دارکوب، پرنده ای کوچک با پرهای سیاه، سفید، زرد و سبز که با پنجه های خود به تنه و شاخه های درخت می چسبد و حشرات را با منقار از زیر پوست درخت بیرون می آورد و می خورد داربر، دارشکنک، درخت سنبه
دارکوب، پرنده ای کوچک با پرهای سیاه، سفید، زرد و سبز که با پنجه های خود به تنه و شاخه های درخت می چسبد و حشرات را با منقار از زیر پوست درخت بیرون می آورد و می خورد داربُر، دارشِکَنَک، دِرَخت سُنبه
ابو محمدعبدالعزیز احمد بن سعید بن عبداﷲ دمیری، فقیه، متصوف مصری (متولد حدود سال 613 متوفی 694 هجری قمری)، او راست: تفسیر منظوم در دو جلد، ارشادالحیاری، التیسیر فی علوم التفسیر، طهاره القلوب (تصوف) و غیره، (از معجم المطبوعات)، و رجوع به اعلام زرکلی ج 1 ص 312 شود
ابو محمدعبدالعزیز احمد بن سعید بن عبداﷲ دمیری، فقیه، متصوف مصری (متولد حدود سال 613 متوفی 694 هجری قمری)، او راست: تفسیر منظوم در دو جلد، ارشادالحیاری، التیسیر فی علوم التفسیر، طهاره القلوب (تصوف) و غیره، (از معجم المطبوعات)، و رجوع به اعلام زرکلی ج 1 ص 312 شود
کهنه. (غیاث) قدیم. کهن. دیرین. قدیمه: عادی، سخت دیرینه. (یادداشت مؤلف) : چو ارجاسب آگاه شد شاد شد از اندوه دیرینه آزاد شد. دقیقی. و دیگر سواری ز گردنکشان که از رزم دیرینه دارد نشان. فردوسی. بپوشید جوشن همه کینه را کنون تازه سازیددیرینه را. فردوسی. گر از دیر دیرینه آیی فرود ز نیکی دهش باد بر تو درود. فردوسی. ز دل کین دیرینه بیرون کنم همه رود زابل پر از خون کنم. فردوسی. همی راه جوید که دیرینه کین ببرد ز روم و ز ایران زمین. فردوسی. بزودی یکی لشکری ساز کرد در گنج دیرینه را باز کرد. فردوسی. گشایم در گنج دیرینه را کجا گرد کردم بروز دراز. فردوسی. بدیدار او شاد و بیغم شوم وزین رنج دیرینه خرم شوم. فردوسی. گمانم که امشب شبیخون کند ز دل درد دیرینه بیرون کند. فردوسی. کنون داستانهای دیرینه گوی سخنهای بهرام چوبینه گوی. فردوسی. بیامد ورا تنگ در بر گرفت سخنهای دیرینه اندر گرفت. فردوسی. سخنهای دیرینه دستان بگفت که با داد یزدان خرد باد جفت. فردوسی. دلا بازآی تا با تو غم دیرینه بگسارم حدیثی از تو بنیوشم نصیبی از تو بردارم. فرخی. دولت ز جملۀ خدم خاندان اوست دیرینه خدمتست مر او را در این دیار. فرخی. واجب آنستی کاین بندۀ دیرینه تو نیستی غایب روزی و شبی زین درگاه. فرخی. ناز چندان کن بر من که کنی صحبت من تا مگر صحبت دیرینه معادا نشود. منوچهری. چون باد بدو در نگرد دلش بسوزد با کینۀ دیرینه او کینه نتوزد. منوچهری. و نیز دوست ندارند برکندن چیزی و جائی که دیرینه گردد. (تاریخ سیستان). سدد بگشاید [افسنتین] و تبهای دیرینه را منفعت کند. (الابنیه عن حقائق الادویه). و اندرین فصل [بهار] بیماریهای دیرینه تازه گردد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). و [سیر] سرفۀ دیرینه را سود دارد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). ای چرخ فلک خرابی از کینۀ تست بیدادگری عادت دیرینۀ تست. خیام. فلک را عادت دیرینه این است که با آزادگان دایم بکین است. نصیر اصفهانی. جمله گورها باز کردند و استخوان دیرینۀ مردگان بکار بردند. (تاریخ بیهق). بود گستاخ تر دیرینه چاکر. انوری. من بتو ای زودسیر تشنۀ دیرینه ام دشنه مکش همچو صبح تشنه