جدول جو
جدول جو

معنی دیسک - جستجوی لغت در جدول جو

دیسک
صفحۀ غضروفی در بین مهره های ستون فقرات که حرکت مهره ها را آسان می کند و جا به جا شدن آن باعث ایجاد درد می شود، در پزشکی بیماری که در اثر جا به جا شدن و آسیب این بخش به وجود می آید، صفحۀ فولادی مدور در ماشین ها، در ورزش صفحۀ مدور چوبی یا پلاستیکی، با نواری فلزی و وزن دو کیلوگرم که ورزشکاران در میدان ورزش پرتاب میکنند
فرهنگ فارسی عمید
دیسک
صفحه غضروفی که بین پیکر مهره های ستون فقرات قرار دارد و حرکت مهره ها را آسان میکند، این صفحه بطور طبیعی بوسیلۀ حلقه ای از بافت فیبروز در وسط دو مهره نگاهداری میشود، فرسوده یا پاره شدن پوشش فیبروزی باعث میگردد که غضروف دیسک به اطراف، کشیده شود و به بافتهای مجاور خود فشار وارد بیاورد و کشیده شدن غضروف دیسک به اطراف بر اعصاب و رانده شدن آن به عقب بر نخاع فشار وارد می آورد و در هر دو حالت موجب درد شدید میگردد، این کشیده شدن و رانده شدن غضروف را در اصطلاح پزشکی هرنی دیسکال یا دیسکوپاتی خوانند، (دائره المعارف فارسی)، صفحۀ آهنین مدور، قرص، در اصطلاح ورزش صفحه ای چوبین که در میانۀ طوقی فلزی جای داده شده است و آن را در میدان ورزش کاران پرتاب کنند
لغت نامه دهخدا
دیسک
صفحه غضروفی که بین مهره های ستون فقرات قرار دارد و حرکت مهره ها را آسان میکند، این صفحه بطور طبیعی بوسیله حلقه ای ار بافت فیروز در وسط دو مهره نگاهداری میشود و نیز بمعنی صفحه آهنی گرد بشکل قرص هم گویند فرانسوی گرده صفحه ای آهنین مدور قرص، صفحه ای چوبین که در میان طوقی فلزی جای داده شده و آنرا در میدان وزرش پرتاب کنند، بشقاب دراز و بزرگ دیس
فرهنگ لغت هوشیار
دیسک
هر نوع صفحه گرد و تخت آهنین، صفحه ای گرد و غضروفی در میان مهره ها که جابه جایی آن ایجاد درد می کند، نوعی صفحه گرد با وزنی حدود دو کیلوگرم که در ورزش پرتاب دیسک از آن استفاده می کنند، حافظه جانبی کامپیوتر برای نگه داری سیستم
تصویری از دیسک
تصویر دیسک
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از دیرک
تصویر دیرک
ستون خیمه، تیری که در وسط چادر برپا می شود و چادر بر روی آن قرار می گیرد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ریسک
تصویر ریسک
احتمال خطر، اقدام به کاری که نتیجۀ آن معلوم نبوده و احتمال خطر یا ضرر وجود داشته باشد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دیوک
تصویر دیوک
چاودار، گیاهی از خانوادۀ غلات با خوشۀ بلند و برگ های پهن که از دانۀ آن مشروبات الکلی تهیه می کنند و یا به عنوان خوراک حیوانات استفاده می شود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دیوک
تصویر دیوک
بید،
موریانه، نوعی حشره با آرواره های قوی که به صورت اجتماعی زندگی کرده و از چوب تغذیه می کند، چوب خوٰارک، تافشک، رشمیز، رونجو، ریونجو، لبنگ، ارضه
زالو، کرمی کوچک و سیاه رنگ که در آب زندگی می کند و با مکنده های روی بدنش خون جانوارن را می مکد، زرو، زلو، جلو، شلک، شلکا، شلوک، خرسته، مکل، دیوچه، دشتی، علق
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لیسک
تصویر لیسک
حلزون، حیوانی نرم تن با صدفی مارپیچ بر پشت که برخی از انواع آن در آب زندگی می کنند
فرهنگ فارسی عمید
(هََ)
مصغر دیه. دهک: و اکنون اصطخر دیهکی است که در آنجا صد مرد باشد. (فارسنامۀ ابن البلخی صص 127-128)
لغت نامه دهخدا
(بَ سَ)
کلمه ترحم مانند ویسک که در وقت ترحم و دل آسایی کودک گویند. (ناظم الاطباء). کلمه ای است که وقت ترحم و دل آسایی کودک گویند. کش کش. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(سِ)
قصبۀ مرکز قضا در چکسلواکی کنار نهر ووتاوه واقع در 100هزارگزی جنوب غربی پراگ. (قاموس الاعلام ترکی)
لغت نامه دهخدا
به معنی سیسرو باشد که کرم گندم خراب کن است، (برهان) (از آنندراج)، رجوع به سیسرو، سوس و سیسرک شود، نام غله ای است که آنرا مشتک نیز گویند، (برهان) (فرهنگ رشیدی)
لغت نامه دهخدا
(سِ)
بمعنی دیس و دس. (انجمن آرا). بمعنی شخص. (برهان) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(وَ)
مصغر دیو. دیو خرد، موریانه. جانوری که چوب عمارت بخورد و ضایع کند. (از برهان). دیوچه. (جهانگیری). کرم چوبخوار. (آنندراج). کرم چوبخوارک. (شرفنامۀ منیری). اورنگ (در تداول مردم قزوین) :
گشت ستونت چوز دیوک تهی
سستی آن سقف که بر وی نهی.
