جنسی از جامۀ ابریشمی. (برهان) (غیاث) (آنندراج). جنسی است از حریر. (شرفنامه منیری) ، برنگ دینار. برنگ زرد. زرگون. زرد طلایی. (یادداشت دهخدا). - حریر دیناری، حریر زرد. زرین و طلائی. (یادداشت دهخدا) : گفتی بر تودۀ زعفران مهره های عنبرین برنهاده اند و یاحریری دیناری به مداد منقط کرده اند. (تاج المآثر، درصفت نور). - دیبه دیناری، دیبایی برنگ دینار و زرگون. (یادداشت دهخدا) : زرد طلایی. دیبای زرد طلائی: و آن ترنج ایدرچون دیبه دیناری که بمالی و بمالند و بنگذاری. منوچهری. ، نوعی از شراب لعل. (برهان) (غیاث). کنایه از شراب سرخ بود. (آنندراج). - شراب دیناری، منسوب است به ابن دینارمیافارقی طبیب یا چون دینار در سرخی. (یادداشت دهخدا). ، در هندوستان نوعی از میخ آهنی را گویند. (آنندراج) (بهار عجم)
جنسی از جامۀ ابریشمی. (برهان) (غیاث) (آنندراج). جنسی است از حریر. (شرفنامه منیری) ، برنگ دینار. برنگ زرد. زرگون. زرد طلایی. (یادداشت دهخدا). - حریر دیناری، حریر زرد. زرین و طلائی. (یادداشت دهخدا) : گفتی بر تودۀ زعفران مهره های عنبرین برنهاده اند و یاحریری دیناری به مداد منقط کرده اند. (تاج المآثر، درصفت نور). - دیبه دیناری، دیبایی برنگ دینار و زرگون. (یادداشت دهخدا) : زرد طلایی. دیبای زرد طلائی: و آن ترنج ایدرچون دیبه دیناری که بمالی و بمالند و بنگذاری. منوچهری. ، نوعی از شراب لعل. (برهان) (غیاث). کنایه از شراب سرخ بود. (آنندراج). - شراب دیناری، منسوب است به ابن دینارمیافارقی طبیب یا چون دینار در سرخی. (یادداشت دهخدا). ، در هندوستان نوعی از میخ آهنی را گویند. (آنندراج) (بهار عجم)
دهی از بخش قصرقند شهرستان چاه بهار، در 26هزارگزی شمال قصرقند کنار راه مالرو قصرقند به چانف، کوهستانی، با 250 تن سکنه، آب آن رودخانه، محصول آنجا غلات و برنج و خرما و لبنیات، شغل اهالی زراعت گله داری و راه آن مالروست، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
دهی از بخش قصرقند شهرستان چاه بهار، در 26هزارگزی شمال قصرقند کنار راه مالرو قصرقند به چانف، کوهستانی، با 250 تن سکنه، آب آن رودخانه، محصول آنجا غلات و برنج و خرما و لبنیات، شغل اهالی زراعت گله داری و راه آن مالروست، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
اشکال. سختی. زحمت. عسرت. (ناظم الاطباء). تعسر. تکاید. حرج. (منتهی الارب). شق. (دهار). صعتر. صعداء. صعدد. صعوبه. عسر. عسره. عسری. (منتهی الارب). عنت. (دهار). عندأوه. غائله. غمره. غول. (منتهی الارب). کراهه. کربه. کره. (دهار). کلفت. لعص. مشقه. معسره. معسور. (منتهی الارب) : از بهر آن کجا ببرم نامش ترسم ز بخت انده دشواری. رودکی. همی هرزمان زار بگریستی به دشواری اندر همی زیستی. فردوسی. جهانجوی و پشت سپاهت منم به دشواری اندر پناهت منم. فردوسی. یک هفته زمان باید لا بلکه دو سه هفته تا دور توان کردن زو سختی و دشواری. منوچهری. عاجز نمی کند او را هیچ دشواری و مفر و گریزگاهی نیست هیچ احدی را از قضای او. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 307). نود و نه جزو سکرات را بر من نه و هر دشواری که در جان کندن بر ایشان خواهی نهادن تاقیامت. (قصص الانبیاء ص 246). درحال از گرسنگی و دشواری خلاصی یافتند. (قصص الانبیاء ص 226). خردت داد خداوند جهان تا تو برهی یکسره زین معدن دشواری. ناصرخسرو. پس از دشواری آسانیست ناچار ولیکن آدمی راصبر باید. سعدی. بسا کار کش رو به دشواری است چو بینی ز دولت در یاری است. امیرخسرو. بر آستان تو مشکل توان رسید آری عروج بر فلک سروری به دشواریست. حافظ. أذی، نکایه، دشوار نمودن. اًرهاق، بر دشواری داشتن. (دهار). استعسار، دشواری خواستن. تابه، تتوبه، توب، توبه، متاب، آسان گردانیدن خدا دشواری کسی را. تعاسر، با هم دشواری کردن. تلاخر، دشواری کردن با یکدیگر در سخن. (از منتهی الارب). شق، مشقه، دشواری نهادن بر کسی. غمره، دشواری مرگ. (دهار). معاسره، با هم دشواری نمودن. (از منتهی الارب). - دشواری راه (منزل) ، سختی و زحمت راه. (ناظم الاطباء). وعورت. (یادداشت مرحوم دهخدا) : ملول از همرهان بودن طریق کاردانی نیست بکش دشواری منزل بیاد عهد آسانی. حافظ. - بدشواری، بسختی. با سختی. با اشکال: بدشواری از شیر کردند باز (بهرام گور را) همی داشتندش ببر بر بناز. فردوسی. خواهی بدار و خواهی بفروشش خواهیش کار بند بدشواری. ناصرخسرو. ستور پادشاهی تا بود لنگ بدشواری مراد آید فرا چنگ. نظامی. مگس را تو چون فهم کردی خروش که ما را بدشواری آمد بگوش. سعدی. - به دشواری بودن، در سختی و مشقت بودن: عیسی و یحیی فرموده بودند که تو خلق رادعوت می کنی که من به آسمان خواهم شدن تا آخرالزمان آنگاه فرود آیم، یحیی بدشواری می بود. (قصص الانبیاء ص 120). ، اعجاز. معجز. معجزه. خرق عادت. کرامت. (یادداشت مرحوم دهخدا) : بکشم منت لک الویل بدان زاری که مسیحت بکند زنده به دشواری. منوچهری. ، بدخویی. بدخلقی. (یادداشت مرحوم دهخدا) : توعیق، به بدخویی و دشواری نسبت کردن کسی را. (صراح اللغه، ذیل مادۀ وعق)
اشکال. سختی. زحمت. عسرت. (ناظم الاطباء). تعسر. تکاید. حرج. (منتهی الارب). شق. (دهار). صعتر. صعداء. صعدد. صعوبه. عسر. عسره. عسری. (منتهی الارب). عنت. (دهار). عندأوه. غائله. غمره. غول. (منتهی الارب). کراهه. کربه. کره. (دهار). کلفت. لعص. مشقه. معسره. معسور. (منتهی الارب) : از بهر آن کجا ببرم نامش ترسم ز بخت انده دشواری. رودکی. همی هرزمان زار بگریستی به دشواری اندر همی زیستی. فردوسی. جهانجوی و پشت سپاهت منم به دشواری اندر پناهت منم. فردوسی. یک هفته زمان باید لا بلکه دو سه هفته تا دور توان کردن زو سختی و دشواری. منوچهری. عاجز نمی کند او را هیچ دشواری و مفر و گریزگاهی نیست هیچ احدی را از قضای او. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 307). نود و نه جزو سکرات را بر من نه و هر دشواری که در جان کندن بر ایشان خواهی نهادن تاقیامت. (قصص الانبیاء ص 246). درحال از گرسنگی و دشواری خلاصی یافتند. (قصص الانبیاء ص 226). خردت داد خداوند جهان تا تو برهی یکسره زین معدن دشواری. ناصرخسرو. پس از دشواری آسانیست ناچار ولیکن آدمی راصبر باید. سعدی. بسا کار کش رو به دشواری است چو بینی ز دولت در یاری است. امیرخسرو. بر آستان تو مشکل توان رسید آری عروج بر فلک سروری به دشواریست. حافظ. أذی، نکایه، دشوار نمودن. اًرهاق، بر دشواری داشتن. (دهار). استعسار، دشواری خواستن. تابه، تتوبه، توب، توبه، متاب، آسان گردانیدن خدا دشواری کسی را. تعاسر، با هم دشواری کردن. تلاخر، دشواری کردن با یکدیگر در سخن. (از منتهی الارب). شق، مشقه، دشواری نهادن بر کسی. غمره، دشواری مرگ. (دهار). معاسره، با هم دشواری نمودن. (از منتهی الارب). - دشواری راه (منزل) ، سختی و زحمت راه. (ناظم الاطباء). وعورت. (یادداشت مرحوم دهخدا) : ملول از همرهان بودن طریق کاردانی نیست بکش دشواری منزل بیاد عهد آسانی. حافظ. - بدشواری، بسختی. با سختی. با اشکال: بدشواری از شیر کردند باز (بهرام گور را) همی داشتندش ببر بر بناز. فردوسی. خواهی بدار و خواهی بفروشش خواهیش کار بند بدشواری. ناصرخسرو. ستور پادشاهی تا بود لنگ بدشواری مراد آید فرا چنگ. نظامی. مگس را تو چون فهم کردی خروش که ما را بدشواری آمد بگوش. سعدی. - به دشواری بودن، در سختی و مشقت بودن: عیسی و یحیی فرموده بودند که تو خلق رادعوت می کنی که من به آسمان خواهم شدن تا آخرالزمان آنگاه فرود آیم، یحیی بدشواری می بود. (قصص الانبیاء ص 120). ، اعجاز. معجز. معجزه. خرق عادت. کرامت. (یادداشت مرحوم دهخدا) : بکشم مَنْت لک الویل بدان زاری که مسیحت بکند زنده به دشواری. منوچهری. ، بدخویی. بدخلقی. (یادداشت مرحوم دهخدا) : توعیق، به بدخویی و دشواری نسبت کردن کسی را. (صراح اللغه، ذیل مادۀ وعق)
منسوب به دینار که واسطۀ معاملات است، (از انساب سمعانی)، منسوب به سکۀ معروف دینار است، (از انساب سمعانی) منسوب است به دینار که نام اجدادی است، (از انساب سمعانی)
منسوب به دینار که واسطۀ معاملات است، (از انساب سمعانی)، منسوب به سکۀ معروف دینار است، (از انساب سمعانی) منسوب است به دینار که نام اجدادی است، (از انساب سمعانی)
دهی است از دهستان ذهاب بخش سرپل ذهاب شهرستان قصرشیرین در یک هزارگزی باختر سرپل ذهاب کنار شوسۀ قصرشیرین با 105 تن سکنه. آب آن از رود خانه الوند است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5)
دهی است از دهستان ذهاب بخش سرپل ذهاب شهرستان قصرشیرین در یک هزارگزی باختر سرپل ذهاب کنار شوسۀ قصرشیرین با 105 تن سکنه. آب آن از رود خانه الوند است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5)
