جدول جو
جدول جو

معنی ذرو - جستجوی لغت در جدول جو

ذرو
(تَ طُ)
پرانیدن، بردن، ذرو ریح شی ٔ را، برداشتن باد آنرا. دامیدن. (تاج المصادر بیهقی) ، پریدن، رفتن. پریدن و رفتن چیزی خود بخود، برباد کردن خرمن گندم و جز آن تا از کاه پاک شود. دامیدن. (زوزنی) ، ذروشی ٔ، شکستن آنرا، بشتاب رفتن. (تاج المصادر بیهقی) ، ذرو ظبی، بشتاب رفتن آهو، ذرو دهان، خطا کردن در سخن و ناتمام گفتن، بیفتادن. (تاج المصادر بیهقی). ذرو شی ٔ، افتادن آن. (منتهی الارب). ذروضرس، بیفتادن دندان، بر باد داده شدن. دامیده شدن. (تاج المصادر بیهقی) ، وعید کردن. (زوزنی) (تاج المصادر بیهقی) ، آفریدن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی) ، ستاره از جای خویش برفتن. (زوزنی)
لغت نامه دهخدا
ذرو
(ذَرْوْ)
پاره ای ناتمام از کلام
لغت نامه دهخدا
ذرو
(ذَ)
و یا بقول ابن الفقیه، ذات ذرو، یکی ازوادیهای علاه به یمامه. صمه بن عبدالله القشیری گوید:
نظرت و اصحابی بذروه نظره
فلو لم تفض عینای ابصرتا نجدا
لغت نامه دهخدا
ذرو
باد دادن باد دادن گندم، پرانیدن، پریدن
تصویری از ذرو
تصویر ذرو
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از تذرو
تصویر تذرو
(دخترانه)
قرقاول
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از سرو
تصویر سرو
(دخترانه و پسرانه)
از شخصیتهای شاهنامه، نام پادشاه یمن و پدر سه عروس فریدون پادشاه پیشدادی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از پرو
تصویر پرو
(دخترانه)
پروین
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از ذرور
تصویر ذرور
داروی خشک و سوده که در چشم یا بر روی جراحت بریزند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ذروه
تصویر ذروه
بلندی، اوج، بالای چیزی، جای بلند مانند قلۀ کوه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تذرو
تصویر تذرو
قرقاول، پرنده ای حلال گوشت که بیشتر در سواحل دریای خزر پیدا می شود، نر آن دم دراز و پرهای خوش رنگ و زیبا دارد، مادۀ آن کوچک تر و دمش کوتاه است، در جنگل ها و مزارع به سر می برد، مادۀ آن لانۀ خود را روی زمین درست می کند و ده تخم می گذارد و ۲۴ روز روی تخم ها می خوابد تا جوجه هایش از تخم بیرون آیند، تورنگ، چور، خروس صحرایی، تدرج
فرهنگ فارسی عمید
(ذَ)
ذریع. سبک سیر فراخ گام از اسپ و اشتر. اسپ و اشتر سبک سیر فراخ گام
لغت نامه دهخدا
(تَ ذَرْوْ)
مرغی سخت رنگین است. (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 420) (حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی). مرغی است رنگین و نیکو. (صحاح الفرس). نام مرغ دشتی باشد. (فرهنگ جهانگیری). تذرج است که مرغ صحرایی شبیه به خروس باشد. (برهان). مرغ معروف خوشرفتار که اکثر در پای سرو گردد، از این جهت عاشق سرو گویند. (فرهنگ رشیدی). بمعنی خروس صحرایی، و بدال مهمله نوشتن و خواندن و بمعنی کبک گفتن خطا است، از جهانگیری و فرهنگ حکیم نورالدین، ودر سراج اللغات از فرهنگ قوسی نقل کرده که تذرو بذال معجم مرغی از جنس ماکیان و خروس که در بیشۀ استراباد و مازندران بسیار باشد و بغایت خوشرنگ بود و بازسراج الدین علیخان آرزو، قول قوسی را پسند نموده نوشته که مرا اعتماد بر قول قوسی است که صاحب زبان است. (غیاث اللغات). پرنده ای است آتشخوار و خوبرفتار که بکوهپایه بود و آنرا تورنگ و ترنگ و جورپور و کبک نیز گویند. (شرفنامۀ منیری). تدرو. (انجمن آرا). کبک، و آن جانوری است سرخ فام و خوشرفتار، بعضی گویند پرندۀ کوهی است که آنرا آتشخوار نامند و قیل دراج و بدال مهمله نیز گویند و معرب آن تدرج است و با درخت سرورغبتی دارد... و آن را به دری تورنگ گویند. (آنندراج). دراج. قرقاول. (زمخشری). مرغ صحرایی شبیه بخروس.نیک خوشروی و خوشرفتار که تدرو و قرقاول و جوربور وچورپور و چور نیز گویند. (ناظم الاطباء). رجوع به تدرج و تدرو و قرقاول و تورنگ و ترنگ شود:
تذرو تا همی اندر خرند خایه نهد
گوزن تا همی از شیر پر کند پستان.
ابوشکور.
بگاه سایه بر او بر تذرو خایه نهد
بگاه شیب بدرّد کمند رستم زال.
منجیک.
چه نامست این مرد بر سان سرو
بسرخی رخانش چو خون تذرو.
فردوسی.
چو از آمدنشان شد آگاه سرو
بیاراست لشکر چو پرّ تذرو.
