جدول جو
جدول جو

معنی دیوچهر - جستجوی لغت در جدول جو

دیوچهر(وْ چِ)
دیوچهره. دیوصورت. زشت روی:
چنین کار نامد بگودرزیان
از آن دیوچهران تورانیان.
فردوسی.
هوا تیره چون پود بر تار شد
بر آن دیوچهران جهان تار شد.
اسدی.
از ایرانیان کس نبد دیده چیر
چنان دیوچهران گرد دلیر.
اسدی.
فرود آمد زروزن دیوچهری
نبوده در سرشتش هیچ مهری.
نظامی.
فرشته صفت گرد آن دیوچهر
همی گشت چون گرد گیتی سپهر.
نظامی
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از کیاچهر
تصویر کیاچهر
(پسرانه)
آنکه دارای چهره و صورتی شاهانه است
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از مینوچهر
تصویر مینوچهر
(دخترانه)
دارای چهره ای چون بهشت، زیبا روی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از منوچهر
تصویر منوچهر
(پسرانه)
یکی از شخصیتهای شاهنامه، در اوستا آنکه از نژاد منوش است
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از دیوخار
تصویر دیوخار
درخت پرخار، بوتۀ بزرگ خاردار، عوسج
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دیودار
تصویر دیودار
نوعی سرو، درختی بسیار بلند و تناور و با چرب و تندبو و برگ های ساده و پهن که از چوب آن دکل کشتی درست میکنند، صنوبر هندی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دیواره
تصویر دیواره
دیوارمانند مانند دیوار، هر چیزی که شبیه دیوار باشد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دیوچه
تصویر دیوچه
بید،
زالو، کرمی کوچک و سیاه رنگ که در آب زندگی می کند و با مکنده های روی بدنش خون جانوارن را می مکد، زرو، زلو، جلو، شلک، شلکا، شلوک، خرسته، مکل، دیوک، دشتی، علق برای مثال دل بپرداز زمانی و منه پشت بدو / که پدیدار شده دیوچه اندر نمدا (منجیک - شاعران بی دیوان - ۲۱۸)، زالو، برای مثال سگ نهای بر استخوان چون عاشقی / دیوچهوار از چه برخون عاشقی (مولوی - ۲۱۲)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گاوچهر
تصویر گاوچهر
گاورنگ، مانند سر گاو، گاوسر، گاومانند، گاوسار، گرزی که آن را به شکل سر گاو ساخته باشند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دیوسار
تصویر دیوسار
دیومانند مانند دیو، بدخو، زشت خو، بدکردار، برای مثال اگر مار زاید زن باردار / به از آدمی زادۀ دیوسار (سعدی۱ - ۶۸)
فرهنگ فارسی عمید
(وْ چِ رَ / رِ)
دیوچهر. دیوصورت. رجوع به دیوچهر شود
لغت نامه دهخدا
(وْ چَ / چِ)
مرکّب از: دیو + چه، پسوند تصغیر، مصغر دیو. دیوک. دیو خرد. دیو کوچک، کرمکی باشد که اندر پشم افتد. (صحاح الفرس). و آن در ابتدا تخمی است که شب پرۀ خردی ریزد بر روی جامۀ پشمین و آن تخم کرمی پرزدار است و خرد و گرد است و سپس پر برآرد و بپرد. (یادداشت مؤلف). کرم گونه ای بود که در پشمینه ها افتد و بزیان برد. (لغت فرس اسدی). دیوک. بید. پت. (از برهان). کرمی است که از زمین برآید و هرچه بر زمین افتد بخورد و ضایع سازد و بیشتر چیزهای پشمینه را تباه نماید و آن را دیوک نیز گویند و بتازی ارضه خوانند. (از جهانگیری). خوره. فرهنگهایی چون جهانگیری و برهان و غیاث اللغات به این کلمه معنی کرمی که از زمین نمناک برآید داده اند که جامۀ پشمینه و مویینه و هرچه بر زمین افتد و اکثر چوب و دیگر اشیاء را بخورد و تباه سازد اما در حقیقت میان بید یا پت که حیوانی خورنده و تباه کننده پشمینه ها و موریانه با چوبخوار یا اورنگ که کرمی تباه کننده کاغذ و چوب و غیره است خلط کرده اند و توان گفت که دیوچه لغتی است برای هر دو معنی. رجوع به غیاث و برهان و جهانگیری شود. (یادداشت لغتنامه) :
دل بپرداز زمانی و منه پشت بدو
که پدیدار شدت دیوچه اندر نمدا.
منجیک.
و دیوچه را که جامۀ مویی را تباه کند بگیرند و نوشادر و سنب خر سوخته هر سه به سرکه بسایند وطلی کنند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی).
گر فرشته است چو پروانه به آتش یازد
هرکه امروز نه چون دیوچه در مویش جاست.
کمال اسماعیل.
