جدول جو
جدول جو

معنی دیرگسل - جستجوی لغت در جدول جو

دیرگسل
(طِ / طَ)
آنکه دیر گسلد. آنچه سخت گسلد... که بسختی جدا شود از چیزی. که دوستی و عهد به آسانی نبرد. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از درگل
تصویر درگل
(دخترانه)
در (عربی) + گل (فارسی) مروارید گلها
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از شیرگل
تصویر شیرگل
(دخترانه و پسرانه)
مرکب از شیر (شجاع) + گل
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از ویرگول
تصویر ویرگول
علامتی به شکل «، » که بین دو کلمه یا دو جمله گذاشته می شود و نشانۀ فاصله یا مکث است، کاما
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دل گسل
تصویر دل گسل
آنچه سبب گسستن و آزرده شدن دل شود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دیرگاه
تصویر دیرگاه
زمان دیر، زمان قدیم، از مدت دراز، دیروقت، بی موقع، دیرگاهان، دیرگهان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دیرسال
تصویر دیرسال
کهنه، کهن، کهن سال
فرهنگ فارسی عمید
نشانۀ فاصله در جمله و بخشی از جمله بدین شکل ’،’ در زبانهای غربی، به کار بردن این نشانه در فارسی نیز رایج شده است
لغت نامه دهخدا
(دَ)
مهرگسلنده. برندۀ محبت. قطعکننده دوستی. بی مهری کننده. به ترک دوستی گوینده:
پیام من که رساند به یار مهرگسل
که برشکستی و ما را هنوز پیوند است.
سعدی.
فغان که آن مه نامهربان مهرگسل
بترک صحبت یاران خود چه آسان گفت.
حافظ (دیوان چ قزوینی و غنی ص 61).
بر سفله جهان ناکس مهرگسل
هان تا ننهی دل و نباشی غافل.
(از یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(گُ)
نوعی از درخت که در هندوستان شایع است. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(گُ)
شهری از یونان در الید دارای 19هزار تن سکنه
لغت نامه دهخدا
(گُ)
ده از بخش گوران شهرستان شاه آباد که در 15هزارگزی شمال خاوری گهواره دره و شمالی کوه قلعه قاضی واقع و محلی است کوهستانی. سردسیر. سکنۀ آن 250 تن است. آب آن از چشمه و محصول آن غلات، حبوبات، صیفی، توتون، میوه جات. شغل اهالی زراعت و گله داری است. راه مالرو دارد ساکنان از تیره سادات صدری هستند. دارگل پنج ده کوچک نزدیک بهم بنام دارگل سیدحسن - سیدسلیم - رشیدعلی طیمز - سید میرزا است و سکنه پنج ده جمعاً 250 تن است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(صَ بَ تَ / تِ)
دیرآشنا. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(گَهْ)
مخفف دیرگاه. مدتی طویل:
اگرچه دیرگه از خدمت تو بودم دور
نرفته بودم جایی که عیبی آید از آن.
فرخی.
بدی دیر گه کان کمان پیش شاه
کشیدستمی بر امید تو ماه.
اسدی.
- از دیرگه باز، از زمانی دراز. از مدتی پیش:
درست از گمان من این شاه اوست
کش از دیرگه باز داری تو دوست.
اسدی.
از آن گریم که جسم و جان دمساز
بهم خو کرده اند از دیرگه باز.
نظامی.
بشمشیر از تو بیگانه نگردم
که هست از دیرگه باز آشنایی.
سعدی.
- تا دیرگه، تا مدتی طویل:
من در آن بیخود شدم تا دیرگه
چونکه با خویش آمدم من از وله.
مولوی
لغت نامه دهخدا
(صَ پَ وَ)
مقابل زودرس. مقابل پیش رس. میوه که دیرتر از نوع خود بدست آید: ازگیل و زالزالک میوۀ دیررس است. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(گُ)
دهی است از بخش کهنوج شهرستان جیرفت. سکنۀ آن 100 تن. آب آن از چشمه است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(یَ گَ)
یرگس. حنان اﷲ. حاش للّه. حاشا. دورا. دوربادا. معاذاﷲ. (صحیح آن پرگست است). (یادداشت مؤلف) : پس این زنان گفتند حاش للّه ماهو بشر (قرآن کریم) ، یرگست باد از این که مردم است مگر فرشته است گرامی. (ترجمه تاریخ طبری بلعمی).