فردوسی.
برفتم ز درگاه شاهی به مرو
بگشتم چو اندر گلستان تذرو.
فردوسی.
مجلس تو ز نکورویان چون باغ بهار
پر تذروان خرامنده و کبکان دری.
فرخی.
خرم تر از بهاری زیباتر از نگاری
چابک تر از تذروی فرخ تر از همائی.
فرخی.
کاخ او پر بتان آهو چشم
بزم او پرتذرو کبک خرام.
فرخی.
گشت نگارین تذرو پنهان در مرغزار
همچو عروس غریق در بن دریای چین.
منوچهری.
بر سر سروزند پردۀ عشاق تذرو
ورشان نای زند بر سر هر مغروسی.
منوچهری.
پیش او کی شوند باز سپید
چون تذروان سرخ و چون سرخاب ؟
عسجدی.
که جفتی کبوتر چو رنگین تذرو
بدیوار بام آمد از شاخ سرو
نر و ماده کاوان ابر یکدگر
بکشّی کرشمه کن و جلوه گر.
اسدی (از انجمن آرا).
خرامان چو با ماه پیوسته سرو
ز گیسو چو در دام مشکین تذرو.
(گرشاسبنامه).
واکنون تذرو با من کی سازد
کز عارضین نبشته چو شاهینم.
ناصرخسرو.
بقاش بود نود سال در جهان روزی
عقاب مرگ بکند از تذرو عمرش سر.
ناصرخسرو.
چون نیابد بگه گرسنگی کبک و تذرو
چه کند گر نخورد شیر ز مردار کباب ؟
ناصرخسرو.
و آزمودن دیگر (تریاق) آنست که خروس دشتی را بگیرند یعنی تذروی، و او را شربتی تریاق دهند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی).
کجا تواند دیدن گوزن طلعت شیر
چگونه یارد دیدن تذرو چهرۀ باز؟
مسعودسعد (ازکلیله و دمنه).
همای عدل تو چون پرّ و بال باز کند
تذرو دانه برون آرد از جلاجل باز.
سوزنی.
از پی آن تذرو زرین پر
آهنین آشیان کنید امروز.
خاقانی.
ای تذروان من آن طوق ز غبغب ببرید
تاج لعل از سر و پیرایه ز بر بگشائید.
خاقانی.
کو تذروان بزم و کوثر جام
کز سمن زار بشکفد گلزار.
خاقانی.
چنگل دراج بخون تذرو
سلسله آویخته در پای سرو.
نظامی.
گوزن و شیر بازی می نمودند
تذرو و باز غارت می ربودند.
نظامی.
بپژمرد لاله بیفتاد سرو
بچنگال شاهین تبه شد تذرو.
نظامی.
دی تازه تذروی بدم، اندر چمن لطف
امروز فروریخت همه بال و پر من.
عطار.
مگر از شوخی تذروان بود
که فرودوختند دیدۀ باز.
سعدی.
داده ام باز نظر را به تذروی پرواز
بازخواند مگرش نقش و شکاری بکند.
حافظ.
تا کی اندر دام وصل آرم تذروی خوش خرام
در کمینم وانتظار وقت فرصت می کنم.
حافظ.
- پرّان تذرو، تذرو پران. تذرو تیزپرواز:
سپاه از بخارا چو پران تذرو
بیک هفته آمد سوی شهر مرو.
فردوسی.
- تذرو رنگین، آفتاب، که ترازوی زر و ترنج زر و ترنج مهرگان نیزگویند. (فرهنگ رشیدی).
- تذرو زرنیخ، کنایه از انگشت و زغال افروخته باشد. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
- تذرو زرین، کنایه از آفتاب است و آنرا ترازوی زرین و ترک نیمروز و ترنج زر و ترنج مهرگان نیز خوانند. (انجمن آرا).
- تذرو زرین پر، کنایه از آفتاب عالمتاب است. (برهان) (آنندراج). آفتاب. (ناظم الاطباء).
- ، آتش. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(ذَرْ وَ)
ثروت
لغت نامه دهخدا
(ذُرْ رو / ذُ)
باغوجه. (زمخشری). کوژخار. (مهذب الاسماء). کاغنه. (زمخشری). آله
کلو. (ریاض الأدویه). دکلوک. باغوچه. عروسک. (دهار) (زمخشری). الاکلنگ. کاونه. دارساس، مگسک. (حبیش تفلیسی) ذرّوح. ذرّح. ذروح. ذرّاح. ذرّیح. ذرّوح. ذرحوح. ذرنوح. ذرّحرح. ذراح. ذریحه. ذرنوح. ذرّح. ذرحرحه. ذرّیحه. ج، ذراریح.
