جدول جو
جدول جو

معنی دیوکش - جستجوی لغت در جدول جو

دیوکش(غُ بَ دی دَ / دِ)
کشندۀ کرم ابریشم، دیوه کش. صاحبان این انتساب در عمل آوردن ابریشم دست داشته اند و چنین معروف شده که خاندانی مشهور از علمای مروبوده اند. (از انساب سمعانی). رجوع به دیوه کش شود
لغت نامه دهخدا
دیوکش(غَ مَ زَ دَ / دِ)
کشندۀ دیو. آنکه دیو را بکشد.
- دیوکش راه،صعب العبور و سخت گذار:
دهد شاه را بنده مژده ز بخت
که بنوشتم این دیوکش راه سخت.
اسدی
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از دیوفش
تصویر دیوفش
دیووش، دیومانند مانند دیو
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دیووش
تصویر دیووش
دیومانند مانند دیو
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دیوک
تصویر دیوک
بید،
موریانه، نوعی حشره با آرواره های قوی که به صورت اجتماعی زندگی کرده و از چوب تغذیه می کند، چوب خوٰارک، تافشک، رشمیز، رونجو، ریونجو، لبنگ، ارضه
زالو، کرمی کوچک و سیاه رنگ که در آب زندگی می کند و با مکنده های روی بدنش خون جانوارن را می مکد، زرو، زلو، جلو، شلک، شلکا، شلوک، خرسته، مکل، دیوچه، دشتی، علق
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دیوک
تصویر دیوک
چاودار، گیاهی از خانوادۀ غلات با خوشۀ بلند و برگ های پهن که از دانۀ آن مشروبات الکلی تهیه می کنند و یا به عنوان خوراک حیوانات استفاده می شود
فرهنگ فارسی عمید
(یُکْ کو)
دیوکس. مؤسس سلسلۀ ماد، اولین شاه سلسلۀ پادشاهی ایران که پایتخت آنان هگمتان (همدان) بود و در سال (612 قبل از میلاد) آشورو پایتخت آن نینوا را سومین فرد این سلسله موسوم به هووخشتر تسخیر کرد. (یادداشت مؤلف). رجوع به دیوکس و نیز رجوع به فرهنگ ایران باستان ص 53 و 105 شود
لغت نامه دهخدا
(یُ کِ)
دیااکو. دیوکو. مؤسس سلسلۀ ماد (708-655 قبل از میلاد) بر حسب نوشته های هرودت دیوکس پسر فرااورتیس، دهقانی بود که مانند سایر مادی ها در دیه میزیست و هر دیهی زندگانی جداگانه داشت. این شخص بسبب کفایت و عدالتخواهی طرف رجوع عامه شد و مردم محاکمات خود را نزد او بردند بعد از چندی او به این بهانه که مراجعات مردم بسیار است و نمی تواند به امور خصوصی برسد از این کار کناره گیری نمود و بر اثر این کناره گیری دزدی و هرج و مرج رواج یافت و مردم برای جلوگیری از این کار درصدد انتخاب شخصی برآمدند و بواسطۀ زمینه هائی که دیوکس قبلاً تهیه کرده بود او انتخاب شد. بعض محققین تصور کرده اند که (دیوکس) همان (دیام کوی) کتیبۀ سارگن است ولی برخی در اینکه دیوکس اصولاً شخص تاریخی باشد تردید دارند. (از تاریخ ایران باستان ج 1 ص 177 و تاریخ ایران سایکس ترجمه فخر داعی ص 155). هرودت گوید یکی از نخستین کارهای دیوکس پس از انتخاب او بشاهی این بود که قراولان و مستحفظین برای خود ترتیب داد و بعد مردم را بر آن داشت که شهری تأسیس کنند و محل همدان را برای این مقصود انتخاب کرد و در آن شهر بدستور شاه قصری که هفت قلعه داشت برپا کردند و خزائن در آن قلعه ها جای داد. و هریک از این هفت قلعه همدان رنگی معین داشت کنگره های دیوار اول سفید، دومی سیاه، سومی سرخ تند، چهارمی آبی، پنجمین سرخ باز، ششمین سیمین رنگ و هفتمین زرین گون بود و این نوع رنگ آمیزی را در بابل علامات سیارات سبعه میدانستند و برج و معبد معروف (بیروس نمرود) در بابل بدین رنگها ملون بود ولی در همدان رنگ آمیزی مزبور بر حسب تقلید بوده است. دیگر از کارهای دیوکس بتقلید از دربار آسور مراسمی بود که برای پذیرائی مقرر داشت. از گفته های هرودت و اطلاعات دیگر استنباط میشودکه سلطنت طولانی این شاه صرف جمع آوری و متحد کردن طوایف پراکندۀ ماد شده و در این راه پرحزم و احتیاط بوده است. (از تاریخ ایران باستان ج 1 ص 177 و 178)
لغت نامه دهخدا
(کَ)
مردم زشت و بی اندام:
دیوک به دست دیوکسان برسپوخت نیش
... را بسان خمرۀ دیوک فروش کرد.
سوزنی
لغت نامه دهخدا
(وْ فَ)
دیومانند. دیوسار:
بدو گفت شاپور کای دیوفش
سرخویش در بندگی کرده کش.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(وَ)
مصغر دیو. دیو خرد، موریانه. جانوری که چوب عمارت بخورد و ضایع کند. (از برهان). دیوچه. (جهانگیری). کرم چوبخوار. (آنندراج). کرم چوبخوارک. (شرفنامۀ منیری). اورنگ (در تداول مردم قزوین) :
گشت ستونت چوز دیوک تهی
سستی آن سقف که بر وی نهی.
میرخسرو.
آن زه که بشد کمانش از کار
دیوک زندش بروی دیوار.
میرخسرو.
و اگر ناپاک خفتی تخم انفاس سستی پذیرد دیوک زده و مغز خورده و پوست مانده. (کتاب المعارف بهاء ولد) ، جانوری که پشمینه خورد. (از برهان). بید:
حال مغزی که خالی از خرد است
راست چون حال دیوک نمک است.
سنایی.
، زلو و آن کرمی باشد سیاهرنگ که خون فاسد از بدن آدمی بمکد. (برهان). رجوع به دیوچه شود:
دیوک به دست دیوکسان برسپوخت نیش
... را بسان خمرۀ دیوک فروش کرد.
سوزنی
لغت نامه دهخدا
(دُ)
جمع واژۀ کثرت دیک، خروس. (از تاج العروس). رجوع به دیک شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از دیو کش
تصویر دیو کش
کشنده دیو، مغلوب کننده دیوان
فرهنگ لغت هوشیار
جمع دیک، خروسان دیو کوچک، زالو، کرم گونه ای که در پشمینه ها افتد و تباه کند دیوک بید
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دیوک
تصویر دیوک
((وَ))
دیوچه، دیو کوچک
فرهنگ فارسی معین