جدول جو
جدول جو

معنی دیهی - جستجوی لغت در جدول جو

دیهی
منسوب به دیه، یعنی روستایی و دهاتی، (ناظم الاطباء)، باشندۀ ده و قریه، (آنندراج)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بدیهی
تصویر بدیهی
واضح، آشکار، در فلسفه ویژگی آنچه دانستن آن محتاج تفکر نباشد
فرهنگ فارسی عمید
نوعی از گل آذین شبیه گل آذین خوشه ای که گل های آن همه در یک سطح قرار دارد مانند گل آذین گلابی و گیلاس، حلقه هایی از بخار که گرد ماه یا خورشید پیدا می شود، تاج، افسر، کلاه پادشاهی، برای مثال چو دیهیم شاهی به سر برنهاد / جهان را سراسر همه مژده داد (فردوسی - ۱/۱۶۱)
فرهنگ فارسی عمید
رئیس ده، یکی از اصناف حکام ولایات و رستاکها در دورۀ ساسانی، (ایران در زمان ساسانیان ص 87)
لغت نامه دهخدا
(بَ هی ی)
منسوب به بدیهه. ناگهانی. (ناظم الاطباء). مرتجل. (فرهنگ فارسی معین).
لغت نامه دهخدا
(دَ / دِ)
تاجی که مخصوص پادشاهان است. (برهان). تاج. اصل کلمه داهیم بود و دیهیم امالۀ آن است و داهم نیز گفته اند. (انجمن آرا) (آنندراج). داهی. (آنندراج). تاج. (غیاث). داهیم. (شرفنامۀ منیری) (اوبهی). تاج مخصوص پادشاهان. (ناظم الاطباء). بساک. افسر. (اوبهی). مؤلف در یادداشتی نویسد: این کلمه بی شک با ’دیادما’ی اغریقی از یک اصل است و معنی آن نزد یونانیان و هم نزد ایرانیان پیشانی بند و عصابه است که البته جواهرنشان بوده است و از بعض امثله که در فردوسی آمده است نیز میتوان دانست که دیهیم غیر تاج است:
که شاهی گزیدی به گیتی که بخت
بدو نازد و تاج و دیهیم و تخت.
و از این رو، بی شبهه معانی که بعض لغت نامه ها بدین کلمه داده اند، از قبیل تاج و تخت و چهاربالش و چتر یا تاج و کلاه مرصع بر اساسی نیست:
به موبد چنین گفت بهرام گور
که یزدان دهد فر و دیهیم و زور.
فردوسی.
نخستین که دیهیم بر سر نهاد
جهان را به داد و دهش مژده داد.
فردوسی.
که بود آنکه دیهیم بر سر نهاد
ندارد کس از روزگاران بیاد.
فردوسی.
سپه کرد و نزدیک او راه جست
همی تخت و دیهیم کی شاه جست.
فردوسی.
- دیهیم و تخت، تاج و تخت:
هم از شاه یابند دیهیم و تخت
ز سالار زر و ز دادار بخت.
فردوسی.
، پیشانی بند مرصع به جواهر زنان را. (یادداشت مؤلف) ، کلاه مرصع. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء). کلاهی مرصع بجواهر که ملوک پیشین داشتندی و گروهی تاج را دیهیم خوانند. (از فرهنگ اسدی) :
بیک گردش به شاهنشاهی آرد
دهد دیهیم و تاج و گوشوارا.
رودکی.
- دیهیم از سر برداشتن، از قبیل کلاه از سر برداشتن در ولایت (یعنی ایران) رسم است که چون کسی بشارتی و خبر خوشی کسی را آرد کلاه از سرش بردارد و تا مژدگانی نگیرد مژده نمی گوید. (آنندراج).