آنچه در لغت نامه های مترجم آمده است: کرمی است پرنده سرخ با خالهای سیاه بغایت زهرناک. جانوری است سرخ رنگ با خجکهای سیاه که می پرد. جنبنده ای خرد است سرخ با خالهای سیاه و می پرد و از ذوات السموم باشد و گویند در گزیدگی سگ هار سودمند بود. حیوانی است مقدارزنبوری و رنگ زرد می باشد ونقطه های سرخ دارد و چون او را بگیرند بی توقف بول کند و زهر وی آن است. حیوانی است از مگس بزرگتر بقدر زنبور سرخ لکن باریکتر و نقطه های سیاه بر آن و آن سم قاتل است و باید که آنها را در کوزۀ نو کنند و سر کوزه به لتۀ کتان بسته سرنگون بر بخار سرکۀ جوشان گذارند تا مخنوق شده بمیرند. و بدل آن طینوث باشد یا کرم سبز که بر درخت صنوبر می یابند. و در اختیارات بدیعی آمده است: ذراریح، حیوانی است از مگس بزرگتر بقدر زنبور سرخ اما باریکتر بود و بغایت سرخ رنگ و نقط سیاه بر آن و آن سم ّ مهلک بود. مؤلف گوید: یعنی صاحب اختیارات در حوالی همدان و کوهرود و آن حوالی بسیار باشد هر یک بمقدار زنبوری بزرگ و بر نبات شبرم نشسته باشد و بی حد باشند در آن صحراها چون خواهند که استعمال کنند در کوزه نو کنندو سر آن با کتان پاره ای بگیرند و واژگونه بر سر دیگی که سرکه در آن جوشد نهند تا بخار سرکه به ایشان رسد و خناقشان گیرد بعد از آن استعمال کنند بهترین وی ذهبی رنگ بود. طبیعت وی بغایت گرم بود و خشک و گویندگرم و خشک بود در دویم. چون بر ثآلیل طلا کنند قلع کند و اگر در موم روغن کنند برص ناخن را زایل گرداند و ناخن تباه شده بیندازد بزودی و بر برص و بهق با سرکه طلا کنند نافع بود و با خردل سحق کرده طلا کنند موی برویاند و ورم سرطانی بگدازاند چون با زیت بپزند تاغلیظ شود و برآن طلا کنند و بر جرب و قوبا طلا کردن نافع بود و اندکی از وی چون با ادویه ای بود که دفع مضرت وی بکند مدرّ بول بود و گویند اگر در زیت بجوشانند موی بر داءالثعلب برویاند و اگر گزندگی عقرب بوی حک کنند نافع بود و اگر در روغن حل کنند و یک هفته درآفتاب نهند و بعد از آن قطره ای در گوش چکانند درد گوش زایل گرداند و کری ببرد و روغن وی محلل ورمهای بلغمی صلب بود و هر کس که یک درم ذراریح بخورد گویند کشنده بود و علامت وی آن بود که ورم زهار و قضیب و نواحی آن پیدا کند و قرحۀ مثانه آورد و بول ببندد و بعد از آن خون و گوشت پاره ای به عوض بول بیرون آید و سوزش سخت و اسهال سحجی و غثیان و اختلال عقل و سوزش حلق و افتادن در وقت برخاستن و غشی و تاریکی چشمها و طعم دهان مانند طعم قطران یافتن و سه تسوج از وی قرحۀ مثانه پیدا کند بخاصیت با وجود اینکه سنگ مثانه بریزاند و اگر خواهند که در دوائی مستعمل کنند یک تسوج با ادویه ای که مصلح وی بود مانند کتیرا. و مداوای کسی که آن خورده باشد بقی و حقنه و شیر تازه آشامیدن و لعاب و روغن بادام شیرین و جلاب و مرقهای چرب و بیض نیم برشت کنند صاحب تقویم گوید مصلح وی حب کاکنج و طین مختوم بود و بدل وی گویند طینوث است و گویند کرم درخت صنوبر. داود انطاکی در تذکره گوید: طیری باشد و بزرگ تر آن به اندازۀ زنبوری باشد و گیاهان تازه وتر را دوست گیرد و بیشتر در اوایل تابستان بر گیاه ارزن گرد آید و بهترین قسم آن است که بسیاهی و سرخی زند و برآن خطوط زرد پهن بود و پست تر و زبون تر سیاه و سبز و سپس سرخ باشد. و آن گرم و خشک است در دویم یا سیم یا چهارم. و مقطع و محلل است و به تجربه تفتیح سدد و تفتیت حصی کند و مدر طمث و بول بود و شرب آن درد طحال را سود بخشد و در گزیدگی سگ هار شرب آن با شوربای گوشت گاو بی عدیل است. و مصریان آن را با روغن زیتون بسایند و بکسی که از سگ ترسد (مراد سگ هار گزیده است) دهند و در حقیقت ذروح دوای مخصوص این بیماری باشد. و طلاء آن در داءالثعلب و حکه و جرب و ریشها و نمش و بقیۀ آبله گاوی و بهق و برص نافع است. و اکتحال بدو سفیدی و ناخنه و بیخ سبل را مفید است و مسقط جنین باشد و سبب خناق و کرب و مغص گردد و پوست را ریش کند و از این رو با آنکه وی بزرگترین داروی روئیدن مو است از استعمال آن بپرهیزند. و مصلح آن روغنها باشد و نیز در کوزه نهادن و سوختن یا در لته ای پیچیده و در سرکه ای جوشان آویختن و این عمل در تلطیف هر حیوان سمّی بکار است. و صواب استعمال تمام ذروح است و بعضی اطراف آن را دور افکنند و برخی برخلاف تنها اطراف را بکار برند و بدل آن دودالصنوبر است - انتهی. و حکیم مؤمن در تحفه گوید: