جدول جو
جدول جو

معنی دیوکتی - جستجوی لغت در جدول جو

دیوکتی(وْ کُ)
دهی است از دهستان شهرخواست بخش مرکزی شهرستان ساری با 310 تن سکنه. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

واحد اندازه گیری انکسار نور و تحدب و تقعر عدسی که عکس فاصلۀ کانونی بر حسب متر است
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دیواری
تصویر دیواری
مناسب یا مخصوص نصب به دیوار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دیوکده
تصویر دیوکده
دیوخانه، جای دیو، برای مثال پیشم آمد هزار دیوکده / در یکی صدهزار دیو و دده (نظامی۴ - ۶۷۷)
فرهنگ فارسی عمید
(غَدْ)
منسوب به ده غدیوت: بعد از آن بفرصتی آن دهقان غدیوتی را دیدم. (انیس الطالبین نسخۀ خطی کتاب خانه لغت نامه ص 184)
لغت نامه دهخدا
(وْ کَ دَ / دِ)
محل دیو. جایگاه دیو. دیوخان. دیوگاه. دیوجای. دیوبند:
پیشم آمد هزار دیوکده
در یکی صدهزار دیو و دده.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(وْ)
نامی است که در رامسر به زن لخت دهند. (یادداشت مؤلف). رجوع به آزاد درخت و زن لخت و جنگل شناسی ج 2 ص 249 شود
لغت نامه دهخدا
(غُ)
مرکّب از: دیو + زای، زاینده، دیوزاینده. زنی که بچه های شیطان صفت زاید، کنایه از مردم غصه ناک. (برهان)، مغموم. (ناظم الاطباء) ، کنایه از مردم غضب آلود باشد. (از برهان)، تندخوی. (ناظم الاطباء)، خشم آلود:
دیوزائیست کو بدست بشر
هیچ حرز امان نخواهد داد.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(یُ)
نوعی سنگ آذرین دانه درشت که اساساً مرکب از فلدسپات کجشکافت و ’هورنبلند’ بضمیمۀ اوژیت می باشد. (دائره المعارف فارسی)
لغت نامه دهخدا
(دی)
منسوب به دیوار، آنچه در بدنۀ دیوار قرار دهند. و بدیوار کوبند یا بدیوار آویزند چون: ساعت دیواری، جار دیواری، نقشۀ دیواری، تقویم دیواری
لغت نامه دهخدا
(غَدْ)
شیخ شادی غدیوتی یکی از درویشان ساکن غدیوت بود. وی از جملۀ منظوران و مقبولان خواجه بهاءالدین نقشبندی (وفات 790 یا791 هجری قمری) به شمار میرفت و بارها به خدمت وی رسیده بود. در کتاب انیس الطالبین در موارد بسیار از وی یاد شده: شیخ شادی غدیوتی علیه الرحمه با جمعی از درویشان غدیوت به حضرت خواجۀ ما قدس الله روحه به قصر عارفان آمدند. (انیس الطالبین نسخۀ خطی کتاب خانه لغت نامه ص 86). از شیخ شادی غدیوتی که از جملۀ منظوران و مقبولان حضرت خواجۀ ما بود. (انیس الطالبین ص 47). در آن فرصت که حضرت خواجۀ ما قدس الله روحه در مرو بودند... درویشان غدیوت نیز از بخارا به آن سفر مبارک رفته بودند در آن زمان که حضرت خواجه آن درویش غدیوت را به طرف بخارا روان می کردند امر کردند ایشان راکه زینهار چون به بخارا رسید اول به کار عمارت از خواجه علاءالدین مشغول گردید. (انیس الطالبین ص 102)
لغت نامه دهخدا
دیواستی، نام جد هفتم امیر ابوالعباس اسماعیل بن عبداﷲ بن محمد بن میکال، (یادداشت مؤلف)، رجوع به دیواستی شود
لغت نامه دهخدا
(دی)
ابوالعباس جعفر بن وجیه بن حریث. از علی بن خشرم و غیره استماع حدیث نمود. (از تاج العروس)
لغت نامه دهخدا
(دَ / دِیْ مَ)
منسوب است به دیمرت. رجوع به دیمرت شود
لغت نامه دهخدا
(دَ / دِ مَ تی ی)
نحوی اصفهانی، ابومحمدقاسم بن محمد اصفهانی از قریۀ دیمرت است و از اوست: کتاب تقدیم الالسنه و کتاب العارض فی الکامل و تهذیب الطبع. (از ابن الندیم). رجوع به قاسم بن محمد الدیمرتی ابومحمد الاصفهانی شود
لغت نامه دهخدا
(دَ)
نام یکی از ایلات ساکن اطراف مهاباد. (از جغرافیای سیاسی کیهان ص 109)
لغت نامه دهخدا
(وْ کَ)
دهی است از دهستان دابو بخش مرکزی شهرستان آمل واقع در 14 هزارگزی شمال خاوری آمل با 600 تن سکنه. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
(دی)
