جدول جو
جدول جو

معنی دیوسر - جستجوی لغت در جدول جو

دیوسر
(سَ)
دیوسار. دیوآسا. دیوسان:
که ای دوزخی بندۀ دیوسر
خرد دور و دور از تو آئین و فر.
فردوسی.
که بودی همیشه نگهبان روم
یکی دیوسر بود بیداد و شوم.
فردوسی.
این دیوسران را مدار مردم
گر هیچ بدانی لطف ز دشنام.
ناصرخسرو
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از دیوسرشت
تصویر دیوسرشت
دیوسیرت، دیونهاد، بدنهاد، بدطینت، بدخو
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دیوسار
تصویر دیوسار
دیومانند مانند دیو، بدخو، زشت خو، بدکردار، برای مثال اگر مار زاید زن باردار / به از آدمی زادۀ دیوسار (سعدی۱ - ۶۸)
فرهنگ فارسی عمید
آنچه از خشت و گل یا سنگ یا آجر یا چیز دیگر در کنارۀ زمین یا چهار سمت خانه یا حیاط درست کنند و جایی را با آن محصور سازند
فرهنگ فارسی عمید
گیاهی شبیه گندم که در گندم زار می روید و بلندیش تا نیم متر می رسد. دانۀ آن باریک تر از گندم و پوستش سیاه یا سرخ، دانه هایش در غلاف باریکی جا دارد. بیشتر به مصرف تغذیۀ چهارپایان می رسد، گندم دیوانه
فرهنگ فارسی عمید
(؟یْ یو)
کس، ما به دیور، نیست در آن کسی. (ناظم الاطباء). و رجوع به دیار شود
لغت نامه دهخدا
(سِ)
دهی از دهستان حومه بخش رامسر شهرستان شهسوار با 420 تن سکنه. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
(دَ سَ)
نام لشکر نعمان بن منذر است. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). نام لشکر نعمان بن منذر پادشاه عراق بود و آن قوی ترین لشکرهای وی بود از حیث حمله به دشمن، چنانکه بدان مثل زده اند ’ابطش من دوسر’. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(دَ سَ)
شیر سخت و قوی جثه. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، شتر بزرگ هیکل و توانا. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) ، اسب دفزک. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) ، نرۀ ستبر. (منتهی الارب) ، هر چیز قدیم و کهنه. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، تلخ دانه که در گندم می باشد. تلخ دانه که در میان زراعت جو و گندم روید. (ناظم الاطباء) (از برهان) (از اقرب الموارد). بعضی آن راالزن خوانند برگش به برگ گندم مانند است. (نزهه القلوب). گندم دیوانه. (منتهی الارب). زوان. (بحر الجواهر). زن خوانند و آن حشیشی است که در میان گندم روید و به شیرازی تخم کرکاس خوانند و بهترین آن سیاه رنگ بود و وی ملین ورمها بود و داء الثعلب را سود دهد. (از تحقۀ حکیم مؤمن) (از اختیارات بدیعی) (از صیدنۀابوریحان بیرونی). ذوان. زوان. و حب و دانۀ آن را زن نامند. سعیع. سنف. معرب آن دوصل است. (یادداشت مؤلف). علفی است که در میان زراعت گندم و جو روید و از اینجاست که گویند خوشه یک سر دارد، یعنی آن علف دوسر خوشه نیست. (لغت محلی شوشتر نسخۀ خطی کتاب خانه مؤلف). دوسر از انواع غلات (از تیره گندمیان) است که سنبله های آن بهم فشرده نیست و در نقاط مرطوب و سردسیر می روید. (گیاه شناسی گل گلاب ص 318) ، گیاهی که دانۀ آن را ماش گویند. (منتهی الارب) (از آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(وْ)
مرکّب از: دیو + سار، پسوند شباهت، بمعنی دیو مانند است چه سار بمعنی شبیه و نظیر و مانند باشد. (برهان) (از غیاث)، دیوسر. دیومانند. (از آنندراج)، شبیه بدیو. (ناظم الاطباء)، دیوسان:
یکی نعره زد همچو ابر بهار
که ای مرد خیره سر دیوسار.
