جدول جو
جدول جو

معنی دیرداشتن - جستجوی لغت در جدول جو

دیرداشتن
(تِ کَ دَ)
بتأخیر انداختن: مجاره، دیرداشتن حق کسی را. (منتهی الارب). امتطال، مماحجه، دیر داشتن وام را، مدتی متوقف ساختن: رسولان را آنجا دیر داشته نیاید و بزودی بر مراد باز گردانیده شود. (تاریخ بیهقی)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از دور داشتن
تصویر دور داشتن
دور نگه داشتن، دور کردن، برحذر ساختن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از برداشتن
تصویر برداشتن
مقابل گذاشتن، چیزی را با دست بلند کردن، برگرفتن
کنایه از انتخاب کردن، گزین کردن
به مقام بالا رساندن، مقام دادن
پاک کردن، ستردن،
کنایه از تصرف کردن، صاحب شدن مثلاً زمین های خوب را خودشان برداشتند،
دچار حالت یا کیفیتی شدن مثلاً کوزه شکاف برداشت،
چیزی را از روی چیز دیگر ایجاد کردن مثلاً نسخه برداشت،
فراگرفتن مثلاً درش راببند، بو همه جا را برداشت، جمع آوری کشت و محصول کشاورزی،
با خود بردن مثلاً بچه را برداشت رفت
کنایه از دزدیدن، ربودن،
قطع کردن و جدا کردن عضوی از بدن مثلاً در عمل جراحی طحالش را برداشتند،
کنار زدن مثلاً نقابش را برداشت،
به دست آوردن، کسب کردن مثلاً مراد خویش برداشت
شروع کردن، آغاز کردن
طول کشیدن
فرهنگ فارسی عمید
(هََ)
قوت و چسبندگی داشتن. کشش داشتن. صاحب ریع بودن، دنباله داشتن، دارای عصب بودن.
- پی کسی داشتن، متابع او بودن. هوای او داشتن. براستای وی رفتن. بدنبال او رفتن:
تا من پی آن زلف سرافکنده همی دارم
چون شمع گهی گریه و گه خنده همی دارم.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(فُ گُ سَسْ تَ)
هوس داشتن. میل مفرط داشتن. اشتیاق داشتن. رجوع به ویر شود
لغت نامه دهخدا
(سَ بِ شُ دَ)
گیر داشتن کاری، در تداول عامه، مانع و سدی در آن بودن. مشکلی در آن بودن: گیر داشتن در کاری، در انجام دادن آن مشکلی دیدن. دشواری و اشکال در برآوردن آن داشتن
لغت نامه دهخدا
(اَ کَ دَ)
داشتن: تعقیب، از پی درداشتن. (دهار)
لغت نامه دهخدا
(تَحْ اُ دَ)
به طول انجامیدن. به درازا کشیدن. طول کشیدن:
که این کار ما دیر و دشوار گشت
سخنها ز اندازه اندر گذشت.
فردوسی.
این سخن پایان ندارد گشت دیر
گوش کن تو قصۀ خرگوش و شیر.
مولوی
لغت نامه دهخدا
(تَ تَ / تِ کَ دَ)
متدین بودن:
سخن از مردم دیندار شنو و آن را
که ندارد دین منگر سوی دینارش.
ناصرخسرو
لغت نامه دهخدا
(تَ کَ دَ)
روانه کردن و به فاصله نگاه داشتن. (ناظم الاطباء) ، راندن. به فاصله گرفتن داشتن. از خود دور ساختن. فاصله ایجاد کردن. برکنار داشتن:
دل خویش گر دور داری ز کین
مهان و کهانت کنند آفرین.
فردوسی.
همیشه خرد را تو دستور دار
بدو جانت از ناسزا دور دار.
فردوسی.
چهارم که دل دور داری ز غم
ز ناآمده بد نباشی دژم.
فردوسی.
که دانا نیازد بتندی به گنج
تن خویش را دور دارد ز رنج.
فردوسی.
به پاکان کز آلایشم دور دار
وگر زلتی رفت معذور دار.
سعدی (بوستان).
فرومایه را دور دار از برت
مکن آنکه ننگی شود گوهرت.
سعدی (بوستان).
تنزیه، دور داشتن خود را از زشتی و بدی. مجافاه. تستر. تجنیب، دور داشتن کسی را از چیزی. مکاتله، دور داشتن خدای کسی را از نیکی. (منتهی الارب). حاش لله، دور دارد خدای. (ترجمان القرآن)
لغت نامه دهخدا
(تَءْ تَ)
داشتن دل. احساس و عواطف داشتن:
آفرینش همه تنبیه خداوند دلست
دل ندارد که ندارد به خداوند اقرار.
سعدی.
رجوع به دل شود.
- دل بسوی کسی داشتن، متوجه او بودن. توجه به او داشتن:
دفع گمان خلق را تا نشوند مطلع
دیده بسوی دیگران دارم و دل بسوی او.