بکش چون سراب. خاقانی. کعبۀ دیرینه عروس است عجب نی که بر او زلف پیرایه و خال رخ برنا بینند. خاقانی. مفلس و بخشنده توئی گاه جود تازه و دیرینه توئی در وجود. نظامی. غرفه دیرینه بد فرود آمد کار نیکان ببد نینجامد. نظامی. نه بوی شفقتی در سینه داری نه حق صحبت دیرینه داری. نظامی. بر سخن تازه تر از باغ روح منکر دیرینه چو اصحاب نوح. نظامی. رفیقی وفادار دیرینه داشت که مهر ملکزاده در سینه داشت. نظامی. همان دین دیرینه را نو کنید گرایش سوی دین خسرو کنید. نظامی. درم دادن آتش کشد کینه را نشاند ز دل خشم دیرینه را. نظامی. دیرینه غمی که در دلش بود در مرسلۀ سخن برآمود. نظامی. وقتی شاگردی دیرینه را مهجور کرد بسبب آنکه بیرون در خانه را به کاه گل بیندوده بود. (تذکرهالاولیاء عطار). دو همجنس دیرینۀ همقلم نباید فرستاد یکجا بهم. سعدی. نمک ریش دیرینه ای تازه کرد که بودم نمک خورده از دست مرد. سعدی. حق صحبت دیرینه فراموش کردی. سعدی. سر فراگوش من آورد و به آواز حزین گفت ای عاشق دیرینۀ من خوابت هست. حافظ. در دیهی از دیههای قم نام آن مزدجان، آتشکده ای کهنه و دیرینه بوده است. (تاریخ قم ص 88). بگذاشتم این خدمت دیرینه بفرزند وندر سفر از علت ده روزه بمردم. برهانی. قریس. قارس. قدموس. عدمول. عدمل. عداملی. عدملی، دیرینه از هرچیز. (منتهی الارب). - چاکر دیرینه، خادم قدیم. خادم پیر. دیرینۀ درگاه: به خدائی که تویی بندۀ بگزیدۀ او که بر این چاکر دیرینه کسی نگزینی. حافظ. - دوستی دیرینه، دوستی کهن. دوستی قدیم: دوستیهای دیرینه پسندیدۀ خدای باشد. (فتوت نامه). - دیرینۀ درگاه، خادم پیر قدیم. (یادداشت مؤلف). سحر هاتف میخانه بدولتخواهی گفت باز آی که دیرینۀ این درگاهی. حافظ. - ، معمر. پیر. سالخورده: شنید این سخن پیر فرخنده فال سخندان بود مرد دیرینه سال. سعدی. دگرباره کردش سکندر سؤال که ای مهربان پیر دیرینه سال. نظامی. پدر داشتم پیر دیرینه سال ز گردون بسی یافتم گوشمال. نظامی. - دیرینه شدن، کهن شدن. عتاقت. تقادم. (یادداشت مؤلف). ازمان. (تاج المصادر بیهقی). نبینی که کاوس دیرینه گشت چو دیرینه شد هم بباید گذشت. فردوسی. - دیرینه کردن، کهنه کردن. تعتیق. (یادداشت مؤلف). دیرینه گردیدن، کهنه شدن: و نیز دوست ندارند برکندن چیزی و جایی دیرینه گردد. (تاریخ سیستان). - دیرینه گشتن، کهنه شدن: نبینی که کاوس دیرینه گشت چو دیرینه شد هم بباید گذشت. فردوسی. و دولت [عمرو بن لیث] دیرینه گشته. (تاریخ سیستان). - شب دیرینه، طولانی دراز: چو پاسی از شب دیرینه بگذشت برآمد شعریان از کوه موصل. منوچهری. - می دیرینه، می کهن. عتیق. کهنه: می دیرینه گساریم بفرعونی جام از کف سیم بناگوشی با کف خضیب. منوچهری. - یار دیرینه، یار قدیم: ای که بر خیره همی دعوی بیهوده کنی که فلان بودت از یاران دیرینه و پیر. ناصرخسرو. یار دیرینه مرا گو بزبان توبه مده که مرا توبه بشمشیر نخواهد بودن. سعدی. گفت هرگز من این خطا نکنم یار دیرینه را رها نکنم. سعدی. فکر عشق آتش غم در دل حافظ زد و سوخت یار دیرینه ببینید که با یار چه کرد. حافظ. ، سالخورده. پیر. دیربمانده. کهنسال: گفتند پیری هست دیرینه که دادا دیده است. (اسرارالتوحید ص 199). دهری. سخت پیر. (یادداشت مؤلف). قدم. (ترجمان القرآن) : قنسر، پیر کلانسال یا دیرینه. (از