جدول جو
جدول جو

معنی دیش - جستجوی لغت در جدول جو

دیش
آنتن بشقابی
تصویری از دیش
تصویر دیش
فرهنگ فارسی عمید
دیش
داد و دهش، (از آنندراج) (ناظم الاطباء) (برهان)
لغت نامه دهخدا
دیش
الدیش، از بطن هون الدیش اند و ایشان معروف به بنوالدیش بن ملیح بن الهون باشند و قبیلۀ عضد والدیش را قاره گویند، ابو عبید گوید وجه تسمیۀ ایشان به قاره بدان سبب است که شداخ لیثی خواست که ایشان را در بطن کنانه متفرق سازد لذا گفتند که دعونا قاره لانتفرق، و از اینجا است که قاره خوانده شدند، (از صبح الاعشی ج 1 ص 349)، و رجوع به مادۀ دیش در تاج العروس شود
لغت نامه دهخدا
دیش
ده کوچکی است از دهستان انگهران بخش کهنوج شهرستان جیرفت با 20 تن سکنه، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
دیش
دهش، در دو شعر ذیل از رودکی دیش مرکب است از (دی = ده + ش ضمیر مفعولی) به معنی بده او را. می دهش. (لغت نامۀ اسدی ص 222). دهش:
خویش بیگانه گردد از پی سود
خواهی امروز مزد کمتر دیش.
رودکی.
هر کس (کو برود راست، نشسته ست بشادی
و آنکو نرود راست همه مژده همی دیش.
رودکی
لغت نامه دهخدا
دیش
لهجه ای است در کلمه دیک در نزد کسانی که کاف را قلب به شین کنند، (از تاج العروس)، خروس، (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
دیش
داد و دهش
تصویری از دیش
تصویر دیش
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از دیشلمه
تصویر دیشلمه
چای تلخ، چای که قند یا شکر میان آن نریزند و قند را در دهان بگذارند و چای را روی آن بنوشند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خدیش
تصویر خدیش
بانوی خانه، کدبانو، برای مثال چه خوش گفت مزدور با آن خدیش / مکن بد به کس گر نخواهی به خویش (رودکی - ۵۴۲)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دیشب
تصویر دیشب
شب گذشته
فرهنگ فارسی عمید
(خَ)
نام دهی است از بخش سقز کردستان ونام قدیم آن خدیجه بوده است. (ازلغات فرهنگستان)
لغت نامه دهخدا
(لَ مَ / مِ)
از: دیش ترکی، بمعنی دندان + لمه که آن نیز ترکی و نوعی علامت مصدری است، : چای دیشلمه، چای قند پهلو. دشلمه. (یادداشت مؤلف). چای که شکر یا قند در آن حل نکرده باشند بلکه حب قند در دهن گذارند و چای تلخ را بشیرینی آن نوشند
لغت نامه دهخدا
(گَ)
در تداول مردم قزوین، اندک نگرش. کم بین. اندک بین. سخت نظرتنگ. کوته بین. خردک نگرش. کوتاه نظر. خرده نگرش. مقابل بلندنظر. دنی. خسیس. لئیم
لغت نامه دهخدا
آتش، نار:
گر کند چوب آستان تو حکم
شحنۀ چوبها شود آدیش،
انوری
لغت نامه دهخدا
(خَ / خُ دَ)
کدبانوی خانه. (نسخه ای از اسدی) (از برهان قاطع) (فرهنگ جهانگیری) (از شرفنامۀ منیری) (صحاح الفرس) (از ناظم الاطباء). بانو. بی بی. خاتون. خانم. بیگم. (یادداشت بخط مؤلف). صاحب آنندراج می گوید: اصل آن بمعنی مطلق ’صاحب’ و ’خدا’ است و تخصیص آن ببانو از مقام ناشی شده است:
نکو گفت مزدور با آن خدیش
مکن بد بکس گر نخواهی بخویش.
رودکی.
در ظاهر اگر برت نمایم درویش
زینم چه زنی بطعنه هر دم صد نیش
دارد هر کس بتا به اندازۀ خویش
در خانه خود بنده و آزاد و خدیش.
ابومسلم نیشابوری (از المعجم فی معاییر اشعار العجم).