سعدی.
- دل داشتن بر...، توجه داشتن. اهتمام داشتن:
چو تو دل بر مراد خویش داری
مراد دیگران کی پیش داری.
نظامی.
، قصد داشتن. عزیمت داشتن:
دارم دل عراق و سر مکه و پی حج
درخورتر از اجازت تو درخوری ندارم.
خاقانی.
- دل کاری نداشتن، حال آن کار، حوصلۀ آن کار، سر آن کار نداشتن. (یادداشت مرحوم دهخدا) :
ندارم دل خلق و گر راست خواهی
سر صبحت خویشتن هم ندارم.
خاقانی.
، طاقت داشتن:
گفتم رحمی بکن که وقت آمد گفت
کم گو غم دل که من ندارم دل غم.
محمد بن نصیر.
، بادل بودن. دل از کف نداده بودن. عاشق نبودن:
دلی داشتم وقتی، اکنون ندارم
چه پرسی ز من حال دل چون ندارم.
خاقانی.
، جرأت داشتن. دلیری داشتن. شهامت داشتن. دلیربودن. زهره داشتن:
زدی بانگ کای نامداران جنگ
هرآنکس که دارد دل و نام و ننگ.
فردوسی.
زلف بت من داشته ای دوش در آغوش
نی نی تو هنوز این دل و این زهره نداری.
فرخی.
قدم بر جان همی باید نهادن
درین راه ودلم این دل ندارد.
انوری (از سندبادنامه ص 324)
لغت نامه دهخدا
(لَ قَ)
تأخیر، تعویق: مماطله، مطل، دیرداشت وام، (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
تصویری از گیر داشتن
تصویر گیر داشتن
گیر داشتن کاری. سد و مانعی در راه آن ایجاد شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دل داشتن
تصویر دل داشتن
جرات داشتن شهامت داشتن دلیر بودن
فرهنگ لغت هوشیار
برداشتن: زنبیل را وردار بگذارآن گوشه)، تحمل کردن تاب آوردن: من چشمم ورنمی دارد که کسی را گرسته و تشنه ببینم، فرو بردن چیزی در مقعد یافرج. یا شاف ور (بر) داشتن، شاف گذاشتن، مفعول شدن از عمل مباشرت (با جنس مخالف یا هم جنس)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ویر داشتن
تصویر ویر داشتن
هوس داشتن میل مفرط داشتن اشتیاق داشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برداشتن
تصویر برداشتن
بلند کردن، دفع کردن، بالا گرفتن، بالا بردن
فرهنگ لغت هوشیار
جرب داشتن گرگین بودن، خارش کردن بدن: شکم چو بیش خوری بیش خواهد از تو طعام بخور مخارش ایرا که معده گر (ناصر خسرو)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دور داشتن
تصویر دور داشتن
راندن، از خود دور ساختن، بر کنار داشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عزیرداشتن
تصویر عزیرداشتن
فرنامیدن گرامی کردن پرودن ارجمند شمردن ارج نهاد ن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قدرداشتن
تصویر قدرداشتن
منزلت داشتن اعتبار داشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خبرداشتن
تصویر خبرداشتن
مطلع بودن آگاه بودن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خیزداشتن
تصویر خیزداشتن
جستن جست برداشتن
فرهنگ لغت هوشیار
دنباله داشتن، ریع داشتن کشش داشتن صاحب ریع بودن، قوت داشتن، دارای عصب بودن (گوشت)، یا پی کسی (چیزی) داشتن، متابع او بودن بدنبال او رفتن هوای او را داشتن: تا من پی آن زلف سر افکنده همی دارم چون شمع گهی گریه و گه خنده همی دارم. (خاقانی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ورداشتن
تصویر ورداشتن
((وَ تَ))
برداشتن، تحمل کردن، فرو بردن چیزی در مقعد یا فرج
فرهنگ فارسی معین
تصویری از برداشتن
تصویر برداشتن
((بَ تَ))
بلند کردن، تحمل کردن، گرفتن، دزدیدن، از میان بردن، فراگرفتن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از برداشتن
تصویر برداشتن
Take
دیکشنری فارسی به انگلیسی
شگون داشتن، برازنده بودن
فرهنگ گویش مازندرانی
جرأت داشتن، شجاع بودن
فرهنگ گویش مازندرانی
تصویری از برداشتن
تصویر برداشتن
брать
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از برداشتن
تصویر برداشتن
nehmen
دیکشنری فارسی به آلمانی
تصویری از برداشتن
تصویر برداشتن
брати
دیکشنری فارسی به اوکراینی
تصویری از برداشتن
تصویر برداشتن
brać
دیکشنری فارسی به لهستانی
تصویری از برداشتن
تصویر برداشتن
دیکشنری فارسی به چینی
تصویری از برداشتن
تصویر برداشتن
pegar
دیکشنری فارسی به پرتغالی