منتهی الارب). - دیرینه بود، معمر. کهنسال. (آنندراج) : چه خوش گفت دانای دیرینه بود که کس روزی کس نیارد ربود. ناصرخسرو. - دیرینه دور،، کهنسال و معمر. (آنندراج). - دیرینه روز، کهن سال. معمر. دیرینه سال: پیرزنی موی سیه کرده بود گفتمش ای مامک دیرینه روز. سعدی. چو دیرینه روزی سر آورد عهد جوان دولتی سر برآرد ز مهد. سعدی. چنین گفت ای پیر دیرینه روز چو پیران نمی بینمت صدق سوز. سعدی. - دیرینه زاد، دیرینه روز. دیرینه سال. پیر: جهاندیدۀ پیر دیرینه زاد جوان را یکی پند پیرانه داد. سعدی. - دیرینه سال، کهن. قدیم. عتیق. کهنسال: هنوز اندر آن دیر دیرینه سال بسی گنجنامه است از آن گنج و مال. نظامی. ، مجرب. آزموده. کهن. (یادداشت مؤلف) : پس پشت ایشان یلان سینه بود سپاهی که در جنگ دیرینه بود. فردوسی
کهنه. (غیاث) قدیم. کهن. دیرین. قدیمه: عادی، سخت دیرینه. (یادداشت مؤلف) : چو ارجاسب آگاه شد شاد شد از اندوه دیرینه آزاد شد. دقیقی. و دیگر سواری ز گردنکشان که از رزم دیرینه دارد نشان. فردوسی. بپوشید جوشن همه کینه را کنون تازه سازیددیرینه را. فردوسی. گر از دیر دیرینه آیی فرود ز نیکی دهش باد بر تو درود. فردوسی. ز دل کین دیرینه بیرون کنم همه رود زابل پر از خون کنم. فردوسی. همی راه جوید که دیرینه کین ببرد ز روم و ز ایران زمین. فردوسی. بزودی یکی لشکری ساز کرد در گنج دیرینه را باز کرد. فردوسی. گشایم در گنج دیرینه را کجا گرد کردم بروز دراز. فردوسی. بدیدار او شاد و بیغم شوم وزین رنج دیرینه خرم شوم. فردوسی. گمانم که امشب شبیخون کند ز دل درد دیرینه بیرون کند. فردوسی. کنون داستانهای دیرینه گوی سخنهای بهرام چوبینه گوی. فردوسی. بیامد ورا تنگ در بر گرفت سخنهای دیرینه اندر گرفت. فردوسی. سخنهای دیرینه دستان بگفت که با داد یزدان خرد باد جفت. فردوسی. دلا بازآی تا با تو غم دیرینه بگسارم حدیثی از تو بنیوشم نصیبی از تو بردارم. فرخی. دولت ز جملۀ خدم خاندان اوست دیرینه خدمتست مر او را در این دیار. فرخی. واجب آنستی کاین بندۀ دیرینه تو نیستی غایب روزی و شبی زین درگاه. فرخی. ناز چندان کن بر من که کنی صحبت من تا مگر صحبت دیرینه معادا نشود. منوچهری. چون باد بدو در نگرد دلش بسوزد با کینۀ دیرینه او کینه نتوزد. منوچهری. و نیز دوست ندارند برکندن چیزی و جائی که دیرینه گردد. (تاریخ سیستان). سدد بگشاید [افسنتین] و تبهای دیرینه را منفعت کند. (الابنیه عن حقائق الادویه). و اندرین فصل [بهار] بیماریهای دیرینه تازه گردد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). و [سیر] سرفۀ دیرینه را سود دارد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). ای چرخ فلک خرابی از کینۀ تست بیدادگری عادت دیرینۀ تست. خیام. فلک را عادت دیرینه این است که با آزادگان دایم بکین است. نصیر اصفهانی. جمله گورها باز کردند و استخوان دیرینۀ مردگان بکار بردند. (تاریخ بیهق). بود گستاخ تر دیرینه چاکر. انوری. من بتو ای زودسیر تشنۀ دیرینه ام دشنه مکش همچو صبح تشنه بکش چون سراب. خاقانی. کعبۀ دیرینه عروس است عجب نی که بر او زلف پیرایه و خال رخ برنا بینند. خاقانی. مفلس و بخشنده توئی گاه جود تازه و دیرینه توئی در وجود. نظامی. غرفه دیرینه بد فرود آمد کار نیکان ببد نینجامد. نظامی. نه