مدتی مدید، منسوب به دیرگاه، مدتی طویل، مقابل زودگذار، (یادداشت مؤلف) : به کوه اندرون ماندۀ دیرگاهی به سنگ اندرون زادۀ باستانی، فرخی، ، قدیم، دیرینه: بگفت این و پس هر دو برخاستند غم دیرگاهی ز دل کاستند، فردوسی
مدتی مدید، منسوب به دیرگاه، مدتی طویل، مقابل زودگذار، (یادداشت مؤلف) : به کوه اندرون ماندۀ دیرگاهی به سنگ اندرون زادۀ باستانی، فرخی، ، قدیم، دیرینه: بگفت این و پس هر دو برخاستند غم دیرگاهی ز دل کاستند، فردوسی
دیرپا، که دیر پاید، که بسیار پاید، بادوام، که عمری طویل دارد، که بسیار ماند زماناً، که زود از میان نشود، که بسی برجای ماند، (یادداشت مؤلف) : کند کم درین رستۀ دیرپای نکوهنده لاف فروشنده رای، زینتی، از عدل دیر پای بود ملک بر ملوک عدل تو بر تودارد ملک تو دیرپای، سوزنی، آنکه بخمول راضی گردد اگر چه چون برگ انار دیر پاید نزدیک اهل مروت وزنی نیارد، (کلیله و دمنه)، کیست در این دایرۀ دیرپای کو لمن الملک زند جز خدای، نظامی، شنیدم که آن جنبش دیرپای هنوز اندر آن تخت مانده بجای، نظامی، کوه به آهستگی آمد بجای از سر آنست چنین دیرپای، نظامی، درخت از پی آن بود دیرپای که پاش از سکونت نجنبد ز جای، امیرخسرو
دیرپا، که دیر پاید، که بسیار پاید، بادوام، که عمری طویل دارد، که بسیار ماند زماناً، که زود از میان نشود، که بسی برجای ماند، (یادداشت مؤلف) : کند کم درین رستۀ دیرپای نکوهنده لاف فروشنده رای، زینتی، از عدل دیر پای بود ملک بر ملوک عدل تو بر تودارد ملک تو دیرپای، سوزنی، آنکه بخمول راضی گردد اگر چه چون برگ انار دیر پاید نزدیک اهل مروت وزنی نیارد، (کلیله و دمنه)، کیست در این دایرۀ دیرپای کو لمن الملک زند جز خدای، نظامی، شنیدم که آن جنبش دیرپای هنوز اندر آن تخت مانده بجای، نظامی، کوه به آهستگی آمد بجای از سر آنست چنین دیرپای، نظامی، درخت از پی آن بود دیرپای که پاش از سکونت نجنبد ز جای، امیرخسرو
زمانی دراز. زمان طولانی و ممتد از زمان معلوم. (یادداشت مؤلف) : تو از دیر گاهست با گنج خویش گزیدستی از بهر ما رنج خویش. فردوسی. نقل با باده بود باده دهی نقل بده دیرگاهست که این رسم نهاد آنکه نهاد. فرخی. خزیمه دیرگاه زن نکرد که نمی یافت اندر خور خویش. (تاریخ سیستان). دیرگاه برنیامد تا دیدم که بیاوردند او را در پاره ای جل. (تاریخ سیستان). دیرگاه برنیامد که بفرمان عبدالملک معزول شد. (تاریخ سیستان). دیرگاه حرب کردند آخر حصار بستد. (تاریخ سیستان). دیرگاهی است تا لباس کرم بهر قد بشر ندوخته اند. خاقانی. دیرگاهست کز ولایت خویش دورم از کار و از کفایت خویش. نظامی. عشق من با خط مشکین تو امروزی نیست دیرگاهی است کز این جام هلالی مستم. حافظ. روزی پیره زنی بیامد و در دست و پای او افتاد و بسی گریست که پسری دارم که از من غایب است دیرگاه است و مرا طاقت فراق نماند از بهر خدای دعایی بگوی... (تذکرهالاولیاء عطار). وچون کشته باشد [افعی را بنگرند اگر... تا دیرگاه حرکت میکند نیک باشد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی) ، مدت زمانی دراز