فردوسی.
گهی نیزه زد گاه گرز نبرد
از آن دیوساران برآورد گرد.
اسدی.
حبش بر یمین، بربری بر یسار
بقلب اندرون زنگی دیوسار.
نظامی.
ربودندش آن دیوساران ز جای
چو که برگ را مهرۀ کهربای.
نظامی.
خاصه درین بادیۀ دیوسار
دوزخ محرورکش تشنه خوار.
نظامی.
دیو با مردم نیامیزد مترس
بل بترس از مردمان دیوسار.
سعدی.
اگر مار زاید زن باردار
به از آدمیزادۀ دیوسار.
سعدی.
، شخصی که دیوجامه پوشیده باشد و آن جامه ای است درشت و خشن که در روزهای جنگ پوشند و نیز شبها بجهت شکار کردن کبک در بر کنند. (برهان)، کسی که در روز جنگ دیوجامه پوشد. (ناظم الاطباء) ، شخصی را گویند که از او اعمال ناشایسته سرزند. (برهان) (ناظم الاطباء)، کنایه از کسی که مرتکب افعال ناشایسته باشد. (ازآنندراج) ، کنایه از مردم بدخو و زشت رو. (برهان) (ناظم الاطباء) ، کسانی را در مازندران بدین نام خوانند که جنگل را می برند و هیزم میکنند و می سوزانند و زغال میسازند. (یادداشت لغتنامه) ، دیوساران مازندران هم طایفه ای از دیوان بوده اند که تا زمان صفویه در مازندران حکومت داشته اند و یکی از آنها الوند دیو نام داشته او را گرفته بفارس برده محبوس کردند. (انجمن آرا) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(دی)
مرکّب از: دیو + آر، علامت نسبت، (بهار عجم)، جدار و بنائی که در اطراف خانه میگذارند و بدان وی را محصور می کنند. هرچیزی که فضای را محصور کند خواه از مصالح بنائی باشد و یا جز آن. (ناظم الاطباء)، دیفال. دیوال. لاد. (یادداشت مؤلف)، کت. (بلهجۀ طبری)، ترجمه جدار و دیوال تبدیل آن است زیرا که را و لام بهمدیگر بدل میشوند نیز با فا تبدیل می یابد لهذا فارسیان گاهی دیوار را دیفال نیز گویند. (از انجمن آرا) (آنندراج)، ترا:
نه پا دیر باید ترا نه ستون
نه دیوار خشت و نه آهن درا.
رودکی.
دیوار و دریواس فرو گشت و برآمد
بیم است که یکباره فرود آید دیوار.
رودکی.
دیوار کهن گشته نبردارد پادیر
یک روز همه پست شود رنجش بگذار.
رودکی.
تا نکردی خاک را با آب تر
چون نهی فلغند بر دیوار بر.
طیان.
بدینگونه سی و دو فرسنگ تنگ
ازینروی و آنروی دیوار سنگ.
فردوسی.
ز هر کشوری دانشی شد گروه
دو دیوار کرد از دو پهلوی کوه.
فردوسی.
ز مژگان فروریخت خون مادرش
فراوان بدیوار برزد سرش.
فردوسی.
چه گفت آن سخنگوی پاسخ نیوش
که دیوار دارد بگفتار گوش.
فردوسی.
یکی را سد یأجوج است دیوار
یکی را روضۀ خلد است بالان.
عنصری.
بپای پست کند برکشیده گردن شیر
بدست رخنه کند لاد آهنین دیوار.
عنصری.
در و دیوارهای آن خانه نیکو نگاه کنید. (تاریخ بیهقی)،
که جوید به نیکی ز بدخواه راه
بدیوار ویران که گیرد پناه.