منسوب به دیوان. درباری. منسوب ببارگاه و دربار پادشاه: و بوالقاسم بوالحکم که صاحب معتمد است آنچه رود بوقت خویش انهاء میکند و مثالهای سلطانی و دیوانی میرسد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 270) ، ملازم پادشاه. ج، دیوانیان. (از ناظم الاطباء). شاغل در دستگاه حکومت دولتی. صاحب منصب حکومت و قضاوت. (ناظم الاطباء). از کارمندان دولت و حکومت: قضا را از کسان او یکی حاضر بود گفت چه خطا کرده است که از دیدن او ملولی گفت خطائی نیست ولی دوست دیوانی را وقتی توان دید که معزول باشد. (گلستان). که دوست دیوانی را فراغت دیدار دوستان وقتی بود که از عمل فروماند. (گلستان) ، شاعر پادشاهی. (ناظم الاطباء) ، عرفی. مقابل شرعی. دولتی. (یادداشت لغتنامه) : این شعر گواه بس بدین معنی از حکم شریعتی و دیوانی. مختاری. این چنین کارها غم تو کند که نه شرعی بود نه دیوانی. عمادی شهریاری. مراسمی که نه شرعی بود نه دیوانی. نجیب جرفاذقانی. ، نوعی از خط اسلامی. رجوع به خط دیوانی شود: ببستم حرص را چشم و شکستم آز را دندان چو میم اندر خط کاتب چو سین در حرف دیوانی. خاقانی منسوب به درهم دیوانی که در مرو رایج بوده است و این نسبت عامیانه است و ظاهراً نسبت به دیوان سلطان باشد که آن کنایه از خالص بودن نقرۀ آن دینار بود. (از تاج العروس) منسوب است به دیوان که نام کوچه ای است بمرو و عده ای بدان منسوبند. (از انساب سمعانی)
منسوب به دیوان. درباری. منسوب ببارگاه و دربار پادشاه: و بوالقاسم بوالحکم که صاحب معتمد است آنچه رود بوقت خویش انهاء میکند و مثالهای سلطانی و دیوانی میرسد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 270) ، ملازم پادشاه. ج، دیوانیان. (از ناظم الاطباء). شاغل در دستگاه حکومت دولتی. صاحب منصب حکومت و قضاوت. (ناظم الاطباء). از کارمندان دولت و حکومت: قضا را از کسان او یکی حاضر بود گفت چه خطا کرده است که از دیدن او ملولی گفت خطائی نیست ولی دوست دیوانی را وقتی توان دید که معزول باشد. (گلستان). که دوست دیوانی را فراغت دیدار دوستان وقتی بود که از عمل فروماند. (گلستان) ، شاعر پادشاهی. (ناظم الاطباء) ، عرفی. مقابل شرعی. دولتی. (یادداشت لغتنامه) : این شعر گواه بس بدین معنی از حکم شریعتی و دیوانی. مختاری. این چنین کارها غم تو کند که نه شرعی بود نه دیوانی. عمادی شهریاری. مراسمی که نه شرعی بود نه دیوانی. نجیب جرفاذقانی. ، نوعی از خط اسلامی. رجوع به خط دیوانی شود: ببستم حرص را چشم و شکستم آز را دندان چو میم اندر خط کاتب چو سین در حرف دیوانی. خاقانی منسوب به درهم دیوانی که در مرو رایج بوده است و این نسبت عامیانه است و ظاهراً نسبت به دیوان سلطان باشد که آن کنایه از خالص بودن نقرۀ آن دینار بود. (از تاج العروس) منسوب است به دیوان که نام کوچه ای است بمرو و عده ای بدان منسوبند. (از انساب سمعانی)
کنار برافراشته و بالا آمدۀ از هرچیز. (ناظم الاطباء). چیزی چون دیوار. مانند دیوار. شبیه به دیوار. کنار برآمدۀ ظروف و غیره چون دیواره کاسه، دیوارۀ طشت، دیوارۀ کشتی، دیوارۀ چاه، دیوارۀ کرجی. (یادداشت مؤلف). - دیوارۀ بینی. (یادداشت مؤلف). دیوارۀ کوتاه. حجاب بین منخرین. وتره. رجوع به بینی شود