زمانی دراز. زمان طولانی و ممتد از زمان معلوم. (یادداشت مؤلف) : تو از دیر گاهست با گنج خویش گزیدستی از بهر ما رنج خویش. فردوسی. نقل با باده بود باده دهی نقل بده دیرگاهست که این رسم نهاد آنکه نهاد. فرخی. خزیمه دیرگاه زن نکرد که نمی یافت اندر خور خویش. (تاریخ سیستان). دیرگاه برنیامد تا دیدم که بیاوردند او را در پاره ای جل. (تاریخ سیستان). دیرگاه برنیامد که بفرمان عبدالملک معزول شد. (تاریخ سیستان). دیرگاه حرب کردند آخر حصار بستد. (تاریخ سیستان). دیرگاهی است تا لباس کرم بهر قد بشر ندوخته اند. خاقانی. دیرگاهست کز ولایت خویش دورم از کار و از کفایت خویش. نظامی. عشق من با خط مشکین تو امروزی نیست دیرگاهی است کز این جام هلالی مستم. حافظ. روزی پیره زنی بیامد و در دست و پای او افتاد و بسی گریست که پسری دارم که از من غایب است دیرگاه است و مرا طاقت فراق نماند از بهر خدای دعایی بگوی... (تذکرهالاولیاء عطار). وچون کشته باشد [افعی را بنگرند اگر... تا دیرگاه حرکت میکند نیک باشد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی) ، مدت زمانی دراز
مقابل زودگوار. دشوارگوار. سنگین. ثقیل. دیرهضم. گران. بطی ءالهضم. بطی ءالانهضام. عسرالانهضام. عسرالهضم. (یادداشت مؤلف). دیرهضم. (آنندراج) : رودگانی و شکنبه و معده این همه عصب است و سخت و دیرگوار. (الابنیه عن حقایق الادویه). و گوشت گاو را غذایش بسیار است و غلیظ و دیر گواراست. (الابنیه عن حقایق الادویه)
مقابل زودگوار. دشوارگوار. سنگین. ثقیل. دیرهضم. گران. بطی ءالهضم. بطی ءالانهضام. عسرالانهضام. عسرالهضم. (یادداشت مؤلف). دیرهضم. (آنندراج) : رودگانی و شکنبه و معده این همه عصب است و سخت و دیرگوار. (الابنیه عن حقایق الادویه). و گوشت گاو را غذایش بسیار است و غلیظ و دیر گواراست. (الابنیه عن حقایق الادویه)
درگشودن. افتتاح در. باز و گشاده داشتن در. مفتوح داشتن باب. بازداشتن در خانه، حفظ اعتبار و حیثیت وشخصیت و سابقۀ خانوادگی یا دیوانی را: هنرآموز کز هنرمندی درگشائی کنی نه دربندی. نظامی
درگشودن. افتتاح در. باز و گشاده داشتن در. مفتوح داشتن باب. بازداشتن در خانه، حفظ اعتبار و حیثیت وشخصیت و سابقۀ خانوادگی یا دیوانی را: هنرآموز کز هنرمندی درگشائی کنی نه دربندی. نظامی
شهرگشا. گشایندۀ شهر. فاتح. رجوع به شهرگشا شود: مثل جنبش سیمرغ چه چیز است بگوی مثل جنبش شاه آن ملک شهرگشای. فرخی. میر ابواحمد بن محمود آن شهرگشای میر ابواحمد بن محمود آن قلعه ستان. فرخی. همی ندید که بر گاه شار شیردلیست بتیغ شهرگشای و بتیر قلعه ستان. فرخی. بدید کوشش رزم آوران دشمن را شنید حملۀ شیرافکنان شهرگشای. مختاری. شهرگشایا جهان بستۀ کام تو باد بحرنوالا فلک تشنۀ جام تو باد. خاقانی. شاه معظم اخستان شهرگشای راستین. خاقانی. ، کنایه از پادشاه. (آنندراج)
