مصغر دیو. دیو خرد، موریانه. جانوری که چوب عمارت بخورد و ضایع کند. (از برهان). دیوچه. (جهانگیری). کرم چوبخوار. (آنندراج). کرم چوبخوارک. (شرفنامۀ منیری). اورنگ (در تداول مردم قزوین) : گشت ستونت چوز دیوک تهی سستی آن سقف که بر وی نهی. میرخسرو. آن زه که بشد کمانش از کار دیوک زندش بروی دیوار. میرخسرو. و اگر ناپاک خفتی تخم انفاس سستی پذیرد دیوک زده و مغز خورده و پوست مانده. (کتاب المعارف بهاء ولد) ، جانوری که پشمینه خورد. (از برهان). بید: حال مغزی که خالی از خرد است راست چون حال دیوک نمک است. سنایی. ، زلو و آن کرمی باشد سیاهرنگ که خون فاسد از بدن آدمی بمکد. (برهان). رجوع به دیوچه شود: دیوک به دست دیوکسان برسپوخت نیش ... را بسان خمرۀ دیوک فروش کرد. سوزنی