بوی شفقتی در سینه داری نه حق صحبت دیرینه داری. نظامی. بر سخن تازه تر از باغ روح منکر دیرینه چو اصحاب نوح. نظامی. رفیقی وفادار دیرینه داشت که مهر ملکزاده در سینه داشت. نظامی. همان دین دیرینه را نو کنید گرایش سوی دین خسرو کنید. نظامی. درم دادن آتش کشد کینه را نشاند ز دل خشم دیرینه را. نظامی. دیرینه غمی که در دلش بود در مرسلۀ سخن برآمود. نظامی. وقتی شاگردی دیرینه را مهجور کرد بسبب آنکه بیرون در خانه را به کاه گل بیندوده بود. (تذکرهالاولیاء عطار). دو همجنس دیرینۀ همقلم نباید فرستاد یکجا بهم. سعدی. نمک ریش دیرینه ای تازه کرد که بودم نمک خورده از دست مرد. سعدی. حق صحبت دیرینه فراموش کردی. سعدی. سر فراگوش من آورد و به آواز حزین گفت ای عاشق دیرینۀ من خوابت هست. حافظ. در دیهی از دیههای قم نام آن مزدجان، آتشکده ای کهنه و دیرینه بوده است. (تاریخ قم ص 88). بگذاشتم این خدمت دیرینه بفرزند وندر سفر از علت ده روزه بمردم. برهانی. قریس. قارس. قدموس. عدمول. عدمل. عداملی. عدملی، دیرینه از هرچیز. (منتهی الارب). - چاکر دیرینه، خادم قدیم. خادم پیر. دیرینۀ درگاه: به خدائی که تویی بندۀ بگزیدۀ او که بر این چاکر دیرینه کسی نگزینی. حافظ. - دوستی دیرینه، دوستی کهن. دوستی قدیم: دوستیهای دیرینه پسندیدۀ خدای باشد. (فتوت نامه). - دیرینۀ درگاه، خادم پیر قدیم. (یادداشت مؤلف). سحر هاتف میخانه بدولتخواهی گفت باز آی که دیرینۀ این درگاهی. حافظ. - ، معمر. پیر. سالخورده: شنید این سخن پیر فرخنده فال سخندان بود مرد دیرینه سال. سعدی. دگرباره کردش سکندر سؤال که ای مهربان پیر دیرینه سال. نظامی. پدر داشتم پیر دیرینه سال ز گردون بسی یافتم گوشمال. نظامی. - دیرینه شدن، کهن شدن. عتاقت. تقادم. (یادداشت مؤلف). ازمان. (تاج المصادر بیهقی). نبینی که کاوس دیرینه گشت چو دیرینه شد هم بباید گذشت. فردوسی. - دیرینه کردن، کهنه کردن. تعتیق. (یادداشت مؤلف). دیرینه گردیدن، کهنه شدن: و نیز دوست ندارند برکندن چیزی و جایی دیرینه گردد. (تاریخ سیستان). - دیرینه گشتن، کهنه شدن: نبینی که کاوس دیرینه گشت چو دیرینه شد هم بباید گذشت. فردوسی. و دولت [عمرو بن لیث] دیرینه گشته. (تاریخ سیستان). - شب دیرینه، طولانی دراز: چو پاسی از شب دیرینه بگذشت برآمد شعریان از کوه موصل. منوچهری. - می دیرینه، می کهن. عتیق. کهنه: می دیرینه گساریم بفرعونی جام از کف سیم بناگوشی با کف خضیب. منوچهری. - یار دیرینه، یار قدیم: ای که بر خیره همی دعوی بیهوده کنی که فلان بودت از یاران دیرینه و پیر. ناصرخسرو. یار دیرینه مرا گو بزبان توبه مده که مرا توبه بشمشیر نخواهد بودن. سعدی. گفت هرگز من این خطا نکنم یار دیرینه را رها نکنم. سعدی. فکر عشق آتش غم در دل حافظ زد و سوخت یار دیرینه ببینید که با یار چه کرد. حافظ. ، سالخورده. پیر. دیربمانده. کهنسال: گفتند پیری هست دیرینه که دادا دیده است. (اسرارالتوحید ص 199). دهری. سخت پیر. (یادداشت مؤلف). قدم. (ترجمان القرآن) : قنسر، پیر کلانسال یا دیرینه. (از منتهی الارب). - دیرینه بود، معمر. کهنسال. (آنندراج) : چه خوش گفت دانای دیرینه بود که کس روزی کس نیارد ربود. ناصرخسرو. - دیرینه دور،، کهنسال و معمر. (آنندراج). - دیرینه روز، کهن سال. معمر. دیرینه سال: پیرزنی موی سیه