ذراریح بحای مهمله حیوانی است بقدر زنبور و عفن و بدبو و با نباتات تازه می باشد و به ترکی الاکلنگ و به دیلمی دارساس نامند و به لغت اصفهان قسمی از سین است و بهترین او موجود در گندم زار است که مایل بسیاهی و سرخی و با خطوط زرد باشد و سبز و سرخ و زرد و منقط بسیاهی و سایر اقسام غیر مستعمل است در آخر سیم گرم و خشک و بسیار تند و مقرح جلد و از سموم قتاله و مقطع و مفتح و مفتت حصاه ومدرّ بول و حیض و رافع (ورم) سپرز و محرّق او شربا مستعمل است و خوردن محرق او با مرق گوشت گاو و بدستور با روغن زیتون جهت رفع خوف سگ دیوانه گزیده بهترین ادویه است و قطعهای خون منجمد با بول شارب او دفعمی شود و عوام را اعتقاد آنکه سگهای کوچک بسبب گزیدن سگ دیوانه متکون شده و این دوا اخراج آن سگ بچه ها میکند و در اخراج سنگ گرده و مثانه بغایت مؤثر است و بجای احراق هرگاه بپارچه پیچیده به بخار سرکۀ جوشان بدارند باعث تلطیف او می شود و استعمال آن جایز است و ضماد او جهت داءالثعلب و برص ناخن و با قیروطی جهت قلع ناخن فاسد و رویانیدن ناخن صحیح و با سرکه جهت جرب و تقشر جلد و بهق و برص و قوبا و گزیدن عقرب و ثالیل و رفع قمل و بقایای جدری و نمش و اکتحال او جهت ناخنه. و روغن زیتون که در او جوشانیده باشند جهت رویانیدن موی ابرو در داءالثعلب و گرانی سامعه و درد گوش نافع و قدر شربتش یک عدد سوختۀ آن و زیاده کشنده است بدرد مثانه و مغص و بول الدم و غشی و تب بسیار تند و اختلال عقل و چون قسم سیاه منقط بسرخی را در روغن کنجد شش ماه در آفتاب گذارند تدهین او جهت منع ابتداء کچلی و قلع مزمن آن مجرّب است. و در ترجمه صیدنۀ ابوریحان آمده است: حیوانی است بقدر زنبور و لون او زرد بود و بر جرم او نقطه های سرخ بود و چون آدمی او را بگیرد بی توقف بول کند و آن کشنده بود و ابن المظفر گوید: به هیئت از مگس بزرگتر است و بر جرم او الوان مختلف بود زرد و سرخ و سیاه و او را دو بال بود و آن زهر قاتل است و دفع مضرت او را چنان کنند که باعدس بیامیزند و علاج سگ دیوانه بدان کنند و جراحت گزیدگی او را بدان دوا نمایند و رازی در کتاب حاوی می آورد که پایها و بالهای او دافع مضرّت هم اوست. دیسقوریدوس گوید: نیکترین وی آن بود که در گندم یافت شود و هرچه در لون بالهای او اختلاف بیش باشد و به هیئت وبه مقدار بنات وردان بود در بزرگی و فربهی قوت او بیش بود و بنات وردان حیوانی است که در مواضع آبناک بود چون چشمه ها و طریق اصلاح او آن است که او را در کوزه ای کنند و سر آن را محکم کنند و به آتش نزدیک دارند تا در او بمیرد. پس در ریسمان کشند و نگاه دارند. (بیاض) گوید گرم و خشک است در سیم درجه. جرب را نافع بود چون از او زیاده بخورند مثانه ریش کند و بکشدو اگر اندک خورند بول براند و برص را سودمند بود چون با سرکه در موضع آن طلا کنند. و اگر با قیروطی بر برص ناخن طلا کنند زایل کند - انتهی.
ذراریح حشرۀ کوچک سبزرنگی است بطول 4 سانتی متر که از آن بوی زننده و عفنی متصاعد میشود این حشره دارای 3- 5 درصد کانتاریدین است ذراریح سمی است قوی و 1/5 گرم آن از راه معده باعث مرگ میشود. مشمع ذراریح از قدیم الایام مرسوم بود آرشیژن پزشک نرون آن را بکار برده و تا اواخر قرن 19 نیز استعمال آن بسیار متداول بوده است بطوری که در سال 1885 میلادی در بیمارستانهای پاریس متجاوز از 459 کیلوگرم کانتارید مصرف شده بوده است لیکن این اواخر از استعمال آن بسیار کاسته شده است سابق براین مشمع ذراریح را در اغلب بیماریهای دردناک بکار می برده اند ولی در این اواخر تنها در پلورزی های مزمن و طولانی و حملات احتقانی سل ریوی مورد استفاده است. برای ساختن مشمع ذراریح مقداری از گرد ذراریح را با دو برابر وزن آن موم و روغن باسلیقون و روغن زیتون مخلوط کرده و ورقه نازکی ازآن را روی پارچه میکشند و معمولا این مشمع را شب روی ناحیۀ دردناک گذارده و صبح برمیدارند. مشمع ذراریح پس از چند ساعت تولید درد و سوزش موضعی کرده جلد رابشدت سرخ کرده و پس از 6- 8 ساعت در تمام سطح پوست تاولهای کوچکی تولید کرده و اگر مشمع را از روی جلدبرندارند و اثر آن ادامه پیدا کند پوست ناسور میشود. ذراریح علاوه بر آن که درد و سوزش موضعی شدیدی تولید میکند، در سلسلۀ اعصاب اثر مضعف داشته سبب احتقان و التهاب شدید کلیوی شده درجۀ حرارت را بالا برده واز راه تاولهای جلدی بروز عوارض عفونی را در