جدول جو
جدول جو

معنی دیلم - جستجوی لغت در جدول جو

دیلم
از اقوام قدیمی ساکن در گیلان، کنایه از سپاهی دلیر و جنگجو، کنایه از بنده، غلام، کنایه از دربان، نگهبان، برای مثال هست همان درگه کاو را ز شهان بودی / دیلم ملک بابل، هندو شه ترکستان (خاقانی - ۳۵۹)
میلۀ آهنی ضخیم برای سوراخ کردن یا حرکت دادن چیزهای سنگین، بیرم، بارم
تصویری از دیلم
تصویر دیلم
فرهنگ فارسی عمید
دیلم(دِ لَ)
نام قدیم آن قریهالعرب، نام یکی از دهستان های بخش مشیز شهرستان سیرجان همچنین نام قصبۀ مرکز دهستان است. قصبه در 59هزارگزی خاور قلعه مشیز واقع شده و حدود دهستان به شرح زیر است: از شمال به دهستان جوپار. از خاور به بخش راین. از جنوب به دهستان رابر. از باختر به دهستان نگار. کوه شاه و هزار که از مرتفعترین کوههای استان کرمان هستند در جنوب دهستان و کوه جوپار در شمال خاور آن واقع شده اند. رود خانه مشهور چاری که از کوه شاه و هزار سرچشمه می گیرد از این دهستان می گذرد و از آب آن قراء این دهستان استفاده می نمایند. محصول عمده دهستان: غلات، حبوب و شغل ساکنین قراء: زراعت، گله داری و مکاری مخصوصاً حمل زغال از کوهستان های جنوب به شهر کرمان می باشد. قالی بافی با نقشه در قراء دهستان مرسوم است. از 43 آبادی تشکیل شده و جمعیت آن در حدودپنج هزار تن است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
دیلم(دَ لَ)
سختی و بلا. (منتهی الارب). داهیه. (از تاج العروس) (لسان العرب) ، مرگ. (از لسان العرب) ، دشمنان. (منتهی الارب). اعداء، یقال: هو دیلم من الدیالمه، یعنی دشمنی از دشمنان است بعلت شهرت این طایفه به شرارت و عداوت. (از تاج العروس) ، جماعت مردم. (منتهی الارب). جماعت و گروه بسیار از مردم و از هر چیز دیگر. (از تاج العروس) (از لسان العرب) ، سپاه بسیار. (از لسان العرب) ، جماعت مورچگان و کنه بر کنارۀ حوض و آبخور ستوران و در خوابگاه شتران نزدیک آب. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) ، مورچه، مورچۀ سیاه، شتر، مردمان سیاه. (از لسان العرب) ، نوعی از سنگخوار یا نر آن. (منتهی الارب). نوعی از قطا یا نر آن. (از تاج العروس) ، دراج نر. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) ، درخت سلام. (منتهی الارب). درخت سلم که در کوهها روید. (از تاج العروس). سلام درختی است که درکوهها روید و آن را دیلم گویند. (از لسان العرب)
لغت نامه دهخدا
دیلم(دِیْ لَ)
قصبه و بندر مرکز بخش دیلم شهرستان بوشهر مختصات جغرافیائی آن عبارتند از: طول 50 درجه و 10 دقیقه عرض 30 درجه و 4 دقیقه و ارتفاع از سطح دریا بطورمتوسط 8 متر. این قصبه در 232 هزارگزی شمال باختر بوشهر (از راه برازجان) واقع و بوسیلۀ یک راه فرعی به بوشهر مربوط است. هوای آن گرم و مرطوب، آب مشروب آن از باران تأمین میشود. سکنۀ قصبه مطابق آخرین آمار 3500 تن است. شغل اهالی آن کسب و صید ماهی و باربری دریائی است در حدود 119 باب دکان، یک دبستان، شعبه بانک ملی و از ادارات دولتی بخشداری، ژاندارمری، گمرک، گارد مسلح گمرکی، ثبت و آمار، دارائی، شهربانی، پست و تلگراف و تلفن در قصبه وجود دارد و بواسطۀ کمی عمق کشتیهای بزرگ نمیتوانند تا 1000 متری ساحل بیایند و لنگرگاه کشتیهای بزرگ به تناسب از 5 الی 10 هزارگزی ساحل است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
دیلم(دَ لَ)
آهنی بقطر معلوم و درازی حدود یک گز یا کمی بیشتر که بدان دیوار و زمین و کوه سوراخ کنند و سنگ سنبند. (یادداشت دهخدا). میتین. طیل. اهرم. پشنگ. بارخیز
لغت نامه دهخدا
دیلم(دَ لَ)
