جدول جو
جدول جو

معنی دیرهضم - جستجوی لغت در جدول جو

دیرهضم
(هََ)
دیرگذار. دیرگذر. دیرگوار. ثقیل. بطی ءالهضم. دشگوار. سنگین
لغت نامه دهخدا
دیرهضم
دیرگذر، دیرگوارا، ثقیل، سنگین
تصویری از دیرهضم
تصویر دیرهضم
فرهنگ لغت هوشیار
دیرهضم
ثقیل، دیرگوار، سنگین، ناگوار
متضاد: زودهضم
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از غیرهم
تصویر غیرهم
جز آنان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از درهم
تصویر درهم
پول نقد، سکه، سکۀ نقره، واحد پول کشور امارات متحدۀ عربی، واحد پول از اوایل اسلام تا دورۀ مغول،
واحد اندازه گیری وزن با مقدارهای متفاوت،
درهم شرعی: مسکوک نقره با وزنی قریب چهار نخود
درهم بغلی: مسکوک نقره با وزنی قریب چهار نخود، درهم شرعی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از درهم
تصویر درهم
مخلوط، آمیخته، آشفته، شوریده
درهم برهم: درهم و برهم، درهم ریخته، آشفته، شوریده، مشوش، نامنظم
درهم شدن: مخلوط شدن، آمیخته شدن، آشفته شدن، کنایه از افسرده شدن
درهم کردن: مخلوط کردن، آمیخته کردن
درهم کشیدن: به هم کشیدن، ترنجیده ساختن
روی درهم کشیدن: چین بر چهره و ابرو افکندن، رو ترش کردن
فرهنگ فارسی عمید
نوعی از گل آذین شبیه گل آذین خوشه ای که گل های آن همه در یک سطح قرار دارد مانند گل آذین گلابی و گیلاس، حلقه هایی از بخار که گرد ماه یا خورشید پیدا می شود، تاج، افسر، کلاه پادشاهی، برای مثال چو دیهیم شاهی به سر برنهاد / جهان را سراسر همه مژده داد (فردوسی - ۱/۱۶۱)
فرهنگ فارسی عمید
(رِ)
نام یکی دهستانهای بخش گیلان غرب شهرستان شاه آباد. این دهستان در شمال باختری گیلان واقع شده است. درۀ دیره بین کوه دانه خشک و کوه بازی... واقع شده است. تابستان اکثر سکنۀ دهستان برای تعلیف احشام خود به حدود ییلاق هوکانی و درکه واقع در جنوب بخش کرند میروند. از 15 آبادی تشکیل شده است جمعیت آن در حدود 2000 تن و قراء مهم آن شهرک، جوب بالدار فسار و آب باریک است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(یَ رَ)
جمع واژۀ دیر. (دهار). رجوع به دیر شود
لغت نامه دهخدا
(دَ هََ)
بی نظام و پریشان. (آنندراج). بهم آمیخته. (لغت محلی شوشتر نسخۀ خطی). پریشان. (شرفنامۀ منیری). مشوش و مغلق و مختلط و شوریده و پریشان و آمیخته. (ناظم الاطباء). ژولیده. آشفته. کاری درهم، پوشیده. مشتبه. (یادداشت مرحوم دهخدا) : زلفی چون شبهای نکبت درهم. (کلیله و دمنه). زلفی چون شب فراق درهم و بی پایان. (کلیله و دمنه).
بر دلی کز تو خال عصیان است
همه کارش چو زلف درهم باد.
انوری.
کار شروان اکنون هزاربار از آن پریشان و درهم ترست که بود. (منشآت خاقانی چاپ دانشگاه ص 17). ملک فرمود بزنندش... تا چندین درهم چرا گفت. (گلستان سعدی).
کارم چو زلف یار پریشان و درهم است
پشتم بسان ابروی دلدار پرخم است.
سعدی.
کسی کو کشتۀ رویت نباشد
چو زلفت درهم و زیر و زبر باد.
حافظ.
بود آرایش معشوق حال درهم عاشق
سیه روزی مجنون سرمه باشد چشم لیلی را.
کلیم (از آنندراج).
دمی نگذرد بر من می پرست
که درهم نباشد چو گفتار مست.
ملاطغرا (از آنندراج).
ز بسکه بی تو چمن درهم است پنداری
که سبزه بر رخ گلزار چین پیشانی است.
میرزا هدایت اﷲ (از آنندراج).
مثمثه، درهم ساختن کار کسی را. (از منتهی الارب).
- خواب درهم، خواب آشفته. اضغاث احلام. خواب شوریده. (یادداشت مرحوم دهخدا) :
به خواب در هم از آن آرزوی زر زخیال
رزی خریدی با جایباش ده مرده.
سوزنی.
- درهم آمدن، به هم نزدیک شدن. به هم پیوستن: صاحبش او را (حسن سهل) دید که میرفت و پایهایش درهم می آمد و می آویخت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 134).