روی پوست تسهیل میکند و بدینجهت بکار بردن آن در مبتلایان بدولاب (نفریت البومینوری) و فلج و در نزد اطفال بی مورد است اثر مصرف آن نیز امتیاز واضحی بر آثار سایر مصرفات ندارد و بهمین جهت است که امروزه استعمال آن تقریباً متروک مانده است (از کتاب درمانشناسی ج اول). جالینوس فی الحادیه عشره. قد جربناها تجربه لیست بالبسیره فی علاج الاظفار البرصه فوجدناها اذا وضعت علیهامع قیروطی کانت نافعه لها أو مع مرهم قلعتها حتی یسقط الظفر کله و قد یخلط من الذراریح مرارا کثیره معالادویه النافعه للجرب و العله التی یتقشر معها الجلد و مع أدویه أخر شأنها التغییر و مع أدویه أخرتقلع الثآلیل المنکوسه المعروفه بالمسامیر و قد کان رجل یلقی شیئاً منها یسیرا فی الدواء المدرّللبول وبعض الناس یلقی اجنحتها و أرجلها فقط و یزعمون ان الاجنحه و الا رجل تنفع من شرب ابدان الذراریح و قوم آخرون یقولون خلاف ذلک ان ابدانها تنفع من اجنحتها و أرجلها و طلب به ما یطلب بسم الموت و أما انا فأنی اذا خلطتها الفیتها کما هی باجنحتها و أرجلها. و مما ینفع من جمیعالوجوه التی جربت فیها الذراریح تلک الذراریح الاخر التی تکون علی الحنطه و فی اجنحتها خطوط بالعرض صفر و خاصه ان القیت منها فی کوز فخار جدیدو صیرت علی فم الکوز خرقه کتان نظیفه و أمسکت الکوزو الخرقه مشدوده علی فمه و هو مکبوب علی قدر فیها خل حتی یتصاعد منها بخارالخل فیختنق و علی هذا المثال ینبغی أن یعمل بالحیوان المسمی ببوپرسطس و هو جنس من الحیوان یشبه الذراریح فی منظره و قوته و الدود الاخضر الذی یوجد علی شجرالصنوبر قوته هذا القوه بعینها. دیسقوریدیوس فی الثانیه قیماریدس و هو نوع من الذراریح ماکان منه یتولد بین الحنطه فانه یصلح للجرب فینبغی ان یصیر فی اناء غیر مقیر و یسد فمه بخرقه سخیفه نقیه و تقلب و تصیر الفم علی اناء فخار فیه خل ثقیف مغلی و لا یزال الاناء ممسکا علی الفخار حتی یمیت الذراریح و من بعد ذلک تشدفی خیط کتان و تخزن و اقواها فعلا ماکان منها مختلف اللون فی اجنحتها خطوط صفر بالعرض و أجسامها کبار طوال ممتلئه شبیهه فی العظم ببنات وردان و ماکان منها فی لون واحد لایختلف فیه فان فعله ضعیف و کذا یحرق الصنف من الذراریح الذی یقال له بوپرسطس و تفسیره نافخ النار و الصنف من الذراریح الذی یقال له فنطیون و هو دودالصنوبر یصیر علی منخل و یعلق المنخل علی رماد حار و یقلی علی المنخل قلیا یسیرا ثم یخزن و قوّهالذراریح بالجمله مسخنه معفنه مقرحه و لذلک یقع فی اخلاط الادویه الموافقه للاورام السرطانیه و یبری ٔ الجرب المتقرح و القوابی الردئیه اذا خلطت بالفرزجات الملینه ادرت البول و الطمث و قد زعم قوم ان الذراریح اذا خلطت بالادویه المعجونه نفعت المحقونین بادرارها البول و من الناس من زعم ان اجنحه الذراریح و أرجلها بادزهر لها اذا شربت. ابن ماسویه: ان اکتحلت نفعت الظفره. الخوز: بالغه النفع للسعفه لطوخابخل. ابن سینا: قلیله یعین الادویه المدره من غیر مضره و قال بعضهم و یسقی واحد منها لمن یشکو مثانته و لاینجع فیه العلاج و هو نافع و شرب ثلث طساسیج منه مقرح للمثانه. جالینوس: تقریحه هو لاماله الماده الحاده الیها التی لایخلو عنها بدن مع خاصیه فیها. الغافقی: اذا طلی بمسحوقها مع خل قتلت القمل و کانت صالحه للبرص و للزیت الذی تطبخ فیه قوه ینبت بها الشعر فی داءالثعلب و ان حک ّ به علی لسع العقرب نفع نفعا بینا. سفین الاندلسی: اذا أضیف من جرمها المجفف المسحوق مقدار حبتّین فی شربهالحصا وصلتها و نفع من ذلک نفعا بلیغا و دهنها یحل الاورام البلغمیه الصلبه منها و الرخوه جدا. الشریف: اذا اغرقت فی دهن و شمست فیه اسبوعا و قطر من ذلک الدهن علی الاذن الوجعه شفا المهل و ینفع من الصمم الحادث و النوع الطیار منها ذوالاجنحه یسمی بالبربریه ارغلال اذا درست و رمیت فی مرقه لحم بقری و تحساه المعضوض من کلب نفعه نفعا بینا عجیبا لا یعدله فی ذلک شی ٔ و علامه شفائه ان المعضوض یبول دودا ذوات رؤس سود و اذا أخذ منه النوع الاسود المطرف بالحمره و غمر فی الدهن العتیق و شمس سته اشهرثم من بعد ذلک دهن بالدهن الفرطسه بعد الحلق و الانقاء بالدواء کان ذلک دواء عجیبا لانه یخرج الفرطسه باصولها و یجفف الرطوبه الفاسده منها. المنصوری: من سقی من الذراریح أخذه وجع فی العانه و مغص و تقطیع و حرقهالبول و بال دمامع وجع شدید و ربما احتبس بوله ثم اندفع مع الدم بلذع و حرقه