از پزشکان معروف و ماهر شهر بغداد بوده است و نزد حسن بن مخلد وزیر المعتمد علی الله احمد بن متوکل رفت و آمد میکرده است. (عیون الانباء ج 1 ص 233)
مردی از بنی ضبه و او دیلم بن ناسک بن ضبه است، چون ناسک به عراق و پارس آمد پسر را جانشین خود در حجاز کرد و او آبشخورها بساخت. (از لسان العرب)
لقب بنی ضبه معروف به بنوالدیلم ابن باسل بن ضبه بن أدابن طابخه بن الیاس بن مضر بعلت سوادی چهرۀ آنان. (از تاج العروس)
نام لبؤ بن عبدالقیس بن اقصی که عقب وی معاویه بن دیلم است. (از تاج العروس)
ابن صعنه جد بویه که آل بویه بدو منسوبند. (حبیب السیر چ طهران 348)
لغت نامه دهخدا
دیلم
آهنی بقطر معلوم و درازای حدود یک گز یا کمی بیشتر که بدان دیوار و زمین و کوه سوراخ کنند
فرهنگ لغت هوشیار
دیلم
میله ای آهنی برای سوراخ کردن دیوار یا حرکت دادن اجسام سنگین
تصویری از دیلم
تصویر دیلم
فرهنگ فارسی معین
دیلم((دِ لَ))
دربان، زندانبان، غلام، نام ناحیه و قومی در گیلان
تصویری از دیلم
تصویر دیلم
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از دیپلم
تصویر دیپلم
گواهی نامۀ پایان تحصیلات دورۀ متوسطه، گواهی نامۀ پایان تحصیلات عالی (لیسانس یا دکتری)، گواهی نامۀ پایان یک دورۀ آموزشی، ویژگی کسی که دارای این گواهی نامه است
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شیلم
تصویر شیلم
دانۀ سرخ و تلخ گیاهی که از جو باریک تر است و ضماد آن برای معالجۀ دمل به کار می رود، چچن، چچم، شلمک، شولم، شیله، گندم دیوانه
فرهنگ فارسی عمید
نوار ساخته شده از سلولوئید که در مقابل نور حساس است و برای گرفتن تصویرهای متحرک یا عکس به کار می رود، (سینما) مجموعۀ تصاویر متحرکی که روی نوار ضبط می شود و در تلویزیون یا سینما به نمایش درمی آید، کنایه از گفتار یا رفتار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دیلمک
تصویر دیلمک
رتیل، جانوری شبیه عنکبوت و از خانوادۀ بندپایان، با شکم بزرگ و پاهای کوتاه که بعضی از انواع آن زهری کشنده دارد، دلمک، دیلمک
فرهنگ فارسی عمید
یکی از شهرهای روم واقع در مقدونی. (تاریخ ایران باستان ج 2 ص 1257)
لغت نامه دهخدا
(شَ / شِ لَ)
جلیف. بشت. رغید. تلخه. چنگک. دنقه. چنگلک. زوان. شالم. شولم. زؤان. زیوان. سعیع. شلک. چنگک که با غله مخلوط شود و آنرا تلخ کند. (یادداشت مؤلف). نام دارویی است که آنرا با گوگرد بر بهق طلا کنند نافع باشد، و آنرا زوان و شلمک نیز گویند و در میان گندم روید. (برهان) (آنندراج). در میان گندم روید و آنرا تباه گرداند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). گندم دیوانه. (ناظم الاطباء). سیاه دانو و زوان و وزنا هم گویند. (از صیدنۀ ابوریحان بیرونی). به فارسی گندم دیوانه نامند و آن دانه ای است از جو باریکتر و کوچکتر و با تلخی و مایل به سرخی. در اصفهان کاکلک گویند. (از تحفۀ حکیم مؤمن). رجوع به مترادفات کلمه شود
لغت نامه دهخدا
(حَ لَ)
ستور خرد. (منتهی الارب). ستور خرد یا یک نوع کرم کوچک. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(دَ لَ مَ)
جانوری است شبیه بعنکبوت و لعاب او مهلک میباشد و او را بعربی رتیلاء خوانند. (برهان) (آنندراج). جانوری است سیاهرنگ شبیه بعنکبوت بغایت زهردار بود و هرکه را که گزد هلاک نماید و بتازی رتیلا خوانند. (فرهنگ جهانگیری). رتیلاء. (مهذب الاسماء). نام یکی از حشرات است که چون بر بدن آدمی بدود ریش کند و او را بعربی رتیلاء گویند. و به حذف یاء (یعنی دلمک) نیز آمده است و در فرهنگ (یعنی جهانگیری) بضم دال آمده ’دیلمک’:
مردود و دون است و تبه، تیره درون همچون شبه
بی نفع چون منج سیه، پرزهر همچون دیلمک.
