگ شعوری ج 2 ص 168 شود
لغت نامه دهخدا
(تَ صُ)
ذرف. رفتن اشک و جز آن. (زوزنی)
لغت نامه دهخدا
(بَرْ)
در ناظم الاطباءکلمه به معانی ذیل بکار رفته است: دستمال و رومال وهوله و هرچه در روی شانه افکنند و قبای بلند و کلاه دراز. اما در مآخذ دیگر که در دسترس بود دیده نشد، جرجانی گوید کیفیتی است که تفریق بین متشاکلات و جمع بین متخلفات از شأن آنست. (از تعریفات)
لغت نامه دهخدا
(ذِ)
جمع واژۀ ذرع
لغت نامه دهخدا
(پَرْ)
چرخ ابریشم تابی بود که ابریشم را بدان ازپیله برآورند و آن چرخ را بپای گردانند. (برهان)
لغت نامه دهخدا
(پَرْ)
نام شهری نزدیک غزنه. (لغت نامۀ اسدی). و معرب آن فروان است. بین غزنه و بامیان و قریب به سرچشمۀ رودخانه لوکر در یک فرسخی این محل بین سلطان جلال الدین منکبرنی وقوتوقو از سرداران چنگیز جنگی روی داد که به فتح سلطان تمام شد:
بدو گفت کای نامبردار هند
ز پروان بفرمان تو تا بسند.
فردوسی.
گفت سالار قوی باید بپروان اندرون
زانکه در کشور بود لشکر تن و سالار سر.
میزبانی بخاری.
چون بپروان رسید [بوطالب (ظ. ابوطاهر، تبانی] فرمان یافت. (تاریخ بیهقی ص 194). پادشاه محتشم و بی منازع و فارغ دل میرفت تا بپروان و از پروان برفتند... تا منزل بلق. (تاریخ بیهقی ص 246). و چون شنود که موکب سلطان [مسعود] از پروان به غزنین روی دارد. (تاریخ بیهقی ص 251). و از کابل برفت امیر و به پروان آمد. (تاریخ بیهقی ص 286). و قاضی تبانی نیز بپروان فرمان یافت و بوالقاسم با خدم و مهد بغزنی آمد. (تاریخ بیهقی ص 537). و امیر بتعجیل برفت و بپروان یکروز مقام کرد و ازبژغوزک بگذشت. (تاریخ بیهقی ص 570). و گفت [سلطان مسعود] آنچه من دانم شما ندانید بباید ساخت و بزودی سوی پروان و هیسبان رفتن. (تاریخ بیهقی ص 657)
لغت نامه دهخدا
(ذَرْ)
از آثاروان، پیشوا و دستور مزدایسنی
لغت نامه دهخدا
(مِذْ رَ)
طرف و کرانۀ هر چیزی. منکبان. (از متن اللغه) ، دو کرانۀ سرین. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از متن اللغه). دو کنارۀ الیه. (از مهذب الاسماء) ، مذروان الرأس، دو جانب سر. (منتهی الارب). دو ناحیۀ سر. (از اقرب الموارد) (از متن اللغه). و هما قرناه. (متن اللغه) ، مذروان القوس، سرهای کمان، آنجا که زه بر وی نشیند. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). هر دو طرف گوشۀ کمان. (فرهنگ خطی) ، جاء فلان ینفض مذرویه، اذا جاء باغیا متهددا. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، آمد درحالتی که ستم کننده و ترساننده بود. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
پارسی تازی گشته کاروانک چکرنه در برخی از واژه نامه ها (کبک) امده کبک، پرنده ایست از راسته پا بلندان که در حدود 12 گونه آن در سراسر کره زمین میزیند. این پرنده دارا جثه ای متوسط (باندازه یک سار) است و رنگ پر هایش زرد مخلوط با خرمایی و خاکستر یست
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قروان
تصویر قروان
میان پشت
فرهنگ لغت هوشیار
رئیس سرور، افسر ارتش بالاتر از ستوان یکم و پایین تر از سرگرد سلطان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پروان
تصویر پروان
چرخی که ابریشم را بدان از پیله بر آورند و آن چرخ را بپای گردانند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ثروان
تصویر ثروان
دارنده توانگر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ذرعان
تصویر ذرعان
جمع ذرع، گوساله های ارام
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ذرفان
تصویر ذرفان
روان کردن سرشک سرشکیدن
فرهنگ لغت هوشیار
((سَ))
افسری که دارای درجه بالاتر از ستوان و پایین تر از سرگرد است و فرماندهی یک گروهان را بر عهده دارد
فرهنگ فارسی معین
((زَ یا زُ))
در اوستا چند بار زروان را در ردیف دیگر ایزدان نام برده اند و از آن فرشته زمانه بیکرانه اراده شده است
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پروان
تصویر پروان
((پَ))
چرخ ابریشم ریسی
فرهنگ فارسی معین