شدیده و ربما یورم القضیب و العانه و نواحیها و یعرض له حرقه فی الفم و الحلق و التهاب شدید و حمی و اختلاط. الطبری: سم الذراریح حار جدا یقصد المثانه و یحرقها حرقا و یخرج منها الدم و اللحم بالبول و یأخذ منها الغشاء و تظلم منه العینان و علاجه أن یتقیا بماءالشبت المطبوخ و السمن البقری و یستنقع فی ماء حار و یتمرخ بدهن الحل و یحقن بماء کشک الشعیر المطبوخ مع دهن الورد و بزرالکتان. مگسک. ج، ذراریح به پارسی اله کلو گویند و آن حیوانی است مشابه زنبور سرخ الا آنکه از او باریکتر است و نقطه های سیاه دارد بهترینش آن است که ذهبی رنگ بود طبیعتش گرم و خشک است در دوم و از جملۀ سمومات قتاله است. چون خواهند که بجهت بعضی از منافع که دارد بکار برند وجهی که ضرر نکند اول آنها را در کوزۀ نو اندازند و سر کوزه را به لتۀ کتان بسته کوزه را سرنگون بر سر دیگی دارند که سرکه در او جوشد تا مخنوق شده بمیرند پس بکار برند چون برثآلیل طلا کنند قلع کند و چون کوفته و پخته به موم روغن آمیزند برص ناخن را زایل گرداند و ناخن تباه شده را بزودی بریزد و بهق را نفع دهد و جرب و قوبا را دفع کند و چون یک طسو از او با دو طسو از کتیره کوفته و پخته بهم آمیزند و به ناشتا میل کنند ادرار بول و حیض کند و سنگ گرده و مثانه بریزاند و گزیدگی سگ دیوانه را سودمند بود و یک طسو از او کشنده بود و مداوای آن به شیر تازه و قیی ٔ کنند
لغت نامه دهخدا
(ذَ)
معرّب از داروی فارسی. دوای خشک سوده یا کوفته پراکندنی و پاشیدنی در چشم و قروح و جراحات. سوده های خشک ادویه که برای قطع رطوبات بر ریش و خستگی پراکنند یا در چشم کنند. ذریره. ج، ذرورات، نوعی بوی خوش یعنی عطر. ذریره. ج، اذرّه. داود انطاکی در تذکره گوید: هر دارو که سحق کنند برای قطع رطوبات و خون و اصلاح خستگیها بشرط آنکه با مایع و روانی نیامیزد. و در داروهای چشم علاوه بر شروط مذکوره، باید مبرّد باشد تا اکثار آن زیان نکند - انتهی. : و غبار مواکب او را ذرور دیده های خود ساختند. (جهانگشای جوینی).
گهی که اطلس رای تو روی بنماید
چو گرد پنبه بود مهر و بر مثال ذرور.
نظام قاری.
و داود انطاکی ساختن اقسامی از ذرور را ذکر کند از جمله ذرور ابیض وذرور اصفر و ذرور یلصق الجراح و یجفف الرطوبات و یلحم و یأکل اللحم الزائد. و ذرور سریعالفعل و ذرور یقطع الدم حیث کان و یجفف کل قرح کالجدری و غیره. و در تحفۀ حکیم مؤمن، چند قسم ذرور را نام برد و طریقۀ ساختن آن بنماید. از جمله: ذرور اصفر صغیر وردینج و درد چشم اطفال را عجیب النفع بود. صفت آن: انذروت پرورده پنج مثقال، مامیثا دو مثقال کوفته و پخته صلایه کنند تا هم چون غبار شود. ذرور اصفر کبیر وردینج ورمد قدیمی را نفع دهد. صفت آن: انذروت مربی پنج درم، مامیثا دو درم، صبر و بذرالورد و زعفران از هر یک نیم درم، افیون چهاردانگ، همه را کوفته و پخته صلایه کنند تا همچو غبار شود. ذروری که بیاض را قلع کند و صفت آن: کف دریا و پوست تخم مرغ از هر یک پنج درم، نبات و انذروت و اسفیداج از هر یک چهار درم، نوشادر درمی، همه را کوفته و پخته صلایه کنند تا هم چو غبار شود. ذروری که خارش چشم را مفید بود وصفت آن: صبر و حضض و پوست هلیلۀ زرد و مامیثا از هر یک ده درم. همه را کوفته و پخته صلایه کنند تا هم چو غبار شود. ذروری که قروح را دفع کند و صفت آن: شنج محرق و شادنج مغسول از هر یک ده مثقال، کوفته و پخته صلایه کنند تا همچو غبار شود. ذرور شادنج سبل و غلظ اجفان را نفع دهندصفت آن: شادنج ده درم انذروت و صبر سقوطری و حضض یکی و هلیله سیاه و پوست هلیله کابلی از هر یک پنج درم. زعفران نیم درم. همه را کوفته و پخته صلایه کنند تاهم چو غبار شود. ذروری که موسرج و قروح العین را سودمند آید و صفت آن: اثمد و شادنج از هر یک سی درم کوفته و پخته صلایه کنند تا هم چو غبار شود
لغت نامه دهخدا
(ذِرْ وَ / ذُرْ وَ)
سرکوه. (دهار) (مهذب الاسماء). بالای کوه. قلّه، در سر مردم، چکاد. تارک، سر کوهان اشتر. (مهذب الاسماء) ، مال بسیار، بالای هر چیز. سر، نوک، کله و بلندی هر چیزی. ج، ذری ̍:
بر رجاحت عقل و سجاحت خلق و صدق وفا و اتّساع عرصۀ کرم و ارتفاع ذروۀ همم و محاسن شیم او آفرینها گفتند. (ترجمه تاریخ یمینی نسخۀ خطی کتاب خانه مؤلف ص 70). حق تعالی او را به ذروۀ معالی رسانید و رتبت سلطنت، ارزانی داشت. (ترجمه تاریخ یمینی نسخۀ خطی کتاب خانه مؤلف ص 110).