شهرگشا. گشایندۀ شهر. فاتح. رجوع به شهرگشا شود: مَثَل جنبش سیمرغ چه چیز است بگوی مَثَل جنبش شاه آن ملک شهرگشای. فرخی. میر ابواحمد بن محمود آن شهرگشای میر ابواحمد بن محمود آن قلعه ستان. فرخی. همی ندید که بر گاه شار شیردلیست بتیغ شهرگشای و بتیر قلعه ستان. فرخی. بدید کوشش رزم آوران دشمن را شنید حملۀ شیرافکنان شهرگشای. مختاری. شهرگشایا جهان بستۀ کام تو باد بحرنوالا فلک تشنۀ جام تو باد. خاقانی. شاه معظم اخستان شهرگشای راستین. خاقانی. ، کنایه از پادشاه. (آنندراج)
کارگشا. حلاّل مشکلات: خدای عزوجل رحم کرد بر دل من بفضل و رحمت بگشاد کار کارگشای. فرخی (دیوان چ دبیرسیاقی ص 390). کف نیاز بحق برگشای و همت بند که دست فتنه ببندد خدای کارگشای. سعدی. ، خدای عزّوجل: ای کارگشای هرچه هستند نام تو کلید هرچه بستند. نظامی
کارگشا. حلاّل مشکلات: خدای عزوجل رحم کرد بر دل من بفضل و رحمت بگشاد کار کارگشای. فرخی (دیوان چ دبیرسیاقی ص 390). کف نیاز بحق برگشای و همت بند که دست فتنه ببندد خدای کارگشای. سعدی. ، خدای عزّوجل: ای کارگشای هرچه هستند نام تو کلید هرچه بستند. نظامی
دلگشا. دل گشاینده. گشایندۀ دل. که دل را انبساط دهد. انبساطآور. فرحت انگیز. (شرفنامۀ منیری). فرح انگیز. شادکننده. دلچسب. فرحناک. فرح آور. تسلی بخش. غم زدا. فرح بخش. مفرح. شادی بخش: بسازم من ایدر یکی خوب جای که باشد به شادی مرا دلگشای. فردوسی. پرستار کو رهنمای تو بود به پرده درون دلگشای تو بود. فردوسی. سر نامه کرد آفرین خدای دگر گفت کان نامۀ دلگشای. فردوسی. خرد رهنمای و خرد دلگشای خرد دست گیرد به هردو سرای. فردوسی. کسی کو به رامش سزای من است به بزم اندرون دلگشای من است. فردوسی. مرآن پادشا را در اندر سرای یکی بوستان بود بس دلگشای. فردوسی. که او رهنمایست و هم دلگشای که جاوید باشد همیشه بجای. فردوسی. به مردی و پرهیز و فرهنگ و رای جوانان بادانش و دلگشای. فردوسی. بنا کرد جایی چنان دلگشای یکی شارسان اندر آن خوب جای. فردوسی. به پدرام باغی شد اندر سرای چو باغ بهشت خوش و دلگشای. اسدی. وگر بی کسم نیستم بی خدای به تنهایی او بس مرا دلگشای. اسدی. چو آمد بهار خوش دلگشای بجنبد چو موج آن جزیره ز جای. اسدی. منم گفت روح الامین از خدای که پیغمبران را شوم دلگشای. شمسی (یوسف و زلیخا). نهادند هر ده، قدم در سرای سرایی چو خلد برین دلگشای. شمسی (یوسف و زلیخا). یکی ملک دادش توانا خدای بسان بهشت برین دلگشای. شمسی (یوسف و زلیخا). باغیست دلفروز و سرائیست دلگشای فرخنده باد بر ملک این باغ و این سرای. فرخی. هرزمانم بهار مدحت تو در یکی باغ دلگشای کند. مسعودسعد. مرا ز دل خبر رسد ز راحتم اثر رسد سحرگهی که دررسد نسیم دلگشای تو. خاقانی. چو بر هستی تو من سست رای بسی حجت انگیختم دلگشای. نظامی. در آن مرغزار خوش دلگشای خوش افتاد شه را که خوش بود جای. نظامی. و بستان سرای خاص ملک را بدو بپرداختند، مقامی دلگشای روان آسای چون بهشت. (گلستان سعدی). سماع خوش و نغمۀ دلگشای علی الجمله خوش باش و خوش دار جای. نزاری قهستانی. حیات بخش روح افزای و طربناک و دلگشای. (ترجمه محاسن اصفهان آوی ص 12). هوای دلگشایش همیشه کرده با ربیع پیوند. (ترجمه محاسن