منسوب به دیوان. درباری. منسوب ببارگاه و دربار پادشاه: و بوالقاسم بوالحکم که صاحب معتمد است آنچه رود بوقت خویش انهاء میکند و مثالهای سلطانی و دیوانی میرسد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 270) ، ملازم پادشاه. ج، دیوانیان. (از ناظم الاطباء). شاغل در دستگاه حکومت دولتی. صاحب منصب حکومت و قضاوت. (ناظم الاطباء). از کارمندان دولت و حکومت: قضا را از کسان او یکی حاضر بود گفت چه خطا کرده است که از دیدن او ملولی گفت خطائی نیست ولی دوست دیوانی را وقتی توان دید که معزول باشد. (گلستان). که دوست دیوانی را فراغت دیدار دوستان وقتی بود که از عمل فروماند. (گلستان) ، شاعر پادشاهی. (ناظم الاطباء) ، عرفی. مقابل شرعی. دولتی. (یادداشت لغتنامه) :
این شعر گواه بس بدین معنی
از حکم شریعتی و دیوانی.
مختاری.
این چنین کارها غم تو کند
که نه شرعی بود نه دیوانی.
عمادی شهریاری.
مراسمی که نه شرعی بود نه دیوانی.
نجیب جرفاذقانی.
، نوعی از خط اسلامی. رجوع به خط دیوانی شود:
ببستم حرص را چشم و شکستم آز را دندان
چو میم اندر خط کاتب چو سین در حرف دیوانی.
خاقانی
منسوب به درهم دیوانی که در مرو رایج بوده است و این نسبت عامیانه است و ظاهراً نسبت به دیوان سلطان باشد که آن کنایه از خالص بودن نقرۀ آن دینار بود. (از تاج العروس)
منسوب است به دیوان که نام کوچه ای است بمرو و عده ای بدان منسوبند. (از انساب سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(وَ)
حالت و چگونگی بیوقت. رجوع به بی وقت و بیوقتی شدن شود
لغت نامه دهخدا
(یُ تِ)
دستگاه نوری مرکب از دو محیط شفاف دارای ضرایب انکسار متفاوت. قوانین سیر نور در دیوپترها و تشکیل تصویر در آنها از مباحث مهم نورشناسی است. (از دائره المعارف فارسی)
لغت نامه دهخدا
(یُ)
واحد تقارب (عکس فاصله کانونی) عدسی ها و آن تقارب عدسی متقاربی است که فاصله کانونیش یک متر باشد. عینک سازان تقارب عدسیهای عینک را بر حسب دیوپتری درجه یا نمرۀ آن خوانند. (از دایره المعارف فارسی)
لغت نامه دهخدا
(وْ دِ)
دلاوری. (شرفنامۀ منیری). قوت قلب. شجاعت. سخت دلی. (شرفنامۀ منیری). مردانگی و دلاوری. (ناظم الاطباء) :
گر سلیمان نه ای به دیودلی
در پریخانه چون وطن کردی.
خاقانی.
دل کم نکند در کار از دیودلی زیرا
مزدور سلیمان است از کار نیندیشد.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(وْ)
که رأی و اعتقادی چون دیو دارد. بد و زشت. تندخوی و خشمناک. (ناظم الاطباء) :
گفتم از طبع دیورای بترس
عجز من بین و از خدای بترس.
نظامی
لغت نامه دهخدا
تیره ای از طایفۀ موگویی ایل چهارلنگ بختیاری. (جغرافیای سیاسی کیهان ص 76)
لغت نامه دهخدا
رودخانه ای است که به بحر خزر میریزد و محل صید ماهی می باشد. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(وْ)
دیوپا. رجوع به دیوپا شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از دیوپتری
تصویر دیوپتری
واحد اندازه گیری انکسار نور و تحدب و تقعر عدسی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دیواری
تصویر دیواری
منسوب به دیوار ساعت دیواری ساعتی که بدیوار نصب کنند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دیکته
تصویر دیکته
املا، تقریر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دیوانی
تصویر دیوانی
منسوب بدیوان درباری و دربار پادشاه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دوستی
تصویر دوستی
رفاقت
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از دیوانی
تصویر دیوانی
هندسی
فرهنگ واژه فارسی سره
تنبک، نقاره
فرهنگ گویش مازندرانی
تپه ای مرتفع به ارتفاع بیست متر و سطحی برابر هشت هکتار واقع
فرهنگ گویش مازندرانی
رعیّتی، روستایی
دیکشنری اردو به فارسی