، چاربالش. (برهان) (ناظم الاطباء). جامۀ بالای تخت که پادشاهان بر آن نشینند. (آنندراج) ، بعضی گویند افسری بوده که آن را در قدیم به جهت تیمن و تبرک بر بالای سر پادشاهان می آویختند. (برهان) (از ناظم الاطباء) ، چتر. (برهان) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (بهار عجم) ، تخت. (برهان) (بهار عجم) (آنندراج) ، مایۀ افتخار. (یادداشت مؤلف) :
سکندر بیامد به اصطخر فارس
که دیهیم شاهان بد و فخر فارس.
فردوسی.
، مجازاً سلطنت و ملک و پادشاهی. (یادداشت مؤلف) :
بزرگ است آن را مپندار خرد
که دیهیم را خرد نتوان شمرد.
فردوسی.
ضرورت مرا رفتنی شد به راه
سپردم به تو شغل دیهیم و گاه.
نظامی
لغت نامه دهخدا
تصویری از بدیهی
تصویر بدیهی
ناگهانی، آشکار، واضح
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دیهیم
تصویر دیهیم
تاجی که مخصوص پادشاهان است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بدیهی
تصویر بدیهی
((بَ))
روشن، آشکار، آن چه که عقل برای پذیرفتنش نیاز به استدلال ندارد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دیهیم
تصویر دیهیم
((دِ))
تاج، کلاه زرنشان، نوعی از گل آذین مانند آذین خوشه ای که گل های آن در یک سطح قرار دارد، داهیم
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بدیهی
تصویر بدیهی
روشن
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از دیهیم
تصویر دیهیم
اکلیل
فرهنگ واژه فارسی سره
افسر، تاج، دیهول، اکلیل
فرهنگ واژه مترادف متضاد
تصویری از بدیهی
تصویر بدیهی
بوضوحٍ
دیکشنری فارسی به عربی
تصویری از بدیهی
تصویر بدیهی
Axiomatic
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از بدیهی
تصویر بدیهی
axiomatique
دیکشنری فارسی به فرانسوی
تصویری از بدیهی
تصویر بدیهی
공리적인
دیکشنری فارسی به کره ای
تصویری از بدیهی
تصویر بدیهی
公理的
دیکشنری فارسی به ژاپنی
تصویری از بدیهی
تصویر بدیهی
بدیہی
دیکشنری فارسی به اردو
تصویری از بدیهی
تصویر بدیهی
aksiyomatik
دیکشنری فارسی به ترکی استانبولی
تصویری از بدیهی
تصویر بدیهی
axiomatiki
دیکشنری فارسی به سواحیلی
تصویری از بدیهی
تصویر بدیهی
নির্ধারিত
دیکشنری فارسی به بنگالی
تصویری از بدیهی
تصویر بدیهی
स्वाभाविक
دیکشنری فارسی به هندی
تصویری از بدیهی
تصویر بدیهی
אקסיומטי
دیکشنری فارسی به عبری
تصویری از بدیهی
تصویر بدیهی
axiomático
دیکشنری فارسی به اسپانیایی
تصویری از بدیهی
تصویر بدیهی
aksiomatik
دیکشنری فارسی به اندونزیایی
تصویری از بدیهی
تصویر بدیهی
เกี่ยวกับอุปกรณ์
دیکشنری فارسی به تایلندی
تصویری از بدیهی
تصویر بدیهی
axiomaatisch
دیکشنری فارسی به هلندی
تصویری از بدیهی
تصویر بدیهی
assiomatico
دیکشنری فارسی به ایتالیایی
تصویری از بدیهی
تصویر بدیهی
axiomático
دیکشنری فارسی به پرتغالی
تصویری از بدیهی
تصویر بدیهی
aksjomatyczny
دیکشنری فارسی به لهستانی
تصویری از بدیهی
تصویر بدیهی
аксіоматичний
دیکشنری فارسی به اوکراینی
تصویری از بدیهی
تصویر بدیهی
axiomatisch
دیکشنری فارسی به آلمانی
تصویری از بدیهی
تصویر بدیهی
аксиоматический
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از بدیهی
تصویر بدیهی
公理的
دیکشنری فارسی به چینی