ای مرغ روح بر پر از این دام پربلا
پرواز کن به ذروۀ ایوان کبریا.
عطار.
هم ذروۀ کمال تو افزون ز کیف و کم
هم سدّۀ جلال تو بیرون ز منتها.
سلمان ساوجی.
، ذروۀ تدویری، اوّل نطاق تدویر، ذروۀ اوجی، اوّل نطاق اوجی. و یاقوت در معجم البلدان گوید: ذروه بفتح اوّله و بکسر. و ذروه کل ّ شی ٔ، اعلاه، مال بسیار. ثروت. و صاحب کشاف اصطلاحات الفنون گوید: بالضّم و الکسر. و هو المشهور و بسکون الرّاء، فی اللغه العلو و عنداهل الهیئه تطلق بالاشتراک علی معنیین. احدهما ما یسمّی بالذّروه المرئیه. المسماه ایضاً بالبعد الا بعد المقوّم. و هی موقعالخطّ الخارج من مرکزالعالم الماربمرکز التدویر علی اعلی التدویر. و یقابلها الحضیض المرئی المسمّی بالبعد الاقرب المقوّم ایضاً. و توضیحه انّا اذا اخرجنا خطاً من مرکزالعالم الی مرکزالتدویر منتهیاً الی السطح المحدّب من الحامل فلا محاله یقطع ذلک الخط الحامل علی نقطتین مشترکتین بین التدویر و الحامل، احدیهما و هی النقطه المشترکه بین السطح المحدّب للحامل و بین سطح التدویر و هی التی هی مبدأالنّطاق الاوّل تسمّی بالذّروه المرئیه و هی نقطه علی اعلی التدویر بالقیاس الی مرکزالعالم. و ثانیتهما و هی النقطه المشترکه بین السطح المقعر من الحامل و بین سطح التدویر و هی التی هی مبدألنّطاق الثالث تسمّی بالحضیض المرئی. و هی اقرب نقطه علی اسفل التدویر بالقیاس الی مرکزالعالم. و ثانیهما ما یسمّی بالذّروه الوسطیّه. و قد تسمّی ایضاً بالذّروره المستویه و البعد الا بعد الوسط و هی موقعالخطّ الخارج من مرکز معدّل المسیر او من نقطهالمحاذاه علی اعلی التدویر و بازائها الحضیض الاوسط و الوسطی و المستوی و البعد الاقرب الوسط. فانّا اذا اخرجنا خطا من مرکز معدّل المسیر فی المتحیره او من نقطهالمحاذاه فی القمر فتقاطعه مع اعلی التدویر هو الذّروه الوسطی و مع اسفله هو الحضیض الوسطی. ثم اعلم أن ّ الذّروتین و کذا الحضیضین ینطبق احدهما علی الاّخر اذا کان مرکزالتدویر فی اوج الحامل او حضیضه. و فی غیر هذین الموضعین یفترقان. هذا کله خلاصه ما فی شرح الملخص للسید السند. و ما ذکر الفاضل عبدالعلی البیرجندی فی شرح التذکره حاشیه شرح الملخص للقاضی، ذروت وسطی و مرئی. ابوریحان درالتفهیم گوید: ذروت غایت بلندی بود. و اندر فلک تدویر بجای اوج باشد از خارج المرکز و برابر ذروۀ حضیض تدویر بود، فروترین جای اندر او، و بزمین نزدیکتر. ومعنی مرئی دیداری بود و اندر این صناعت دیداری آن بود که بر مرکز عامل قیاس کرده آید. و وسطی آن بود که قیاس او بر آن نقطه کرده آید که وسط مسیر بر اوی است. پس ذروت وسطی آن نقطه است از زبری فلک تدویر که بدوآن خط رسد که از مرکز معدّل بیرون آید و بر مرکز تدویر بگذرد. و ذروت مرئی آن نقطه است از زبری فلک تدویر که بدو آن خط رسد کز مرکز عالم بیرون آید و بر مرکز تدویر بگذرد. و این صورتشان است
لغت نامه دهخدا
(تَ فُ)
ذرف. ذرفان ذریف. تذراف. اشک ازچشم رفتن. روان گردیدن سرشک. رفتن اشک و جز آن. (زوزنی). دویدن و بردویدن چیزی روان چون اشک و جز آن
لغت نامه دهخدا
(ذِرْ وَ)
یاقوت در معجم البلدان از نصر روایت کند که ذروه مکانی است حجازی از دیار غطفان و بعضی گفته اند آبی است بنی مره بن عوف را. و ازهری گوید:ذروه بکسر اول، اسم زمینی است به بادیه و برخی گفته اند ذروه اسم کوهی است و نیز ذروه شهری است به یمن از زمین صید. صلیحی در قصیدۀ خویش گوید:
و طالعت ذروه منهن ّ عادیه
و انصاعت الشیعه الشنعاء شرّادا
لغت نامه دهخدا
(تَ عُ)
برآمدن آفتاب. دمیدن خورشید. دمیدن صبح. طالع شدن روز. طلوع. برآمدن آفتاب وماه و ستاره. (زوزنی)، ذرور لحم، نزاری و لاغری گوشت. (از اقرب الموارد)، لرزانی گوشت از لاغری. تشنّج لحم. تخدّد لحم. (از اقرب الموارد)، پاشیدن داروهای پراکندنی و پاشیدنی بر جراحت و قرحه: ینفع (الاّبنوس) حرق النار ذروراً. (ابن البیطار)، دمیدن گیاه