کرده بود گفتمش ای مامک دیرینه روز. سعدی. چو دیرینه روزی سر آورد عهد جوان دولتی سر برآرد ز مهد. سعدی. چنین گفت ای پیر دیرینه روز چو پیران نمی بینمت صدق سوز. سعدی. - دیرینه زاد، دیرینه روز. دیرینه سال. پیر: جهاندیدۀ پیر دیرینه زاد جوان را یکی پند پیرانه داد. سعدی. - دیرینه سال، کهن. قدیم. عتیق. کهنسال: هنوز اندر آن دیر دیرینه سال بسی گنجنامه است از آن گنج و مال. نظامی. ، مجرب. آزموده. کهن. (یادداشت مؤلف) : پس پشت ایشان یلان سینه بود سپاهی که در جنگ دیرینه بود. فردوسی
منسوب به دیر. ساکن دیر. (تاج العروس). صاحب دیر. (منتهی الارب). خداوند دیر. (مهذب الاسماء). راهب. دیرنشین. (یادداشت مؤلف) : ملک بودلف شهریار زمین جهاندار دیرانی پاکدین. اسدی. ز کس یاد این گنج بر دل میار جز از شاه دیرانی شهریار. اسدی
منسوب به دیر. ساکن دیر. (تاج العروس). صاحب دیر. (منتهی الارب). خداوند دیر. (مهذب الاسماء). راهب. دیرنشین. (یادداشت مؤلف) : ملک بودلف شهریار زمین جهاندار دیرانی پاکدین. اسدی. ز کس یاد این گنج بر دل میار جز از شاه دیرانی شهریار. اسدی
دیگ یا سماورو مانند آن که به جوش آمدن مایع مظروف آن دیری بکشد، آنکه دیر به جوش آید، که دیر حرارت در آن تأثیر کند، (یادداشت مؤلف)، آنکه دیر به معاشرت و مصاحبت کسان میل کند، آنکه دیر الفت و دوستی گیرد با دیگران، آنکه دیر به دوستی کسان و گستاخی با کسان درآید، که دیر با کسان دوست و یگانه شود، که دیرانس و الفت و دوستی آرد، که زود با کسان دوستی نپیوندد، آدمی که دیر انس و الفت و یگانگی پذیرد، آنکه دیر مأنوس و مألوف شود با کسان، (یادداشت مؤلف)
دیگ یا سماورو مانند آن که به جوش آمدن مایع مظروف آن دیری بکشد، آنکه دیر به جوش آید، که دیر حرارت در آن تأثیر کند، (یادداشت مؤلف)، آنکه دیر به معاشرت و مصاحبت کسان میل کند، آنکه دیر الفت و دوستی گیرد با دیگران، آنکه دیر به دوستی کسان و گستاخی با کسان درآید، که دیر با کسان دوست و یگانه شود، که دیرانس و الفت و دوستی آرد، که زود با کسان دوستی نپیوندد، آدمی که دیر انس و الفت و یگانگی پذیرد، آنکه دیر مأنوس و مألوف شود با کسان، (یادداشت مؤلف)
دیری در عراق بر جادۀ اصلی تیسفون به کوفه. لشکر اسلام پس از فتح قادسیه در پیشروی بطرف تیسفون، سپاهیان ساسانی تحت فرماندهی نخیرجان را در اینجا مغلوب کردند. (دائره المعارف فارسی)
دیری در عراق بر جادۀ اصلی تیسفون به کوفه. لشکر اسلام پس از فتح قادسیه در پیشروی بطرف تیسفون، سپاهیان ساسانی تحت فرماندهی نُخَیْرِجان را در اینجا مغلوب کردند. (دائره المعارف فارسی)
شهری به خراسان و آن مرکز شهرستان بیرجند و قاینات است که در زمان سابق این ناحیه بنام قهستان نامیده می شد و دارای 23488 تن سکنه است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9). نام بیرجند در کتب جغرافی نویسان قدیم اسلامی نیامده است و نخستین کس که ذکری از این شهر بمیان آورده یاقوت (متوفی 623 هجری قمری) می باشد وی می نویسد: بیرجند از زیباترین شهرهای ناحیۀ قهستان است که در دوران خلافت از اعمال خراسان بوده است و اکنون بیرجند قصبۀ قهستان می باشد و حال آنکه در قرون وسطی قائن قصبۀ قهستان بشمار می آمده است و مانند بیرجند چندی تحت استیلای اسماعیلیه بوده است. گولد اسمید