- درهم آمدن روی، جمع آمدن پوست پیشانی به نشانۀ تغییرحال و ترش روئی:
روی دریا درهم آمد زین حدیث هولناک
می توان دانست بر رویش ز موج افتاده چین.
سعدی.
- درهم اوفتادن، پریشان شدن:
ترک سلاح پوش را زلف چو درهم اوفتد
عقل صلاح کوش را مست هوای تازه بین.
خاقانی.
- درهم خمانیدن، درهم تاکردن، فرقعه، درهم خمانیدن انگشتان را تابانگ برآورد ازوی. (از منتهی الارب).
- درهم دریدن، از هم جداکردن. از هم دور کردن:
همه قلبگه پاک درهم درید
درفش سپهدار شد ناپدید.
فردوسی.
، پیچیده. (شرفنامۀ منیری). بهم پیچیده. (ناظم الاطباء). انبوه. ملتف، چون درختان درهم. ملفوف. لفیف. (یادداشت مرحوم دهخدا) : موضعی خوش (و) خرم و درختان درهم. (گلستان سعدی). نخل غتل، خرمابنان درهم. (از منتهی الارب).
- درهم اندام، دارای اندامی پیچیده. کباب. (منتهی الارب) : غیضموز، ناقۀ درشت درهم اندام. (منتهی الارب). کلّز، مرد درشت پی درهم اندام. (منتهی الارب). مودونه، زن درهم اندام کوتاه گردن خردجثه. (منتهی الارب).
- درهم خلقت، دارای آفرینشی درهم و پیچیده. کبکب. (از منتهی الارب).
- درهم دندان، دارندۀ دندانهای متشابک: اسد شابک و شابل، شیر درهم دندان. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
، مخلوط. ممزوج. مختلط. (یادداشت مرحوم دهخدا) : عجب در آن است تا آن سنگ را چگونه از جای توان آورد که هر ستونی را فزون از سی گز گرد برگرد است در طول چهل گز زیادت چنانک از دوپاره یا سه پاره سنگ درهم ساخته و پس بصورت براق برآورده. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 126).
- درهم بافتن، بهم آمیختن. مخلط شدن:
همچو شهد و سرکه درهم بافتم
تا به بیماری جگر ره یافتم.
مولوی.
، پیچدار و کج و ناراست. (ناظم الاطباء). طریق شابک، راه درهم. (منتهی الارب)، درغم. (شرفنامۀ منیری). مضطرب و غمناک و مغموم. (ناظم الاطباء)، ناخوش و بی دماغ. (از آنندراج)،
{{اسم مرکّب}} جنسی است از قلمکار که به هندی عنبرچه گویند. (لغت محلی شوشتر خطی)
لغت نامه دهخدا
(دِ هََ)
ابن نصر بن رافع بن لیث بن نصر سیار. از مطوعۀ سیستان بود. بعد از برادرش صالح بن نصر کنانی ریاست مطوعه را یافت و یعقوب لیث را سپهسالاری خویش داد اما بعد ازشجاعت یعقوب ترسید و درصدد کشتن او برآمد لیکن یعقوب از قصد او آگاه شد و درهم را دستگیر و محبوس نمود و خود حکومت سیستان را به دست گرفت. (در محرم 247 هجری قمری). (از دائره المعارف فارسی از تاریخ ایران عباس اقبال). و رجوع به تاریخ سیستان ص 199 و حبیب السیر چ طهران ج 1 ص 320 و تارخ گزیده ص 373 و 286 شود
خلیفۀ صالح مطوعی، در ایام یعقوب لیث صفار. (از ابن اثیر ج 4 ص 702). از سرداران سیستان است. رجوع به درهم بن نصر و تاریخ ایران عباس اقبال شود
ابن زید اوسی، و نام او را درهم بن یزید بن ضبیعه نیز نوشته اند از شعرای جاهلیت بود. رجوع به البیان و التبیین ج 3 ص 70 شود
لغت نامه دهخدا
(دِ هََ)
نام قبیله ای از اعراب. (از الانساب سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(دِ هَِ)
مرغزار با درخت و بوستان با دیوار. (منتهی الارب). حدیقه. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
که دیر دم کشد از چای و برنج و مانند آن. چای که دیررنگ پس دهد. برنج که دیردم کشد. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(دِ)
به معنی درهم است. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). به معنی درهم باشد و آن زری است رایج و وزنی است معروف. (برهان) (جهانگیری). درم. رجوع به درهم و درم شود
لغت نامه دهخدا
(دَ / دِ)
تاجی که مخصوص پادشاهان است. (برهان). تاج. اصل کلمه داهیم بود و دیهیم امالۀ آن است و داهم نیز گفته اند. (انجمن آرا) (آنندراج). داهی. (آنندراج). تاج. (غیاث). داهیم. (شرفنامۀ منیری) (اوبهی). تاج مخصوص پادشاهان. (ناظم الاطباء). بساک. افسر. (اوبهی). مؤلف در یادداشتی نویسد: این کلمه بی شک با ’دیادما’ی اغریقی از یک اصل است و معنی آن نزد یونانیان و هم نزد ایرانیان پیشانی بند و عصابه است که البته جواهرنشان بوده است و از بعض امثله که در فردوسی آمده است نیز میتوان دانست که دیهیم غیر تاج است:
که شاهی گزیدی به گیتی که بخت
بدو نازد و تاج و دیهیم و تخت.