کنار برافراشته و بالا آمدۀ از هرچیز. (ناظم الاطباء). چیزی چون دیوار. مانند دیوار. شبیه به دیوار. کنار برآمدۀ ظروف و غیره چون دیواره کاسه، دیوارۀ طشت، دیوارۀ کشتی، دیوارۀ چاه، دیوارۀ کرجی. (یادداشت مؤلف). - دیوارۀ بینی. (یادداشت مؤلف). دیوارۀ کوتاه. حجاب بین منخرین. وتره. رجوع به بینی شود
منسوب به دیدار، رجوع به دیدار شود، درخور دیدن، سزاوار تماشا، ازدر دیدار، درخور رؤیت، شایستۀ رویت، قابل دیدن، درخور نظاره، خوش نما، خوش منظر، نیکومنظر، منظرانی، منظری، وجیه، (یادداشت مؤلف) : اجهر، مرد دیداری تمام خلقت، (منتهی الارب)، جهوری، جهیر، مردی دیداری، (مهذب الاسماء)، طریر، منظری، منظرانی، مرد با منظر نیکو و دیداری، مرد دیداری، (یادداشت مؤلف) : چون قوت این سلطان وین دولت و این همت وین مخبر کرداری وین منظر دیداری، منوچهری، ، صاحب منظر: وستی پسر دیگر خوارزمشاه مردتر از هارون بود و دیداری تر، (تاریخ بیهقی)، مردی دیداری و کافی است اما ... بسته کار است، (تاریخ بیهقی)، مرئی، (التفهیم چ جلال همایی ص 124)، مشهود، آشکار، پیدا، نمودار: مردم ز راه علم شود مردم نه زین تن مصور دیداری، ناصرخسرو، همچولعلم جگری پر خونست عکسش اینک ز رخم دیداری، کمال اسماعیل، ، توری، تور، کلوته، شبکه، جامۀ مشبک، جامه که اشیاء واقعدر پشت آن را بعلت سوراخهای خرد که در آن است توان دید، (یادداشت مؤلف) : آنچه زر نقد بود درکیس های حریر سرخ و سبز و سیمها در کیس های زرد دیداری، (تاریخ بیهقی)، و سقلاطون و ملحم و دیبای رومی و ترکی و دیداری، (تاریخ بیهقی)، در اصطلاح بانک، چیزی که در هنگام دیدن باید انجام گیرد، - سند دیداری، سندی است که در هنگام دیدن باید پول آن پرداخته شود، (عندالرؤیه)
منسوب به دیدار، رجوع به دیدار شود، درخور دیدن، سزاوار تماشا، ازدر دیدار، درخور رؤیت، شایستۀ رویت، قابل دیدن، درخور نظاره، خوش نما، خوش منظر، نیکومنظر، منظرانی، منظری، وجیه، (یادداشت مؤلف) : اجهر، مرد دیداری تمام خلقت، (منتهی الارب)، جَهْوَری، جهیر، مردی دیداری، (مهذب الاسماء)، طریر، منظری، منظرانی، مرد با منظر نیکو و دیداری، مرد دیداری، (یادداشت مؤلف) : چون قوت این سلطان وین دولت و این همت وین مخبر کرداری وین منظر دیداری، منوچهری، ، صاحب منظر: وستی پسر دیگر خوارزمشاه مردتر از هارون بود و دیداری تر، (تاریخ بیهقی)، مردی دیداری و کافی است اما ... بسته کار است، (تاریخ بیهقی)، مرئی، (التفهیم چ جلال همایی ص 124)، مشهود، آشکار، پیدا، نمودار: مردم ز راه علم شود مردم نه زین تن مصور دیداری، ناصرخسرو، همچولعلم جگری پر خونست عکسش اینک ز رخم دیداری، کمال اسماعیل، ، توری، تور، کلوته، شبکه، جامۀ مشبک، جامه که اشیاء واقعدر پشت آن را بعلت سوراخهای خرد که در آن است توان دید، (یادداشت مؤلف) : آنچه زر نقد بود درکیس های حریر سرخ و سبز و سیمها در کیس های زرد دیداری، (تاریخ بیهقی)، و سقلاطون و ملحم و دیبای رومی و ترکی و دیداری، (تاریخ بیهقی)، در اصطلاح بانک، چیزی که در هنگام دیدن باید انجام گیرد، - سند دیداری، سندی است که در هنگام دیدن باید پول آن پرداخته شود، (عندالرؤیه)