میرخسرو.
آن زه که بشد کمانش از کار
دیوک زندش بروی دیوار.
میرخسرو.
و اگر ناپاک خفتی تخم انفاس سستی پذیرد دیوک زده و مغز خورده و پوست مانده. (کتاب المعارف بهاء ولد) ، جانوری که پشمینه خورد. (از برهان). بید:
حال مغزی که خالی از خرد است
راست چون حال دیوک نمک است.
سنایی.
، زلو و آن کرمی باشد سیاهرنگ که خون فاسد از بدن آدمی بمکد. (برهان). رجوع به دیوچه شود:
دیوک به دست دیوکسان برسپوخت نیش
... را بسان خمرۀ دیوک فروش کرد.
سوزنی
لغت نامه دهخدا
(نَ)
دهی است از دهستان قاقازان بخش ضیأآباد شهرستان قزوین با 142 تن سکنه. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا
داروثیا لیند، بانوی امریکایی (1802-1887م،) و از پیشقدمان در نهضت درمان مخصوص برای دیوانگان، مجاهدات وی در تأسیس تیمارستانها مؤثر بود و در کانادا و اروپا نفوذ کرد، (از دائره المعارف فارسی)
لغت نامه دهخدا
(کُ)
جزیره ای بوسعت حدود 7770 کیلومتر مربع نزدیک ساحل غربی گروئنلند. در آن آهن تلوردار یافته اند. و لیگنیت در آن استخراج میشود. (از دائره المعارف فارسی)
لغت نامه دهخدا
(دَ سَ کی ی)
گلۀ بزرگی از شترمرغ و گوسفند. (از تاج العروس)
لغت نامه دهخدا
(دَ کَ / یَ)
عدد بسیار از چارپایان و گوسپندان. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(دُ)
جمع واژۀ کثرت دیک، خروس. (از تاج العروس). رجوع به دیک شود
لغت نامه دهخدا
احتمال خطر و ضرر فرانسوی سیج خطر، اقدام به امری که احتمال خطری در آن باشد، توضیح: احتراز از استعمال این کلمه بیگانه اولی است
فرهنگ لغت هوشیار
حلزون: لیسک ر بین زبر لاله برگ یازان هر سو کشف آسا سرا. (دهخدا. مجموعه اشعار 113)، نرم تنی از رده شکمپاییان و از دسته پولمونه ها که خاک زی است و دارای گونه های مختلف میباشد و در سراسر کره زمین میزید. شکل خارجی حیوان شبیه حلزون صدفش پهن و نازک است و دنباله ای از مانتو روی صدف را میپوشاند بطوریکه بدن حیوان ظاهرا برهنه بنظر میرسد (صدف حلزون مارپیچی است و حیوان در موقع استراحت و یا احساس خطر بدنش راداخل صدف مخفی میکند و در موقعی که حیوان حرکت مینماید صدف مارپیچی حیوان بر پشتش قرار دارد)، این حیوان بمزارع صیفی و بقولات حمله میکند ویکی از آفات این گیاهان است ازاین جهت باید با آن مبارزه کرد. در پزشکی از اجساد این جانوران شربتی تهیه میکنند که بنام شربت لیماس موسوم است و ضد بیماریهای ریوی تجویز میشود لیسه لیشک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دیرک
تصویر دیرک
ستون خیمه تیر بسیار بزرگ تیرک
فرهنگ لغت هوشیار
جمع دیک، خروسان دیو کوچک، زالو، کرم گونه ای که در پشمینه ها افتد و تباه کند دیوک بید
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دیزک
تصویر دیزک
خاکستری رنگی
فرهنگ لغت هوشیار
پارسی تازی گشته لاروس دیسه سپید درخشان، سینی سیمی، روشنایی، بیابان فراخ، سپید موی، آوند، پیمانه، راه دراز، تالاب پر
فرهنگ لغت هوشیار
رنگ لون، شبیه نظیر: بی دیس (بی نظیر)، پسوند شباهت و لیافت: حور دیس تندیس طاقدیس فرخاردیس
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ریسک
تصویر ریسک
خطر، احتمال خطر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از لیسک
تصویر لیسک
((سَ))
حلزون
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دیرک
تصویر دیرک
((رَ))
تیر بسیار بزرگ، تیرک
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دیزک
تصویر دیزک
رنگ، رنگ سیاه و کبود، اسبی که رنگش سیاه یا خاکستری باشد، دیزج، دیزه
فرهنگ فارسی معین
((کِ))
صفحه ای از جنس پلاستیک با پوششی مغناطیسی برای ذخیره اطلاعات در کامپیوتر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دیوک
تصویر دیوک
((وَ))
دیوچه، دیو کوچک
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دیسه
تصویر دیسه
شکل
فرهنگ واژه فارسی سره