اسدی.
ز پولاد ده میل دیوار بود
بدوبر ز خشت و سنان خار بود.
اسدی.
گرچه اندک بیگمان حکمت بود صنع حکیم
لیکن آن بیندش کو را پیش دل دیوار نیست.
ناصرخسرو.
ای شب تار تازیان بچپ و راست
بر زنی آخر سر عزیز بدیوار.
ناصرخسرو.
دیوار بلند است تانبیند
کانجاش چه ماند از برون خانه.
ناصرخسرو.
بخلوت نیزش از دیوار می پوش
که باشد در پس دیوارها گوش.
نظامی.
لب بگشا گرچه در او نوشهاست
کز پس دیوار بسی گوشهاست.
نظامی.
مکن پیش دیوار غیبت بسی
بود کز پسش گوش دارد کسی.
سعدی.
مردباید که گیرد اندر گوش
ور نبشته ست پند بر دیوار.
سعدی.
چهار گوشۀ دیوار خود بخاطر جمع
که کس نگوید از اینجا بخیز و آنجا رو.
ابن یمین.
خوانده در گوش او در و دیوار
لیس فی الدار غیره دیار.
شیخ بهائی.
- امثال:
از دیوار شکسته و زن سلیطه بایدپرهیز کرد.
الهی دیوار هیچکس کوتاه نباشد.
در بتو می گویم دیوار تو بشنو.
دیوار حاشا بلند است.
دیوار موش دارد موش گوش دارد، پس دیوار گوش دارد.
دیواری از دیوار ما کوتاهتر ندید.
کم بود جن و پری، یکی هم از دیوار پرید.
مثل دیوار، که هیچ اظهار تأثر نکند. که هیچ سخن نگوید.
- بینی بدیوار آمدن، بحرمان و یأس سخت دچار گشتن. (یادداشت مؤلف) :
بتاریکی اندر گزاف از پی او
مدو کت بر آید بدیوار بینی.
ناصرخسرو.
- پای دیوار، بیخ دیوار. بنیاد دیوار. بن دیوار:
در اوراق سعدی چنین پند نیست
که چون پای دیوار کندی مایست.
سعدی.
- چاردیوار، کنایه از خانه و منزل:
دو لختی در چاردیوار بست.
نظامی.
بگفت از پس چاردیوار خویش
همه عمر ننهاده ام پای پیش.
سعدی.
و رجوع به چهاردیوار شود.
- چهاردیوار، محوطه. زمین محصور از چهار جهت. کنایه از خانه و منزل: و یک روز بنزدیک آن چهاردیوار برگذشت. (ترجمه طبری بلعمی)،
- دیوار اندودن، پوشاندن دیواررا بوسیلۀ مالیدن ماده ای بر روی آن چنانکه مالیدن کاهگل و یا قیر بدیوار. (یادداشت مؤلف)،
- دیوار بدیوار، بی فاصله. متصل بهم با فاصله دیواری. رجوع به ترکیب همسایۀ دیوار بدیوار شود.
- دیوار بستن، دیوار کشیدن، دیوار برآوردن، ایجاد سد و مانع کردن:
ریزم ز عشقت آبرو تا خاک راهت گل شود
در پیش چشم دشمنان دیوار بندم عاقبت.
ناصرخسرو.
- دیوار بلند، دولت و توانگری. (ناظم الاطباء)، منعم و مالدار. (از آنندراج)، کنایه از دولتمند. (غیاث)،
- دیوار بینی، حجاب ما بین دو سوراخ بینی. (ناظم الاطباء)، اخرم، کسی که دیوار بینی اش بریده باشند. (ناظم الاطباء)، و رجوع به بینی شود.