لغت نامه دهخدا
تصویری از ذرم
تصویر ذرم
بچه افکندن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از درو
تصویر درو
عمل قطع کردن ساقه های گندم یا چیدن ساقه های جو و دیگر جبوبات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ذری
تصویر ذری
ذروه هم آوای شما:، جمع ذروه، بالاها باد داده، اشک ریخته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ذره
تصویر ذره
مور خرد، مورچه، هر جز غبار منتشر در هوا و جز آن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تذرو
تصویر تذرو
قرقاول
فرهنگ لغت هوشیار
سر کوه قله، تارک سر چکاد، بالای هر چیز نوک سر جمع ذری، ذروت غایت بلندی بود و اندر فلک تدویربجای اوج باشد از خارج المرکز و برابر ذروه تدویر بود... ذروت وسطی آن نقطه است از زبرین فلک تدویر که بدو آن خط رسد که از مرکز معدل بیرون آید و بر مرکز تدویر بگذرد و ذروت مرئی آن نقطه است از زبری فلک تدویر که بدو آن رسد کز مرکز عالم بیرون آید و بر مرکز تدویر بگذرد (التفهیم)
فرهنگ لغت هوشیار
داروی خشک سوده یا کوفته پراکندنی پاشیدنی در چشم و جراحات ذریره جمع ذرورات، نوعی بوی خوش عطر ذریره جمع اذره. کاغنه از جانوران
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ذرور
تصویر ذرور
داوری سوده داروی چشم، نمک خوراک، پرگنه بویه ای است
فرهنگ لغت هوشیار
سر کوه قله، تارک سر چکاد، بالای هر چیز نوک سر جمع ذری، ذروت غایت بلندی بود و اندر فلک تدویربجای اوج باشد از خارج المرکز و برابر ذروه تدویر بود... ذروت وسطی آن نقطه است از زبرین فلک تدویر که بدو آن خط رسد که از مرکز معدل بیرون آید و بر مرکز تدویر بگذرد و ذروت مرئی آن نقطه است از زبری فلک تدویر که بدو آن رسد کز مرکز عالم بیرون آید و بر مرکز تدویر بگذرد (التفهیم)، چکاد تارک تارک سر، بالا سر، نوک کوهان، فراسوی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ذرق
تصویر ذرق
شبدر خودرو اسپست دشتی از گیاهان پیخال سرگین پرندگان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تذرو
تصویر تذرو
((تَ))
قرقاول
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ذرور
تصویر ذرور
((ذَ))
داروی خشک، سوده یا کوفته شده، پراکندنی یا پاشیدنی در زخم و جراحات، جمع ذرورات، نوعی بوی خوش، عطر، جمع اذره
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ذروه
تصویر ذروه
((ذِ وِ))
نوک کوه، قله، تارک سر، بالای هر چیز
فرهنگ فارسی معین
اوج، ذروت، ستیغ، قله، تارک، چکاد، فرق، نوک
متضاد: حضیض
فرهنگ واژه مترادف متضاد
تزنگ، قرقاول، چور
فرهنگ واژه مترادف متضاد
تذرو درخواب، زن پارسا است باجمال و مال. اگر دید تذرو یافت یا بگرفت، دلیل که زنی خواهد بدین صفت که گفتیم، اگر تذرو در کنار او افتاد و بخفت، دلیل که کسی با عیال او سرو کاری دارد او را می فریبد. جابر مغربی
تذرو مرغی است و درخواب مردی غدّار است و تذرو ماده زنی ماده زنی فریبنده است. معبران گفته اند: تذرو مال حرام است، که به حیله به دست آورد، اگر بیند با تذرو در نبرد است، دلیل که با کسی غدار او را خصومت افتد. اگر بیند تذرو ماده او را نصیب شد، دلیل که زنی خواهد که در وی هیچ خیر نبود اگر خانه تذرو بیند، دلیل که زنی خوبروی به نکاح خواهد بر قدر سفیدی و پاکیزگی آن خانه. محمد بن سیرین
دیدن تذرو در خواب بر چهار وجه است. اول: زن. دوم: مال حرام. سوم: معیشت. چهارم: کام دل جستن.
اگر بیند تذرو در خانه داشت و بمرد، دلیل که زن او هلاک شود یا به جهت زنان درمصیبتی افتد. اگر بیند تذرو از خانه او پرید، دلیل که زن را طلاق دهد.
فرهنگ جامع تعبیر خواب