میگوید که جمعیت بیرجند در سال 1873م. به پانزده هزار نفر بالغ میگردیده اما استیوارت میگوید که جمعیت آن در سال 1886م. به 14000 تن بالغ میگردید اما لورینی در زمانی متأخر جمعیت آنرا به 18000 تن تخمین زده است و در پاره ای از نقشه های جغرافیایی نام بیرجند به برجن تحریف شده است. (از دایره المعارف فارسی). شهر بیرجند اکنون یکی از شهرستانهای استان خراسان کنار مرز افغانستان کمابیش مطابق قهستان سابق است و فعلاً مرکب از 5 بخش، حومه، درمیان، شوسف، خوسف، قاین تشکیل شده است. جمع قراء و قصبات آن 1565 و نفوس آنها در حدود 232765 تن می باشد و بنا بگفته ای 144112 و جمعیت شهر بیرجند 13934 تن است. رجوع به فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9 و فرهنگ فارسی معین و دائره المعارف فارسی و نیز رجوع به مرآت البلدان ج 1 ص 326 و تاریخ ادبیات ادوارد براون ج 2 ص 168، تاریخ سیستان ص 406، تاریخ مغول ص 545 و سبک شناسی ج 1 ص 411 شود بخش حومه شهرستان بیرجند از سه دهستان بنام القورات، شهاباد، نهارجانات تشکیل شده. جمع قراء بخش 533 آبادی و دارای 43401 تن سکنه است. دهستان حومه که مرکز آن شهاباد است دارای 198 قریه و 9552 تن سکنه می باشد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9)
شهری به خراسان و آن مرکز شهرستان بیرجند و قاینات است که در زمان سابق این ناحیه بنام قهستان نامیده می شد و دارای 23488 تن سکنه است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9). نام بیرجند در کتب جغرافی نویسان قدیم اسلامی نیامده است و نخستین کس که ذکری از این شهر بمیان آورده یاقوت (متوفی 623 هجری قمری) می باشد وی می نویسد: بیرجند از زیباترین شهرهای ناحیۀ قهستان است که در دوران خلافت از اعمال خراسان بوده است و اکنون بیرجند قصبۀ قهستان می باشد و حال آنکه در قرون وسطی قائن قصبۀ قهستان بشمار می آمده است و مانند بیرجند چندی تحت استیلای اسماعیلیه بوده است. گولد اسمید میگوید که جمعیت بیرجند در سال 1873م. به پانزده هزار نفر بالغ میگردیده اما استیوارت میگوید که جمعیت آن در سال 1886م. به 14000 تن بالغ میگردید اما لورینی در زمانی متأخر جمعیت آنرا به 18000 تن تخمین زده است و در پاره ای از نقشه های جغرافیایی نام بیرجند به برجن تحریف شده است. (از دایره المعارف فارسی). شهر بیرجند اکنون یکی از شهرستانهای استان خراسان کنار مرز افغانستان کمابیش مطابق قهستان سابق است و فعلاً مرکب از 5 بخش، حومه، درمیان، شوسف، خوسف، قاین تشکیل شده است. جمع قراء و قصبات آن 1565 و نفوس آنها در حدود 232765 تن می باشد و بنا بگفته ای 144112 و جمعیت شهر بیرجند 13934 تن است. رجوع به فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9 و فرهنگ فارسی معین و دائره المعارف فارسی و نیز رجوع به مرآت البلدان ج 1 ص 326 و تاریخ ادبیات ادوارد براون ج 2 ص 168، تاریخ سیستان ص 406، تاریخ مغول ص 545 و سبک شناسی ج 1 ص 411 شود بخش حومه شهرستان بیرجند از سه دهستان بنام القورات، شهاباد، نهارجانات تشکیل شده. جمع قراء بخش 533 آبادی و دارای 43401 تن سکنه است. دهستان حومه که مرکز آن شهاباد است دارای 198 قریه و 9552 تن سکنه می باشد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9)