الدیش، از بطن هون الدیش اند و ایشان معروف به بنوالدیش بن ملیح بن الهون باشند و قبیلۀ عضد والدیش را قاره گویند، ابو عبید گوید وجه تسمیۀ ایشان به قاره بدان سبب است که شداخ لیثی خواست که ایشان را در بطن کنانه متفرق سازد لذا گفتند که دعونا قاره لانتفرق، و از اینجا است که قاره خوانده شدند، (از صبح الاعشی ج 1 ص 349)، و رجوع به مادۀ دیش در تاج العروس شود
الدیش، از بطن هون الدیش اند و ایشان معروف به بنوالدیش بن ملیح بن الهون باشند و قبیلۀ عضد والدیش را قاره گویند، ابو عبید گوید وجه تسمیۀ ایشان به قاره بدان سبب است که شداخ لیثی خواست که ایشان را در بطن کنانه متفرق سازد لذا گفتند که دعونا قاره لانتفرق، و از اینجا است که قاره خوانده شدند، (از صبح الاعشی ج 1 ص 349)، و رجوع به مادۀ دیش در تاج العروس شود
دهش، در دو شعر ذیل از رودکی دیش مرکب است از (دی = ده + ش ضمیر مفعولی) به معنی بده او را. می دهش. (لغت نامۀ اسدی ص 222). دهش: خویش بیگانه گردد از پی سود خواهی امروز مزد کمتر دیش. رودکی. هر کس (کو برود راست، نشسته ست بشادی و آنکو نرود راست همه مژده همی دیش. رودکی
دهش، در دو شعر ذیل از رودکی دیش مرکب است از (دی = ده + ش ضمیر مفعولی) به معنی بده او را. می دهش. (لغت نامۀ اسدی ص 222). دِهَش: خویش بیگانه گردد از پی سود خواهی امروز مزد کمتر دیش. رودکی. هر کس (کو برود راست، نشسته ست بشادی و آنکو نرود راست همه مژده همی دیش. رودکی
از: دیش ترکی، بمعنی دندان + لمه که آن نیز ترکی و نوعی علامت مصدری است، : چای دیشلمه، چای قند پهلو. دشلمه. (یادداشت مؤلف). چای که شکر یا قند در آن حل نکرده باشند بلکه حب قند در دهن گذارند و چای تلخ را بشیرینی آن نوشند
از: دیش ترکی، بمعنی دندان + لمه که آن نیز ترکی و نوعی علامت مصدری است، : چای دیشلمه، چای قند پهلو. دشلمه. (یادداشت مؤلف). چای که شکر یا قند در آن حل نکرده باشند بلکه حب قند در دهن گذارند و چای تلخ را بشیرینی آن نوشند
کدبانوی خانه. (نسخه ای از اسدی) (از برهان قاطع) (فرهنگ جهانگیری) (از شرفنامۀ منیری) (صحاح الفرس) (از ناظم الاطباء). بانو. بی بی. خاتون. خانم. بیگم. (یادداشت بخط مؤلف). صاحب آنندراج می گوید: اصل آن بمعنی مطلق ’صاحب’ و ’خدا’ است و تخصیص آن ببانو از مقام ناشی شده است: نکو گفت مزدور با آن خدیش مکن بد بکس گر نخواهی بخویش. رودکی. در ظاهر اگر برت نمایم درویش زینم چه زنی بطعنه هر دم صد نیش دارد هر کس بتا به اندازۀ خویش در خانه خود بنده و آزاد و خدیش. ابومسلم نیشابوری (از المعجم فی معاییر اشعار العجم). مرحوم دهخدا می گوید: این رباعی را در لغت نامه ها برای خدیش بمعنی کدبانو شاهد آرند، لکن بگمان من واو ’و خدیش’ افزوده شده است چه میان بنده وآزاد، ثالثی نیست تا خدیش آن باشد و بتواند بنده و آزاد را جمع کند، یعنی معنی شعر این طورباشد: همه کس به اندازۀ خود خدیش و آزاد و بنده دارد و از طرفی دیگر معنی کدبانو نیز در این شعر صریح نیست چه کدبانو نیز یا کنیز است یا حره و در هر صورت اگر شاهد خدیش بمعنی کدبانو همین رباعی باشد محتاج بتأیید است، پادشاه. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (انجمن آرای ناصری). خداوند که خدیوش نیز گویند. (از شرفنامۀ منیری) ، کدخدای. (نسخه ای از اسدی). کدخدای بزرگ. (برهان قاطع) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (انجمن آرای ناصری) ، خداوند خانه. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء) (آنندراج)