و از این رو، بی شبهه معانی که بعض لغت نامه ها بدین کلمه داده اند، از قبیل تاج و تخت و چهاربالش و چتر یا تاج و کلاه مرصع بر اساسی نیست:
به موبد چنین گفت بهرام گور
که یزدان دهد فر و دیهیم و زور.
فردوسی.
نخستین که دیهیم بر سر نهاد
جهان را به داد و دهش مژده داد.
فردوسی.
که بود آنکه دیهیم بر سر نهاد
ندارد کس از روزگاران بیاد.
فردوسی.
سپه کرد و نزدیک او راه جست
همی تخت و دیهیم کی شاه جست.
فردوسی.
- دیهیم و تخت، تاج و تخت:
هم از شاه یابند دیهیم و تخت
ز سالار زر و ز دادار بخت.
فردوسی.
، پیشانی بند مرصع به جواهر زنان را. (یادداشت مؤلف) ، کلاه مرصع. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء). کلاهی مرصع بجواهر که ملوک پیشین داشتندی و گروهی تاج را دیهیم خوانند. (از فرهنگ اسدی) :
بیک گردش به شاهنشاهی آرد
دهد دیهیم و تاج و گوشوارا.
رودکی.
- دیهیم از سر برداشتن، از قبیل کلاه از سر برداشتن در ولایت (یعنی ایران) رسم است که چون کسی بشارتی و خبر خوشی کسی را آرد کلاه از سرش بردارد و تا مژدگانی نگیرد مژده نمی گوید. (آنندراج).
، چاربالش. (برهان) (ناظم الاطباء). جامۀ بالای تخت که پادشاهان بر آن نشینند. (آنندراج) ، بعضی گویند افسری بوده که آن را در قدیم به جهت تیمن و تبرک بر بالای سر پادشاهان می آویختند. (برهان) (از ناظم الاطباء) ، چتر. (برهان) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (بهار عجم) ، تخت. (برهان) (بهار عجم) (آنندراج) ، مایۀ افتخار. (یادداشت مؤلف) :
سکندر بیامد به اصطخر فارس
که دیهیم شاهان بد و فخر فارس.
فردوسی.
، مجازاً سلطنت و ملک و پادشاهی. (یادداشت مؤلف) :
بزرگ است آن را مپندار خرد
که دیهیم را خرد نتوان شمرد.
فردوسی.
ضرورت مرا رفتنی شد به راه
سپردم به تو شغل دیهیم و گاه.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(خَ)
که دیر به خشم آید. بردبار. صبور. حلیم:
بزرگی دیرخشم و زود عفو است
کریمی کامکار و بردبار است.
مسعودسعد.
سلطان ارسلان خوب طلعت، نیکوسیرت، باحیا و حمیت بود دیرخشم زودرضا. (راحهالصدور راوندی)
لغت نامه دهخدا
که دیر مطیعشود، خودسر، که آسان تن به اطاعت ندهد:
ندانی کو چگونه خویش کام است
ز خوی بد چگونه دیررام است،
(ویس و رامین)
لغت نامه دهخدا
(طَ پَ سَ)
کندفهم. کندذهن. کودن. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(دَرِ)
نزدیک به عمادیه از سرزمین هکاریه از توابع موصل. نزدیک این دیر قریه ای است که به آن کوم میگویند و این دیر به آن ده نسبت داده شده است این دیرتا زمان یاقوت آباد بوده است. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
تصویری از دیهیم
تصویر دیهیم
تاجی که مخصوص پادشاهان است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از درهم
تصویر درهم
سکه قدیمی معادل یک قران، سکه نقره، پول قدیمی پریشان، بهم آمیخته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دیررام
تصویر دیررام
خودسر، که آسان تن به اطاعت ندهد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دیرفهم
تصویر دیرفهم
کند ذهن، کودن، کند فهم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دیهیم
تصویر دیهیم
((دِ))
تاج، کلاه زرنشان، نوعی از گل آذین مانند آذین خوشه ای که گل های آن در یک سطح قرار دارد، داهیم
فرهنگ فارسی معین
تصویری از درهم
تصویر درهم
((دِ هَ))
مسکوک نقره، جمع دراهم، واحد وزن، برابر با 48 جو
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دیهیم
تصویر دیهیم
اکلیل
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از درهم
تصویر درهم
مختلف، متفرقه، مختلط، مخلوط، بی ترتیب
فرهنگ واژه فارسی سره
افسر، تاج، دیهول، اکلیل
فرهنگ واژه مترادف متضاد