مرحوم دهخدا می گوید: این رباعی را در لغت نامه ها برای خدیش بمعنی کدبانو شاهد آرند، لکن بگمان من واو ’و خدیش’ افزوده شده است چه میان بنده وآزاد، ثالثی نیست تا خدیش آن باشد و بتواند بنده و آزاد را جمع کند، یعنی معنی شعر این طورباشد: همه کس به اندازۀ خود خدیش و آزاد و بنده دارد و از طرفی دیگر معنی کدبانو نیز در این شعر صریح نیست چه کدبانو نیز یا کنیز است یا حره و در هر صورت اگر شاهد خدیش بمعنی کدبانو همین رباعی باشد محتاج بتأیید است، پادشاه. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (انجمن آرای ناصری). خداوند که خدیوش نیز گویند. (از شرفنامۀ منیری) ، کدخدای. (نسخه ای از اسدی). کدخدای بزرگ. (برهان قاطع) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (انجمن آرای ناصری) ، خداوند خانه. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(گَ)
دهی است از دهستان حسن آباد بخش کلیبر شهرستان اهر با 213 تن سکنه. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
دهی است از دهستان حومه بخش مشیز شهرستان سیرجان با 310 تن سکنه، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
دهی است از دهستان تیرچایی بخش ترکمان شهرستان میانه با 175 تن سکنه، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4) (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
نام قریه ای است از قراء مرو، (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
دهی است از دهستان اسحاق آباد بخش قدمگاه شهرستان نیشابور با 440 تن سکنه، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9)
دهی است از دهستان تبادکان بخش حومه شهرستان مشهد با 95 تن سکنه، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(خوَرْ / خُرْ دَ)
مرکّب از: دی + شب، ، شب گذشته. شب پیش از روزی که در آنند. دوش. بارحه:
دیشب گلۀ زلفش با باد همی کردم
گفتاغلطی بگذر زین فکرت سودائی.
حافظ.
دیشب به سیل اشک ره خواب میزدم
نقشی به یاد خط تو بر آب می زدم.
حافظ.
- امثال:
دیشب همه شب کمچه زدی کو حلوا
لغت نامه دهخدا
دندان مزد، دیش به ترکی دندان است و دیش پولی وجهی بوده که در دوران استبداد، رعایا در سر سفرۀ مأمورین دولت مینهاده اند پیش از ناهار بعنوان دندان مزد، این رسم در نواحی ملایر و تویسرکان متداول بوده است، (یادداشت لغتنامه)
لغت نامه دهخدا
دهی است ازدهستان بهمئی سرحدی بخش کهکیلویه شهرستان بهبهان، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6)، از ناحیۀ بهمئی کهکیلویه در نیم فرسخی دیشموک است، (فارسنامۀ ناصری)
لغت نامه دهخدا
تصویری از دیشار
تصویر دیشار
پارسی تازی گشته دیسار از گیاهان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دیشبی
تصویر دیشبی
دوشین دوشینه، دیشب: همین دیشبی بخانه اش رفتم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دیشگری
تصویر دیشگری
چای قند پهلو، دشلمه
فرهنگ لغت هوشیار
ترکی گاز نگیر چای تلخ چایی که شکر یا قند در آن حل نکرده باشند بلکه حب قند را در دهن گذارند و چای را بشیرینی آن خورند قند پهلو
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خدیش
تصویر خدیش
بزرگتر خانه کد خدا، بانوی خانه کد بانو، پادشاه
فرهنگ لغت هوشیار
جسمی دارای روشنایی و گرما که از سوختن چوب و زغال و مانند آن پدید آید. قدما آنرا یکی از عنصرهای بسیط چهار گانه می پنداشتند آذر مق آب، پاره ای از زغال و هیمه افروخته اخگر، شعله، سوز، قهر خشم، دوزخ جهنم، گوگرد احر، تندی تیزی، ایذاء ضرر رسانیدن، غم اندوه سخت، بلا مصیبت، عشق سوزان، عاشق. یا آب بر سرآتش... ریختن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دیشب
تصویر دیشب
شب گذشته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دیشلمه
تصویر دیشلمه
((لَ مِ))
چایی که شکر یا قند در آن حل نکرده باشند، قندپهلو
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خدیش
تصویر خدیش
بزرگ خانه، بانوی خانه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از آدیش
تصویر آدیش
آتش
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دیو
تصویر دیو
جن
فرهنگ واژه فارسی سره
دوش، دوشین، دوشینه
متضاد: امشب
فرهنگ واژه مترادف متضاد