دیدندیدَن نگاه کردن، نگریستن، دیدار کردن ادامه... نگاه کردن، نگریستن، دیدار کردن تصویر دیدن فرهنگ فارسی عمید
دیدن (دَ دَ) خو و عادت. (منتهی الارب). دأب. عادت. (اقرب الموارد). خوی. (نصاب) (السامی فی الاسامی). عادت. (تاج العروس). خوی. شیمه. شنشنه. هجیر. (یادداشت مؤلف)لهو و لعب. (از لسان العرب). رجوع به دیدان شود ادامه... خو و عادت. (منتهی الارب). دأب. عادت. (اقرب الموارد). خوی. (نصاب) (السامی فی الاسامی). عادت. (تاج العروس). خوی. شیمه. شنشنه. هجیر. (یادداشت مؤلف)لهو و لعب. (از لسان العرب). رجوع به دیدان شود لغت نامه دهخدا
دیدن نگریستن، رویت کردن، نگاه کردن ادامه... نگریستن، رویت کردن، نگاه کردن تصویر دیدن فرهنگ لغت هوشیار
دیدن ((دَ)) نگاه کردن، زیارت کردن، عیادت کردن، صلاح دانستن، مصلحت دیدن ادامه... نگاه کردن، زیارت کردن، عیادت کردن، صلاح دانستن، مصلحت دیدن تصویر دیدن فرهنگ فارسی معین
دیدندیدَن دیکھنا , دیکھنا , دیکھنا ادامه... دیکھنا , دیکھنا , دیکھنا تصویر دیدن دیکشنری فارسی به اردو
دیدندیدَن увидеть , видеть , видеть ادامه... увидеть , видеть , видеть تصویر دیدن دیکشنری فارسی به روسی