جدول جو
جدول جو

معنی ذحج - جستجوی لغت در جدول جو

ذحج
(تَ فَیْ یُءْ)
خراشیدن، ذحج ریح، کسی یا چیزی را، کشیدن باد او را از جائی بجائی
لغت نامه دهخدا
ذحج
خراشیدن، جا به جا کردن، دور افکندن، جنباندن
تصویری از ذحج
تصویر ذحج
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از حج
تصویر حج
زیارت بیت الله در مکه با انجام اعمال خاص در زمانی معیّن، بیست و دومین سورۀ قرآن کریم، مدنی، دارای ۷۸ آیه
حج اصغر: حج عمره، زیرا اعمال آن نسبت به حج اکبر ناقص است
حج افراد: حج مردم مکه و کسانی که در فاصلۀ ۱۶ فرسخی مکه یا کمتر از آن اقامت دارند و باید در خانۀ خود یا در میقات پیش از مکه احرام بگیرند
حج اکبر: حجی که در آن، عید قربان مصادف با جمعه باشد
حج تمتع: حج مخصوص کسانی که در بیش از ۱۶ فرسخی مکه اقامت دارند و باید از میقات احرام بگیرند و به مکه بروند و همین که خانههای مکه را ببینند تلبیه بگویند و هفت مرتبه طواف کعبه می کنند
حج عمره: حجی که در دهۀ اول ذیحجه انجام نشود
حج قران: حج مخصوص ساکنان مکه
فرهنگ فارسی عمید
(تَعْ)
کشیدن کسی را بر روی زمین، گردآمدن با زن. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(دُ)
بزرگ منشی نمودن. (منتهی الارب). تکبر. (اقرب الموارد) ، به رفتار فحج رفتن. (منتهی الارب). جلو پا را به هم نزدیک و پشت پاها را از هم دور کردن، راه رفتن افحج. (اقرب الموارد). رجوع به افحج شود
لغت نامه دهخدا
(لَ ظَ)
شهری است به عدن ابین. سمی بلحج بن وائل بن قطن. (منتهی الارب). مخلافی است به یمن. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(لُ)
گوشۀ خانه، خانه چشم، مغاکی چشم (و لحج در این معنی به فتح اول نیز آید). (منتهی الارب). کاسۀ چشم. غار چشم. چشمخانه، مغاکی در زمین و وادی. ج، الحاج. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(شُ)
باز کردن گوشت. (از منتهی الارب) : محج اللحم محجاً، مالیدن رسن را تا نرم گردد: محج الحبل محجاً، دروغ گفتن، دروغ زدن، بسودن چیزی را به چیزی، برکنده بردن باد خاک را از زمین. (از منتهی الارب) : محجت الریح الارض، آرمیدن با زن، شیر خالص خورانیدن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ حِج ج)
کسی که فرستاده میشود به مکۀ معظمه برای حج. (ناظم الاطباء) ، به حج فرستنده. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(تَ قَرْ رُ)
آشامیدن آب و مانند آن
لغت نامه دهخدا
(تَ بَ تَ)
آشامیدن آب و مانند آن
لغت نامه دهخدا
(حِجْج)
رجوع به ذوالحجه شود
لغت نامه دهخدا
(تَ لُ)
سخت راندن کسی را یاستوری را، ذعج جاریه، آرمیدن با وی
لغت نامه دهخدا
(تَ قَحْ حُ)
تجرﱡع. جرعه جرعه آشامیدن. هفت هفت نوشیدن آب را دم بدم درکشیدن مایعی را
لغت نامه دهخدا
در تاریخ سیستان ذکر او آمده است و او یکی از اجداد بخت نرسی و از اخلاف منوچهر پادشاه پیشدادی ایران است، (تاریخ سیستان ص 34)
لغت نامه دهخدا
(ذاج ج)
نعت فاعلی از ذج ّ. آیندۀ از راه. قادم از سفر، آشامندۀ آب
لغت نامه دهخدا
(دُ لَ)
رفتار که در آن پیش پایها نزدیک گذارند و پاشنه ها دور. (منتهی الارب). و در مغرب تباعد میان ساقین را در مرد و چهارپا گویند. (اقرب الموارد) ، سخت دوری میان هر دو پا. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(زَ لَ)