- دیوار خانه روزن شدن، کنایه از خراب شدن خانه. (برهان) (ناظم الاطباء)،
- دیوار صوت (در فرانسه سوپرسونیک، برتر از صوتی یا ابر صوتی) ، وصف سرعتهای برتر از سرعت صوت یا حرکت (خاصه پرواز) با چنین سرعتها. سرعتهای کمتر از سرعت صوت را سوسونیک یا زیرصوتی و سرعتهای مساوی حرکت صوت را (سونیک = صوتی) میخوانند و حرکات سوپرسونیک با سرعتهای بسیار زیاد را هیپرسونیک گویند. (دائره المعارف فارسی)،
- دیوار کسی را کوتاه ساختن، عاجز و زبون گردانیدن. (آنندراج)، ضعیف ساختن و ناتوان کردن. (ناظم الاطباء)،
- دیوار کسی را کوتاه دیدن، کنایه است از او را عاجز و زبون دیدن. (غیاث) (آنندراج) :
غمت صد رخنه بر جان کرد ما را
مگر دیوار ما کوتاهتر دید.
امیر شاهی.
- دیوار گلین، دیواری که از گل ساخته باشند. (ناظم الاطباء)، چینه.
- ، سد و بندورغ. (ناظم الاطباء)،
- دیوار ندبه، دیوار سنگی عظیمی به ارتفاع پانزده متر در بیت المقدس نزدیک مسجد عمر، حوالی معبد قدیم سلیمان. یهودیان هر روز جمعه در جلو آن گرد می آمدند و بر ویرانی بیت المقدس ندبه میکردند و این رسم از قرن اول میلادی سابقه داشته است. (دائره المعارف فارسی)،
- رو به دیوار کردن، مقابل دیوار ایستادن.
- ، به مانعی روی آوردن:
از روی دوست تا نکنی رو به آفتاب
کز آفتاب روی بدیوار مکنی.
سعدی.
- همسایۀ دیوار بدیوار، همسایه که خانه او بخانه تو پیوسته است. جارالجنب. جار بیت بیت. (یادداشت مؤلف)، رجوع به همسایه و ترکیبات آن شود.
، سور و حصار: پیروزبن یزدجرد نرم... دیوارشهرستان اصفهان کرده است. (فارسنامۀ ابن البلخی چ اروپا ص 83)، دیواری بگرد این همه درکشید. (حدود العالم)،
- دیوار بزرگ چین، دیوار دفاعی مستحکم معروفی به ارتفاع شش تا پانزده متر و به ضخامت 4/5 تا 7/5 متر که بطول حدود دو هزارکیلومتر بین مغولستان و چین بمعنی اخص ممتد است و در فواصل معین برجها دارد. در قرن سوم قبل از میلاد درعهد امپراطور هوانگ تی، از سلسلۀ چین بتوسط سیصد هزار تن (اغلب از مجرمین) ساخته شد و در 204 قبل از میلاد پس از (18 سال) به اتمام رسید. طول آن با تمام انشعابات و پیچ و خمها سه هزار و دویست کیلومتر است صورت کنونی آن از دورۀ سلسلۀ مینگ است. دیوار چین چهار دروازۀ عمده داشت، شانهایکوان، نانکو، ین من و کیایوکوان. امروز از دیوار چین فقط بعنوان مرز جغرافیایی استفاده میشود. (از دائره المعارف فارسی)، و رجوع به تاریخ ایران باستان ج 3 ص 2256، 2255 شود.