اصفهان آوی، ص 27). خدا چو صورت ابروی دلگشای تو بست گشاد کار من اندر کرشمه های تو بست. حافظ. تاب بنفشه می دهد طرۀ مشکسای تو پردۀ غنچه می درد خندۀ دلگشای تو. حافظ. پدرام، جایی بود خرم و دلگشای. (لغت فرس اسدی). النقاح، آب سرد و دلگشای. (السامی فی الاسامی). - داروی دلگشای، مفرح القلب. (یادداشت مرحوم دهخدا). - نادلگشای، که دلگشای نباشد: خواهی که در خورنگه دولت کنی مقام برخیز از این خرابۀ نادلگشای خاک. خاقانی
دلگشا. دل گشاینده. گشایندۀ دل. که دل را انبساط دهد. انبساطآور. فرحت انگیز. (شرفنامۀ منیری). فرح انگیز. شادکننده. دلچسب. فرحناک. فرح آور. تسلی بخش. غم زدا. فرح بخش. مفرح. شادی بخش: بسازم من ایدر یکی خوب جای که باشد به شادی مرا دلگشای. فردوسی. پرستار کو رهنمای تو بود به پرده درون دلگشای تو بود. فردوسی. سر نامه کرد آفرین خدای دگر گفت کان نامۀ دلگشای. فردوسی. خرد رهنمای و خرد دلگشای خرد دست گیرد به هردو سرای. فردوسی. کسی کو به رامش سزای من است به بزم اندرون دلگشای من است. فردوسی. مرآن پادشا را در اندر سرای یکی بوستان بود بس دلگشای. فردوسی. که او رهنمایست و هم دلگشای که جاوید باشد همیشه بجای. فردوسی. به مردی و پرهیز و فرهنگ و رای جوانان بادانش و دلگشای. فردوسی. بنا کرد جایی چنان دلگشای یکی شارسان اندر آن خوب جای. فردوسی. به پدرام باغی شد اندر سرای چو باغ بهشت خوش و دلگشای. اسدی. وگر بی کسم نیستم بی خدای به تنهایی او بس مرا دلگشای. اسدی. چو آمد بهار خوش دلگشای بجنبد چو موج آن جزیره ز جای. اسدی. منم گفت روح الامین از خدای که پیغمبران را شوم دلگشای. شمسی (یوسف و زلیخا). نهادند هر ده، قدم در سرای سرایی چو خلد برین دلگشای. شمسی (یوسف و زلیخا). یکی ملک دادش توانا خدای بسان بهشت برین دلگشای. شمسی (یوسف و زلیخا). باغیست دلفروز و سرائیست دلگشای فرخنده باد بر ملک این باغ و این سرای. فرخی. هرزمانم بهار مدحت تو در یکی باغ دلگشای کند. مسعودسعد. مرا ز دل خبر رسد ز راحتم اثر رسد سحرگهی که دررسد نسیم دلگشای تو. خاقانی. چو بر هستی تو من سست رای بسی حجت انگیختم دلگشای. نظامی. در آن مرغزار خوش دلگشای خوش افتاد شه را که خوش بود جای. نظامی. و بستان سرای خاص ملک را بدو بپرداختند، مقامی دلگشای روان آسای چون بهشت. (گلستان سعدی). سماع خوش و نغمۀ دلگشای علی الجمله خوش باش و خوش دار جای. نزاری قهستانی. حیات بخش روح افزای و طربناک و دلگشای. (ترجمه محاسن اصفهان آوی ص 12). هوای دلگشایش همیشه کرده با ربیع پیوند. (ترجمه محاسن اصفهان آوی، ص 27). خدا چو صورت ابروی دلگشای تو بست گشاد کار من اندر کرشمه های تو بست. حافظ. تاب بنفشه می دهد طرۀ مشکسای تو پردۀ غنچه می درد خندۀ دلگشای تو. حافظ. پدرام، جایی بود خرم و دلگشای. (لغت فرس اسدی). النقاح، آب سرد و دلگشای. (السامی فی الاسامی). - داروی دلگشای، مفرح القلب. (یادداشت مرحوم دهخدا). - نادلگشای، که دلگشای نباشد: خواهی که در خورنگه دولت کنی مقام برخیز از این خرابۀ نادلگشای خاک. خاقانی