زدن کسی را، چشم زخم رسانیدن کسی را، پناه بردن به چیزی. (منتهی الارب). در چیزی بسته شدن. (تاج المصادر) (منتخب اللغات) ، چسبیدن. (منتخب اللغات). میل. (تاج العروس). انحراف، استوار کردن شمشیر در نیام. (منتهی الارب). استوار شدن شمشیر در نیام. کارد و جز آن در غلاف کردن
لغت نامه دهخدا
(تَ فَ هَُ)
کشنده را بازکشتن، کین خواستن: یقال طلب بذحله، طلب پاداش گناهی که بر او رفته کردن. و یا پاداش دشمنی خواستن
لغت نامه دهخدا
(ذَ)
کینه. (دهار). دشمنی. دشمنانگی. حقد. عداوت. ج، ذحول. (مهذب الاسماء). اذحال. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(ذَ حِ)
ذاحل. طلب کننده خون مقتول
لغت نامه دهخدا
(تَ)
عیب کردن، حقیر شمردن، راندن، رسوا کردن
لغت نامه دهخدا
(تَ)
خراشیدن و پوست باز کردن. (اقرب الموارد) (منتهی الارب). یقال: اصابه شی ٔ فسحج وجهه. (اقرب الموارد) ، نرم وا کردن و گشادن موی بر پوست سر پیش از شانه کردن و شتافتن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، نرم رفتن ستور. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(سَ)
رفتاری است نرم ستور را، نوعی از بیماری روده. (منتهی الارب) ، بیماریی است که از خراش روده بهم رسد. (آنندراج) (غیاث) : اگرمادۀ نزله رطوبتی نرم بود اسهال بلغمی آرد، اگر گرم و تیز باشد روده ها را بخراشد و سحج و اسهال خون آرد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). دلیل آن باشد که اسهال کند و بسبب اسهال سحج تولید کند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی)
لغت نامه دهخدا
(اَ حَج ج)
رأس احج، سری سخت.
لغت نامه دهخدا
(تَ یَ)
سخت کشیدن چیزی را
لغت نامه دهخدا
(مَ حِ)
نام قبیله ای است از یمن. (الانساب سمعانی). مالک وطی، بدان جهت که مادر آنان پس از مرگ شوی همت بر پروردن دو فرزند خود گماشت و بزنی کسی در نیامد. (لسان العرب). مذجح و اسم او مالک است. ابن أدربن زید از قبیلۀ کهلان، جد جاهلی یمانی کهنی است از قحطانیه. (از الاعلام زرکلی ج 8 ص 80). رجوع به جمهره الانساب ص 381 و 459 و مأخذ مذکور در الاعلام شود، نام پشته ای است، و مالک مذحجی و طیب مذحجی منسوبند بدان پشته، از آن رو که مادر آنان را نزدیک آن پشته زاده است. (یادداشت مؤلف). رجوع به الاعلام زرکلی ج 8 ص 81 شود
لغت نامه دهخدا
(لَ حِ)
مکان لحج، جای تنگ. (منتهی الارب). هر چه تنگ باشد. (منتخب اللغات)
لغت نامه دهخدا
تصویری از ذج
تصویر ذج
باز آمدن، نوشیدن
فرهنگ لغت هوشیار
آهنگ کردن به چیزی، قصد کردن، تردد، آمد و شد، با حجب و دلیل بر کسی غالب شدن و نیز بمعنی زیارت بیت الله
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ذح
تصویر ذح
راندن دور کردن سیلی زدن، شکافتن، کوبیدن
فرهنگ لغت هوشیار
استخوان ابرو، زدن لت، چشم زدن، پناه بردن گوشه خانه کنج خانه، خانه چشم چشمخانه، مغاک در زمین، پلان، دره کنار آژیخ کیخ (قی چشم)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سحج
تصویر سحج
خراشیدن، پوست باز کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ذحل
تصویر ذحل
دشمنی کینه، کین خواستن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حج
تصویر حج
((حَ جّ))
قصد کردن، قصد زیارت کعبه کردن
فرهنگ فارسی معین