- دیوار حصار، باروی قلعه. (ناظم الاطباء)،
، مؤلف در یادداشتی شاهدزیر را که از نوروزنامه برای کلمه دیوار نقل نموده اند در ذیل همان یادداشت به کلمه ’سرکل مورال’ ارجاع داده اند که اینک پس از ذکر شاهد از نوروزنامه تعریفی را که لاروس در ذیل ’سرکل مورال’ آورده است نقل میکنیم: هر آلتی که رصد را بکار آید بساختند از دیوار و ذات الحلق و مانند آن. (نوروزنامه ص 70)، ابزاری است که مورد استفادۀ منجمان و ستاره شناسان قرار گیرد، یک دایرۀ بزرگ دیواری که مساحت آن با دقت تقسیم شده است و این دستگاه یا ابزار در موازات دیواری قرار گرفته که میتواند بدور یک محور عمودی گردش کند، درختی از طایفۀ صنوبر که همیشه سبز است و سرو کوهی نیز گویند و بتازی عرعر نامند. (ناظم الاطباء) ، کنایه از هرچیزی است که اسباب جدایی قوم مقرب خدا گردد. (از قاموس کتاب مقدس)
لغت نامه دهخدا
(دُ سَ)
دهی است از دهستان چهاردولی بخش قروۀ شهرستان سنندج. 480 تن سکنه. آب آن از چشمه تأمین می شود. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(دُ سَ)
هر چیز که دارای دو سر باشد. (ناظم الاطباء). که دو رأس داشته باشد. ذوالرأسین. (یادداشت مؤلف).
- دوسر دهلیز، چهارعنصر. (ناظم الاطباء) (از برهان).
- ، حواس پنجگانه. (ناظم الاطباء) (از برهان).
- دوسر قندیل، کنایه از هفت سیاره. (از ناظم الاطباء) (از برهان).
- ، هر ستارۀ روشن، فلک. (ناظم الاطباء) (از برهان).
- ترازوی دوسر، ترازوی دوکفه. ترازو که دو کفه دارد:
کآسمان را ترازوی دوسر است
در یکی سنگ و دیگری گهر است.
نظامی.
- مار دوسر، ماری که دارای دو رأس باشد:
عجب تر آنکه ملک را چنین همی گفتند
که اندرین ره مار دوسر بود بیمر.
فرخی.
، دو نفر. دو تن، دو سر عایله، که دو نوک دارد. که دارای دو نوک است. که دو انتها دارد: چوب دوسر. ذات خلفین. (از یادداشت مؤلف).
- چوب دوسر طلا،آنکه در پیش دو طرف دعوی یا دو خصم منفور و مکروه است. از اینجا رانده از آنجا مانده. (از یادداشت مؤلف).
- دوسر خشت یا خشت دوسر، نیزۀ کوتاه که دو سر دارد. نیزۀ دوسر:
سواری بغرید از پیش صف
برون زد دوسر خشتی از کین به کف.
اسدی.
خروشید کآن ترک پرخاشخر
که خشتش دوسر بد کله چارپر.
اسدی.
، دوطرف. دوسوی. دوجانب ، دارای دوسو. که دوسو دارد، که دارای دو لبه باشد. دولبه. دودمه. چنانکه شمشیر یا تبر دوسر. (از یادداشت مؤلف) ، دو قسمت مخالف. ابتدا و انتها. قطب مثبت و منفی. خرید و فروش.
- دوسرسود، سود دوجانبه. هم در خرید و هم در فروش بافایده. (یادداشت مؤلف) :
تا تن به غم عشق تو نابود شده ست
تن تار بلا و رنج را پود شده ست
در عشق تو مایۀ دوسرسود شده ست
زآن چون آتش دلم همه دود شده ست.
ابوالفرج رونی (از براهین العجم).
، دورنگ. دوروی. دوزبان. کنایه از منافق که ظاهرش خوب و باطنش چنان نباشد. (آنندراج).
- دو سر شدن، دورو و دورنگ شدن. مزور و منافق بودن:
خود در جهان که با تو دوسر شد چو ریسمان
کاکنون همه جهان نه برو چشم سوزن است.