رودکی استاد شاعران زمان بود
صد یک از ایشان تویی کسایی یرگست.
کسایی.
بدخواه تو خواهد که چو تو باشد یرگست
هرگز نشود سنگ سیه لؤلؤ شهوار.
فرخی.
یرگست باد بر همه کردارهای بد
آنک به نسبت نبیی مصطفی بود.
غواص.
،
{{صفت}} دور. (یادداشت مؤلف) :
ابوسعد آنکه از گیتی بدو یرگست شد بدها
مظفر آنکه شمشیرش ببرد از دشمنان پروا.
دقیقی
لغت نامه دهخدا
(زَ)
دل شکن. نومیدکننده. که دل کسی از چیزی ببرد. که سبب نومیدی شود. قاطع امید:
کنون خیره آهرمن دل گسل
ورا از تو کرده است پرداغ دل.
فردوسی.
که از شاه ایران نپیچد به دل
نباشد به کاری ورا دل گسل.
فردوسی.
همان به کزاین زشت اندیشه دل
بشویم کنم چارۀ دل گسل.
فردوسی.
جام جم خاص تست خاقانی
دردی دهر دل گسل چه خوری.
خاقانی.
، دست بردارنده. قطعامیدکننده. منصرف شونده:
ازین گفته گر بگسلی باز دل
من از گفتۀ خود نیم دل گسل.
فردوسی.
- دل گسل شدن، منصرف شدن. قطع امید کردن. قاطع امید شدن:
ورا هیچ خوبی نخواهد به دل
شود زآزروهای او دل گسل.
فردوسی.
، که دل بگسلد. گسلندۀدل. پاره کننده دل. نابودکننده:
وگر هیچ تاب اندر آری به دل
بیارم یکی لشکری دل گسل.
فردوسی.
وگر هیچ تاب اندر آرد به دل
به شمشیر باشم ورا دل گسل
فردوسی، دل شکسته. دلگیر. آشفته خاطر. (ناظم الاطباء). نومید _ (: k05l) _
چنین داد پاسخ که از نیکدل
جدایی نخواهد مگر دل گسل.
فردوسی.
، گسلندۀ آدمی از دل. دلبر. دلربا. برندۀ دل. ستانندۀ دل. دل ستان. مقابل دلبند:
عماری بیاورد و خادم چهل
همه ماهروی و همه دل گسل.
فردوسی.
چه از دل گسل ریدکان سرای
ز دیبا بناگوش و دیبا قبای.
فردوسی.
بیابم ز یزدان همی کام دل
مرا گر دهد چهرۀ دل گسل.
فردوسی.
نیست آگاه که چاه زنخ و حلقۀ زلف
دل بر و دل شکن و دل شکر و دل گسل است.
فرخی.
بدو اندرآویخت آن دل گسل
چو معنی ز گفتار شیرین به دل.
اسدی.
چنین داد پاسخ بت دل گسل
که خورشید پوشیدخواهی به گل.
اسدی.
پرستار پنجاه و خادم چهل
طرازی دوصد ریدک دل گسل.
اسدی.
ای زلف دلبر من دلبند و دل گسلی
گه در پناه مهی گه در جوار گلی.
ادیب صابر.
هرگز مگو که دل به من آن دل گسل دهد
ای کاش جان بگیرد و یک مشت گل دهد.
قاسم مشهدی (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
زمانی دراز. زمان طولانی و ممتد از زمان معلوم. (یادداشت مؤلف) :
تو از دیر گاهست با گنج خویش
گزیدستی از بهر ما رنج خویش.
فردوسی.
نقل با باده بود باده دهی نقل بده
دیرگاهست که این رسم نهاد آنکه نهاد.
فرخی.
خزیمه دیرگاه زن نکرد که نمی یافت اندر خور خویش. (تاریخ سیستان). دیرگاه برنیامد تا دیدم که بیاوردند او را در پاره ای جل. (تاریخ سیستان). دیرگاه برنیامد که بفرمان عبدالملک معزول شد. (تاریخ سیستان). دیرگاه حرب کردند آخر حصار بستد. (تاریخ سیستان).
دیرگاهی است تا لباس کرم
بهر قد بشر ندوخته اند.
خاقانی.
دیرگاهست کز ولایت خویش
دورم از کار و از کفایت خویش.