مولانا صادق مهرجردی. (از فرهنگ سروری چ دبیرسیاقی ص 538).
، خبزدوک. (شرفنامۀ منیری)
لغت نامه دهخدا
(دَ لَ مَ)
مصغر دیلم. (برهان) (شرفنامۀ منیری) (آنندراج). رجوع به دیلم شود
لغت نامه دهخدا
(دَ لَ)
علی بن جوزی در کتاب صفهالصفوه ج 4 ص 261 در ذکر برگزیدگان از عباد شام که گمنامند گوید: عابدی بوده است بنام دیلمی که در یکی از غزوات مسلمانان بدست رومیها اسیر و بدار آویخته شد و چون مسلمانان آن را بدیدند به رومیها حمله نمودند و دیلمی را که هنوز جان داشت بپایین کشیدند
از شعرا و علمای سابق بود و بعضی قزوینی اش شمرند و از تخلصش معلوم است، علی ای حال شاعری ماهر و خوش طبع بوده است. (از مجمعالفصحاء ج 1 ص 218)
کیکاووس بن اسکندربن شمس المعالی قابوس وشمگیر ملقب به عنصرالمعالی. رجوع به کیکاووس بن اسکندر و عنصر المعالی و مجمعالفصحاء ج 1 ص 53 شود
لغت نامه دهخدا
(دَلَ)
کوهی است مشرف به مروه. (منتهی الارب). اصمعی در ذکر کوه شیبه گوید. این کوه متصل به کوه دیلمی است و آن مشرف بر مروه است. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(بَ لَ)
پنبۀ گیاه بردی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). پنبۀ بردی. (اقرب الموارد). بردی بفتح باء، گیاهی است که در آب روید و در مصر از آن کاغذ میساختند. (از منتهی الارب ذیل برد). لوئی. (یادداشت مؤلف) ، برمای درودگران. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). بیلم النجار. لغتی است در بیرم. (از الصحاح). رجوع به بیرم شود، غوزۀ پنبه. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). جوزالقطن. (اقرب الموارد) ، پنبۀ قصب. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، بچۀ خرس. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). ج، بیالم. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(لُ)
دهی از دهستان ولوپی است که در بخش سوادکوه شهرستان شاهی واقع است و 250 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
(دُ)
جمع واژۀ دیمه، باران پیوسته. (منتهی الارب). رجوع به دیمه شود
لغت نامه دهخدا
ماده ایست که از نیترات دو سلولز ساخته شده و برای گرفتن عکس و تصاویر سینمائی بکار میرود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غیلم
تصویر غیلم
بک غوک، آبخیزه: در مادر چاه، سنگ پشت: نر، کاکلی پر موی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عیلم
تصویر عیلم
وزغ، دریا، چاه دهان گشاد
فرهنگ لغت هوشیار
پارسی تازی گشته شلمک، خر سنگ گیاهان شیلم گیاهی است از تیره گندمیان که دارای خوشه هایی کوچکی می باشد، نباتی است یک ساله و دانه های آن مدت مدیدی قادرند که قوه نمای خود را حفظ کنند شلمک یکی از گیاهان خوب مراتع و در هر سال سه مرتبه میشود آن را درو کرد زوان دنقه شیلم چچم چچن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دیپلم
تصویر دیپلم
گواهینامه، پروانه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دیوم
تصویر دیوم
جمع دمه، بش ها باران های پیوسته همیشگی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دیلمک
تصویر دیلمک
شیریست که بعد از مایه زدن بسته شود پنیر تر دلمه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دیلمی
تصویر دیلمی
منسوب به دیلم از مردم دیلم جمع دیالمه (ع)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بیلم
تصویر بیلم
غوزه، دارچین سپید
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دیپلم
تصویر دیپلم
((لُ))
گواهی نامه (تحصیلی)، پروانه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فیلم
تصویر فیلم
نوار قابل انعطاف سلولوییدی که با امولسیون حساس در برابر نور پوشیده شده است و در عکاسی و فیلم برداری استفاده می شود، مجموع یک نمایش سینمایی
فیلم بازی کردن: کنایه از ظاهرسازی کردن، دغل بازی کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فیلم
تصویر فیلم
رخشاره
فرهنگ واژه فارسی سره