انوری (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(؟ یْ یو)
قریه ای از قرای فارس در رامهرمز. نام دیگر آن ’اوریا’ است که در نیم فرسخی مشرقی رامهرمز است و معروف است که قبر حضرت اوریا در این قریه است و در تفاسیر و تواریخ قصۀ حضرت اوریا و حضرت داود مسطور است و مؤلف فارسنامۀ ناصری در سال 1293 هجری قمری باتفاق سلطان اویس میرزا قاجار به این ده رفته و مکرر بزیارت قبر حضرت اوریا موفق شده است. (از فارسنامۀ ناصری ص 216)
لغت نامه دهخدا
(وَ)
ظاهراً تخفیف یافتۀ غیرصحیح کلمه کدیور است که صاحب خانه و سرای را گویند. (برهان) (آنندراج). مالک خانه و خداوند خانه (ناظم الاطباء). صاحب خانه. (جهانگیری) ، بهندی برادر کوچک شوهر باشد. (برهان) (از آنندراج). بهندی برادر نسبی و برادر کوچک شوهر زن. (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
پارسی تازی گشته دو سر از گیاهان سفت، کلانشتر، شیر بیشه، سالینه (عتیقه)
فرهنگ لغت هوشیار
آنچه از خشت و گل یا سنگ یا آجر یا چیز دیگر در کناره زمین یا چهار سمت خانه درست کنند و جائی را باآن محصور سازند، دیوال هم گفته اند
فرهنگ لغت هوشیار
دیو مانند، بد خو تند خو، زشت، کسی که اعمال ناشایسته از او سر بزند، شخصی که دیو جامه پوشیده باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دیوار
تصویر دیوار
جداری از سنگ، چوب، آجر و غیره که اطراف خانه، زمین و باغ و غیره به جهت محصور کردن و حفاظت آن بنا می کنند، حایل میان دو چیز
دیوار کسی کوتاه بودن: کنایه از زبون و ناتوان بودن
دیوار حاشا بلند بودن: کنایه از همه چیز را آسان انکار کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دیوسار
تصویر دیوسار
دیو مانند، (کنا) بدخو، تندخو، زشت
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دیوار
تصویر دیوار
حصار
فرهنگ واژه فارسی سره
جدار، آوار، بارو، حصار
فرهنگ واژه مترادف متضاد
دیوسیرت، دیونهاد، شیطان صفت
متضاد: فرشته خو
فرهنگ واژه مترادف متضاد
اگر بیند که دیوار کج را راست کرد یا دیوار خراب را عمارت کرد، دلیل که حال تباه شده او به صلاح باز آید. اگر بیند که دیوار شهر یا دیوار مسجد جامع بیفتاد، دلیل که والی شهر هلاک شود. جابر مغربی گوید: دیوار به خواب دیدن، مردی بزرگوار است به قدری که بزرگ بود. اگر بیند که دیوار کهنه را نیکو کرد و نیک را خراب نمود، دلیل بر غم و اندوه است. ابراهیم بن عبدالله کرمانی
دیوار در خواب، حال بیننده خواب است در دنیا. اگر بیند بر دیوار نشسته است و آن دیوار محکم و با قوت است، دلیل کند که حالش در دنیا نیکو و محکم است. اگر بیند که دیوار خراب می کرد و دیوار کهنه است، دلیل که مال یابد. اگر نو بود، دلیل بر غم و مصیبت است. اگر بیند که بر دیوار به پای بود، دلیل که حالش مستقیم و نیکو نباشد. اگر بیند که از دیوار بیفتاد، دلیل است حالش متغیر شود. اگر بیند که از دیوار آویخته است، دلیل بود پراکندگی حال و زوال عیش او را. اگر بیند که دیوار را برداشت، دلیل که مردی را به درجه بلند برساند. اگر بیند که دیوار را فرو افکند، دلیل که آن را از معیشت بیفکند، تا هلاکش کند. محمد بن سیرین
اگر بیند به دست خود دیوار بنا کرد، اگر دیوار از گل و خشت است، دلیل است بر مال و دین امانت. اگر دیوار از گچ و آجر بیند، دلیل بر خویشتن بینی و تباهی او کند، اگر آن دیوار از سنگ و آهک بیند، دلیل که به دنیا مغرور و فریفته شود و طالب راه آخرت نباشد.
فرهنگ جامع تعبیر خواب