من ز شوقش در تموزم، لاجرم چون دیوچه
می فتد در پوستینم زین سپس بدگوی من.
شرف شفروه.
ملک و دین را سری که بی خرد است
راست چون حال دیوچه و نمد است.
سنایی.
، زلو و آن کرمی باشد سیاهرنگ چون بر اعضا بچسبانند خون فاسدرا بمکد. (برهان) (ناظم الاطباء). کرمی است سیاه رنگ دراز که استخوان ندارد چون بر عضوی چسبانند خون فاسد را بمکد و آن را شلوک و زلو نیز خوانند. (جهانگیری). زلو باشد. (لغت فرس اسدی) (اوبهی). جلو. زالو. زلوک. علق. مکل. (یادداشت مؤلف). کرمی است آبی دراز وسیاه که بهندی آن را جونگ گویند. (غیاث). شلک. شلکا. زرو: اندر دیوچه که بحلق آویزد آن را بتازی العلق گویند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). علاج... نخست استفراغ باید کردن بحب قوقایا و ایارج فیقرا پس رگ گوشه چشم زدن و دیوچه بر صدغ افکندن. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). علاج (بادشنام) نخست رگ باید زد و حجامت کردن ودیوچه برافکندن. (ذخیرۀ خوارزمشاهی).
تا دیوچه افکند هوا بر زنخ سیب
مهتاب بگلگونه بیالودش رخسار.
مجلدی.
همه چون دیوباد خاک انداز
بلکه چون دیوچه سیاه و دراز.
نظامی.
تا شود ایمن ز دزد و از شپش
دیو را با دیوچه زوتر بکش.
مولوی.
سگ نه ای بر استخوان چون عاشقی
دیوچه وار از چه برخون عاشقی.
مولوی.
در دیودلان توان نباشد
در دیوچه استخوان نباشد.
امیرخسرو.
، شپشه که در گندم افتد. (یادداشت دهخدا). کرمکی بود که در غله افتد سیاه و غله را تباه کند سرش پرموی. (نسخۀ فرهنگ اسدی) ، گیاهی است که آن را زردک خوانند. (برهان) (ناظم الاطباء) (از صیدنۀ ابوریحان بیرونی) ، چوبی که بدان اندام خارند. (برهان). چوب اندام خارک هندیش چوگر. (شرفنامۀ منیری)
لغت نامه دهخدا
تصویری از دیواره
تصویر دیواره
کنار برافراشته و بالا آمده از هر چیز
فرهنگ لغت هوشیار
بر خورد ناگهانی تصادم ناگهانی رسیدن به شخصی ناموافق یا جانوری درنده یا امری ناملایم، گرفتار مبتلا
فرهنگ لغت هوشیار
دیو مانند، بد خو تند خو، زشت، کسی که اعمال ناشایسته از او سر بزند، شخصی که دیو جامه پوشیده باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دیو چهر
تصویر دیو چهر
دیو نژاد، دیو صورت
فرهنگ لغت هوشیار
دیو کوچک، زالو، کرم گونه ای که در پشمینه ها افتد و تباه کند دیوک بید
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دیو چهره
تصویر دیو چهره
دیو صورت، زشت روی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دیوچه
تصویر دیوچه
((چِ))
زالو، بیت، بید، حشره ای که پارچه های ابریشمی را می خورد و خراب می کند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دیوسار
تصویر دیوسار
دیو مانند، (کنا) بدخو، تندخو، زشت
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دیودار
تصویر دیودار
دیوانه، مصروع
فرهنگ فارسی معین
تصویری از منوچهر
تصویر منوچهر
خوش تیپ
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از دیواره
تصویر دیواره
ضلع
فرهنگ واژه فارسی سره
کرم، زالو، بید، دیوک
فرهنگ واژه مترادف متضاد
تصویری از دوچهره
تصویر دوچهره
Duplicitous
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از دوچهره
تصویر دوچهره
fourbe
دیکشنری فارسی به فرانسوی
تصویری از دوچهره
تصویر دوچهره
duplicado
دیکشنری فارسی به پرتغالی
تصویری از دوچهره
تصویر دوچهره
engañoso
دیکشنری فارسی به اسپانیایی
تصویری از دوچهره
تصویر دوچهره
ipocrita
دیکشنری فارسی به ایتالیایی
تصویری از دوچهره
تصویر دوچهره
двуличный
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از دوچهره
تصویر دوچهره
两面的
دیکشنری فارسی به چینی
تصویری از دوچهره
تصویر دوچهره
dwulicowy
دیکشنری فارسی به لهستانی
تصویری از دوچهره
تصویر دوچهره
дволикий
دیکشنری فارسی به اوکراینی
تصویری از دوچهره
تصویر دوچهره
doppelmoralisch
دیکشنری فارسی به آلمانی
تصویری از دوچهره
تصویر دوچهره
dubbelzinnig
دیکشنری فارسی به هلندی