نظامی.
عشق من با خط مشکین تو امروزی نیست
دیرگاهی است کز این جام هلالی مستم.
حافظ.
روزی پیره زنی بیامد و در دست و پای او افتاد و بسی گریست که پسری دارم که از من غایب است دیرگاه است و مرا طاقت فراق نماند از بهر خدای دعایی بگوی... (تذکرهالاولیاء عطار). وچون کشته باشد [افعی را بنگرند اگر... تا دیرگاه حرکت میکند نیک باشد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی) ، مدت زمانی دراز
لغت نامه دهخدا
سالخورده، کهن، دیرساله، کنایه از معمر و کلان سال، دیرینه دور، دیرینه بود و دیرینه روز، (آنندراج)، کهن سال، کهنه، قدیم:
چو روز اسعد از این چرخ دیرسال فرورفت
ز چرخ نالۀ وا اسعداه زود برآمد،
خاقانی،
جهان پادشا چون شود دیرسال
پرستنده را زو بگیرد ملال،
نظامی،
بفرمود آن آتش دیرسال
بکشتند و کردند یکسر زگال،
نظامی،
- از دیرسال، از سالها پیش، از سالهای گذشته و دور، از سالهای بسیار:
بدو گفت موبد که از پورزال
سخن هست بسیار از دیرسال،
فردوسی،
- پردۀ دیرسال، کنایه از آسمان، (برهان) :
ز نیرنگ این پردۀ دیرسال
خیالی شدم چون نبازم خیال،
نظامی،
- دیر سالها، سالهای بسیار، روزگارها: و آن حال تاریخی است چنانکه دیر سالها مدروس نگردد، (تاریخ بیهقی ص 72)،
،
(پردۀ ...)، نام پرده ای است ازپرده های موسیقی، (یادداشت مؤلف)، (برهان) :
مغنی درین پردۀ دیرسال
نوایی برانگیز و با او بنال،
نظامی
لغت نامه دهخدا
(طَ)
دیرگذار. کندگذار. که به کندی سپری شود: لکن بر هر حال که باشد تبهاء مرکب عسرتر و دیر گذرتر باشد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). کشکاب رطوبت زیادت کند و تب بلغمی را عسرتر و دیرگذرتر کند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی)
لغت نامه دهخدا
(طَ نَ / نِ)
آنکه دیر به دیدار دوستان رود. که با آشنایان کم ملاقات کند:
دیر بر سر آن غزال دیرگرد آمد مرا
از طپیدن های دل پهلو به درد آمد مرا
میرزارضی دانش (از سفینۀ خوشگو نسخۀ خطی دانشگاه)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
که دیر مؤاخذه کند، اغماض کننده:
در خطا دیرگیر و زودگذار
در عطا سخت مهر و سست مهار،
سنایی،
در وی آهسته رو که تیزهش است
دیرگیر است لیک زودکش است،
نظامی (هفت پیکر ص 358)،
- امثال:
خدا دیرگیر است لیکن سخت گیر است
لغت نامه دهخدا
(دَ گِ)
ده کوچکی است از دهستان مازر بخش کهنوج شهرستان جیرفت واقعدر 182 هزارگزی جنوب کهنوج و 7 هزارگزی جنوب راه مالرو مازر به رمشک. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
تصویری از یرگست
تصویر یرگست
حاش الله، حاشا، دوربادا
فرهنگ لغت هوشیار
فرانسوی وک (نخستین دستور) نشانه فاصله درجلمه و بخشی از جلمه بدین شکل: (در فارسی) و و (در زبانهای غربی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دیر سال
تصویر دیر سال
پرده ایست از موسیقی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دیرچسب
تصویر دیرچسب
دیر آشنا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دیرگاه
تصویر دیرگاه
زمان قدیم، زمان دیر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دل گسل
تصویر دل گسل
نومید کننده، قاطع امید
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ویرگول
تصویر ویرگول
علامت فاصله به این شکل «،» که بین کلمات گذاشته می شود، کاما
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دیرگاه
تصویر دیرگاه
زمان قدیم، دیروقت
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دیرگاه
تصویر دیرگاه
مدت مدید
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از دیررس
تصویر دیررس
آجل
فرهنگ واژه فارسی سره
با تأخیر، اواخر، دیرآمد
دیکشنری اردو به فارسی