کدبانوی خانه. (نسخه ای از اسدی) (از برهان قاطع) (فرهنگ جهانگیری) (از شرفنامۀ منیری) (صحاح الفرس) (از ناظم الاطباء). بانو. بی بی. خاتون. خانم. بیگم. (یادداشت بخط مؤلف). صاحب آنندراج می گوید: اصل آن بمعنی مطلق ’صاحب’ و ’خدا’ است و تخصیص آن ببانو از مقام ناشی شده است: نکو گفت مزدور با آن خدیش مکن بد بکس گر نخواهی بخویش. رودکی. در ظاهر اگر برت نمایم درویش زینم چه زنی بطعنه هر دم صد نیش دارد هر کس بتا به اندازۀ خویش در خانه خود بنده و آزاد و خدیش. ابومسلم نیشابوری (از المعجم فی معاییر اشعار العجم). مرحوم دهخدا می گوید: این رباعی را در لغت نامه ها برای خدیش بمعنی کدبانو شاهد آرند، لکن بگمان من واو ’و خدیش’ افزوده شده است چه میان بنده وآزاد، ثالثی نیست تا خدیش آن باشد و بتواند بنده و آزاد را جمع کند، یعنی معنی شعر این طورباشد: همه کس به اندازۀ خود خدیش و آزاد و بنده دارد و از طرفی دیگر معنی کدبانو نیز در این شعر صریح نیست چه کدبانو نیز یا کنیز است یا حره و در هر صورت اگر شاهد خدیش بمعنی کدبانو همین رباعی باشد محتاج بتأیید است، پادشاه. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (انجمن آرای ناصری). خداوند که خدیوش نیز گویند. (از شرفنامۀ منیری) ، کدخدای. (نسخه ای از اسدی). کدخدای بزرگ. (برهان قاطع) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (انجمن آرای ناصری) ، خداوند خانه. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء) (آنندراج)
دهی است از دهستان اسحاق آباد بخش قدمگاه شهرستان نیشابور با 440 تن سکنه، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9) دهی است از دهستان تبادکان بخش حومه شهرستان مشهد با 95 تن سکنه، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9)
دهی است از دهستان اسحاق آباد بخش قدمگاه شهرستان نیشابور با 440 تن سکنه، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9) دهی است از دهستان تبادکان بخش حومه شهرستان مشهد با 95 تن سکنه، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9)
مرکّب از: دی + شب، ، شب گذشته. شب پیش از روزی که در آنند. دوش. بارحه: دیشب گلۀ زلفش با باد همی کردم گفتاغلطی بگذر زین فکرت سودائی. حافظ. دیشب به سیل اشک ره خواب میزدم نقشی به یاد خط تو بر آب می زدم. حافظ. - امثال: دیشب همه شب کمچه زدی کو حلوا
مُرَکَّب اَز: دی + شب، ، شب گذشته. شب پیش از روزی که در آنند. دوش. بارحه: دیشب گلۀ زلفش با باد همی کردم گفتاغلطی بگذر زین فکرت سودائی. حافظ. دیشب به سیل اشک ره خواب میزدم نقشی به یاد خط تو بر آب می زدم. حافظ. - امثال: دیشب همه شب کمچه زدی کو حلوا
دندان مزد، دیش به ترکی دندان است و دیش پولی وجهی بوده که در دوران استبداد، رعایا در سر سفرۀ مأمورین دولت مینهاده اند پیش از ناهار بعنوان دندان مزد، این رسم در نواحی ملایر و تویسرکان متداول بوده است، (یادداشت لغتنامه)
دندان مزد، دیش به ترکی دندان است و دیش پولی وجهی بوده که در دوران استبداد، رعایا در سر سفرۀ مأمورین دولت مینهاده اند پیش از ناهار بعنوان دندان مزد، این رسم در نواحی ملایر و تویسرکان متداول بوده است، (یادداشت لغتنامه)
دهی است ازدهستان بهمئی سرحدی بخش کهکیلویه شهرستان بهبهان، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6)، از ناحیۀ بهمئی کهکیلویه در نیم فرسخی دیشموک است، (فارسنامۀ ناصری)
دهی است ازدهستان بهمئی سرحدی بخش کهکیلویه شهرستان بهبهان، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6)، از ناحیۀ بهمئی کهکیلویه در نیم فرسخی دیشموک است، (فارسنامۀ ناصری)
جسمی دارای روشنایی و گرما که از سوختن چوب و زغال و مانند آن پدید آید. قدما آنرا یکی از عنصرهای بسیط چهار گانه می پنداشتند آذر مق آب، پاره ای از زغال و هیمه افروخته اخگر، شعله، سوز، قهر خشم، دوزخ جهنم، گوگرد احر، تندی تیزی، ایذاء ضرر رسانیدن، غم اندوه سخت، بلا مصیبت، عشق سوزان، عاشق. یا آب بر سرآتش... ریختن
جسمی دارای روشنایی و گرما که از سوختن چوب و زغال و مانند آن پدید آید. قدما آنرا یکی از عنصرهای بسیط چهار گانه می پنداشتند آذر مق آب، پاره ای از زغال و هیمه افروخته اخگر، شعله، سوز، قهر خشم، دوزخ جهنم، گوگرد احر، تندی تیزی، ایذاء ضرر رسانیدن، غم اندوه سخت، بلا مصیبت، عشق سوزان، عاشق. یا آب بر سرآتش... ریختن